دعای عجیب ابوترابی چه بود؟
سیدعلی اکبر ابوترابی 26 آذرماه 1359 در عملیات شناسایی در تپههای «الله اکبر» به اسارت درآمد. خاطراتی که از او نقل کردهاند پر است از شکنجه و آزار از سوی مأموران رژیم بعث. در همان ابتدای دستگیری نقل میکند: «به آنها گفتم من یک شاگرد بزازم و گشتیهای شما مرا دستگیر کردند. ما روستای مجاور شما بودیم. یک شب بیشتر در جبهه نبودم. ولی سرهنگ عراقی گفت که این تا شب حق خوابیدن ندارد و ما نیمهشب برای اعتراف گرفتن میآییم. اگر اطلاعات لازم را به ما نداد، سرش را با میخ سوراخ میکنیم. بعد هم مرا تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب مانع خوابیدن من شود. آخر شب هم همان سرهنگ برای بازجویی آمد. وقتی جوابهای قبلی را از من گرفت، میخی روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن زد. این کار را اینقدر تکرار کرد که تا صبح هیچ نقطه سالمی روی سرم باقی نمانده بود. همه جایش شکسته و خونآلود بود و ضربهها هم طوری نبود که راحت شوم.» با این حال ابوترابی در طول سالهای اسارت و شکنجه مداوم، همچنان نه تنها روحیه خودش را حفظ میکرد بلکه دو اصل حفظ سلامت جسمی و روانی اسرا را اولویت قرار داده بود. همچنین گفته بود به تمام اسرای اردوگاه بگویند: «هر کاری در اسارت که موجب صدمه رساندن به بچهها شود، چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی، حرام است، حتی اگر عزاداری حضرت اباعبدالله (ع) باشد. تبعیت از عراقیها در این وضعیت ضروری است تا جایی که اصول اخلاقی و شرعی پایمال نشود.»
همزمان با این پیام، او در فضای رعُب و وحشت سالهای اسارت دست از تلاش برنمیداشت. با این حال عموما به خاطر روحانی بودن، بیش از دیگران شکنجه میشد. خودش نقل میکند: «کابلها بالا میرفت و سختی شلاق بر سر و صورت و دست و پایم مینشست، میسوخت و میگداخت و جای خود را به ضربهای دیگر میسپرد.» این شکنجهها چنان ادامه پیدا میکند که در نهایت او را به درمانگاه منتقل میکنند. با تمام اینها، ابوترابی دعای عجیبی داشت که هر کسی را به حیرت وامیدارد. از دعاهای همیشگی او این بود آخرین نفری باشد که آزاد میشود! چراکه با وجود تمام سختیها و شکنجههای اسارت، دلش نمیآمد قبل از مابقی اسرا آزاد شود... او 26 مرداد 1369 بالاخره آزاد شد. سیدعلیاکبر ابوترابی در دوازدهم خرداد ۱۳۷۹ در مسیر زیارت حرم علی بن موسی الرضا (ع)، بر اثر سانحه رانندگی در ۶۱ سالگی، جان به جانآفرین تسلیم کرد و پیکرش در صحن آزادی حرم امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.
از کتاب «جاودانهها» نوشته محمدرضا ابراهیمنژاد حمیدی (نشر «طه»)
از یک ساعت تأخیر تا 18 سال تأخیر!
مارک (نماینده صلیبسرخ) دو نامه و دو عکس از خانوادهام به دستم داد. عکس اول، همسرم بود در کنار مرد جوانی که پسرم بود. نمیتوانستم باور کنم این جوان همان پسر 4 ماههای است که وقتی از او جدا شدم حتی نمیتوانست درست بنشیند... روزهای اول زندگی مشترک با همسرم یک روز پروازم یکساعت تا یکساعتونیم تأخیر داشت. همسرم پایگاه تا فرمانده گردان را خبر کرده بود که چرا شوهر من به منزل نیامده است؟! حالا 18 سال است که از او دورم. همسرم که آن روز طاقت یک ساعت دوری مرا نداشت، چگونه این مدت را پشت سر گذاشته بود و هنوز به امید بازگشت من صبر کرده بود؟! (من سال 1359 به اسارت درآمده بودم) و ساعت 30/8 صبح 17 فروردین سال 1377 بود که به سمت مرز ایران حرکت میکردم (و قرار بود آزاد شوم)... با رسیدن من، فرمانده ایرانی خبردار داد. وقتی از مرز عبور کردم، ایستادم و آزادباش گفتم. امیر نجفی حلقهای گل به گردنم انداخت و صورتم را چندین بار بوسید. مسئولان لشگری و کشوری که در آنجا حضور داشتند مرا بغل گرفته، مصاحفه کردند. در اینجا خبرنگار تلویزیون ایران، خودش را به من رساند و سؤال کرد: «چگونه این مدت 18 سال را سپری کردی؟» گفتم: «این مدت با توکل بر خداوند و یاری جستن از او و همچنین تأسی به انبیاء و ائمه و به عشق مردم، فرهنگ و تاریخ ایرانزمین سپری کردم. اگر عمری باشد از این به بعد تلاش خواهم کرد سربازی مخلص و فداکار برای این مرز و بوم باشم و برای حفظ آن تا پای جان دفاع کنم.» از این به بعد جمعیت مردم قابل کنترل نبودند و مرا روی شانه بلند کردند و با شعار «لشگری قهرمان، خوش آمدی به ایران» مرا به جلو میبردند. پرچم سهرنگ ایران دستم بود و آن را تکان میدادم.
از کتاب «6410»، یادنامه امیر آزاده سرلشگر خلبان شهید حسین لشگری، بازنویسی علیاکبر (نشر «آجا»)
رزمنده و اسیر و جانباز شدم اما شهادت میخواهم...
شهیدحسین پیراینده در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی درآمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود به علت اینکه عکس صدام در جهت قبله نصب شده بود (طوری که در هنگام نماز به ناچار عکس دیده شود)، آن را پاره کرد. به خاطر این کار، نیروهای بعثی چندین بار به شدت او را شکنجه دادند. روزی یکی از بعثیها قصد اذیت و آزار یک نوجوان بسیجی را داشت. حسین با شجاعت او را از چنگال آنها نجات داد و به همین علت به شدت شکنجه شد. در حین شکنجه، بعثیها او را وادار به اهانت علیه امام خمینی (ره) کردند اما او بهرغم شکنجه فراوان امتناع کرد. در این هنگام یک بعثی به شکل زنندهای شروع به فحاشی کرد. حسین که طاقت این وضع را نداشت، خود را از چنگ بعثیها رها ساخته و خود را به او رساند و با ضربهِ مشتی باعث شکستن فک و در نهایت بیهوشی آن بعثی شد. پس از این اقدام او را به اردوگاه 18 یعقوبه که مخصوص فعالان سیاسی بود منتقل کردند. شرایط در این اردوگاه بسیار سخت بود. فضا برای هر اسیر تنها به اندازه 4 موزائیک بود و شهید پیراینده در آنجا دو سال تمام نشسته خوابید. این شرایط در نهایت منجر به از کار افتادن کلیههای شهید پیراینده شد. افسر عراقی که توسط حسین مجروح شده بود به علت کینهای که از حسین داشت، پس از بهبودی با تلاش و رایزنی با استخبارات، خود را به اردوگاه 18 یعقوبه رساند و در آنجا دو سال تمام حسین را به شدت شکنجه کرد. به گزارش تسنیم، یکی از دوستانش نقل میکند حسین در روزهای آخر جملهای به این مضمون به او گفته بود: «من طعم شیرین جهاد در راه خدا را چشیدهام، جانبازی حضرت ابوالفضل (ع) را تجربه کرده و اسارت حضرت زینب (س) را لمس کردهام و از طرفی مفقود هم بودهام. تنها چیزی را که از خدا میخواهم تجربه کنم، شهادت است که امیدوارم این آخری را هم قسمت من بگرداند.» اصحاب کریمی، مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگرانِ تهران بزرگ در همایش «الماسهای درخشان» که به مناسبت 26 مرداد سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی برگزار شده بود درباره این شهید گفت: «وقتی هواپیمای اسرا از کرمانشاه به فرودگاهِ تهران آمد، تعداد زیادی از اسرا را دیدم روی باند فرودگاه ایستادهاند و تکان نمیخورند. آنها روی بازوهایشان هم بازوبند سیاه بسته بودند. از آنها جریان را سؤال کردیم که گفتند: «موقع تبادل یکی از رفقای ما را به شهادت رساندند و میخواهیم با خانواده شهید دیدار کنیم.» آنها لباس خونی حسین پیراینده را آورده بودند و خون او تازه بود. از دوستان خواستیم درباره نحوه شهادت حسین بگویند، گفتند به نقطهای که منافقین و بعثیها ایستاده بودند، رسیدیم. در این حین روی سینه حسین نوشته شده بود «السلام علیک یا اباعبدالله» و همچنین عکس حضرت آقا هم روی سینه حسین بود. منافقین و بعثیها که در آنجا حضور داشتند، به حسین گفته بودند به این اسم یا عکس توهین کن، اما حسین به حرفشان گوش نداده و با آنها درگیر شده بود. در جریان این درگیری بعثیها گلولهای به سر حسین شلیک کردند و حسین که در چند قدمی آزادی بود، به شهادت رسید. دوستان حسین توانسته بودند پیراهن خونی او را برای خانوادهاش بیاورند.» جالب اینجاست 3 هزار آزاده که به وطن برگشته بودند، گفته بودند قبل از دیدار با خانواده خود باید خانواده این شهید را ببینند و به آنها تسلیت بگویند.
پایی که جا ماند...
پای راستم قابل پانسمان نبود و باید قطع میشد. ران پای چپم كه تركِش خورده بود، تا عمق چند سانت عفونت كرده بود. گوشتهای مُرده و عفونیاش باید تراشیده میشد. زخمهایم بو گرفته بود. پرستار بدون اینكه آمپول بیحِسّی به رانم بزند، با تیغ جراحی، قسمت جلوی رانم را بُرید!... آن روزها كارم به جایی رسیده بود كه برای قطع شدن پایم لحظهشماری میكردم. از بس زجر كشیده بودم هیچ چیز بهاندازه قطع پا، خوشحالم نمیكرد؛ پایی كه در عملیاتهای مختلف، از آبها، آبراهها، چولانها و نیزارهای اروند و جزایر مجنون تا میدانهای مین و باتلاقهای شلمچه، از جاده خندق گرفته تا كوههای پر از برف كردستان، در عملیاتهای مختلف روزهای خوب و سختی را با او گذرانده بودم... پایی كه سرما و گرمای فراوانی به خود دیده بود و خاموش و استوار تاب آورده بود... همیشه گوش به فرمانم بود. اقرار میكنم رفیقِ نیمهراه بودم. نتوانستم تحملش كنم. بیست روز بود كه از دستش كلافه بودم. دلم میخواست هر چه زودتر از بدنم جدا شود و راه خودش را برود. حكایت من و او، حكایت پُردردیست. پایم امروز در زبالههای بیمارستانی بغداد دفن میشد. همیشه در خلوتم یاد میكنم از آن «پایی كه جا ماند...»
از کتاب «پایی که جا ماند»، یادداشتهای روزانه سیدناصر حسینیپور از زندانهای مخفی عراق (نشر «سوره مهر»)