شماره ۳۰۶۵ | ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
صفحه را ببند
لحظاتی دردناک از خاطرات احمد یوسف‌زاده، نوجوانی که به همراه اسرای نوجوان دیگر، سال‌های نوجوانی‌اش را در اسارت گذراند...
از بچه‌های ایران تا بچه‌های سوئیس!

  [شهروند]   «آن بیست و سه نفر»‌ چنان تأثیرگذار و خواندنی بود که مقام معظم رهبری بر آن تقریض نوشتند؛ کتابی که نامه محبت‌آمیز سردار شهیدحاج قاسم سلیمانی را نیز به‌دنبال داشت. در نهایت هم با اقتباس از این کتاب، فیلمی سینمایی به کارگردانی مهدی جعفری ساخته و اکران شد، اما این پایان ماجرای نویسنده کتاب، احمد یوسف‌زاده، نبود. یوسف‌زاده در «آن بیست و سه نفر» به ماجرای رزمندگان نوجوان ایرانی پرداخته بود که در سال 1361به اسارت نیروهای عراقی درآمدند و صدام تلاش زیادی کرد تا از آنها بهره‌برداری سیاسی کند. حتی این نوجوانان را به کاخ خود برد تا با اجرای نمایشی کذب نشان بدهد ایران، کودکان را برای نبرد علیه عراق، به‌زور به جنگ می‌فرستد، البته یوسف‌زاده در این‌باره می‌گوید: «بعثی‌ها بعد از یک نمایش تبلیغاتی سنگین پذیرفته بودند که ما به خواست خودمان به جنگ آمده‌ایم و تبلیغات تحقیرآمیز آنها را تحمل نمی‌کنیم.» از همین‌جاست که ادامه خاطرات احمد یوسف‌زاده در کتاب «اردوگاه اطفال» آغاز می‌شود؛ نوجوانی که اسیر شد و برخلاف وعده صدام مبنی بر آزادی، تا سال 1369را در اسارت گذراند. خودش در ابتدای کتاب «اردوگاه اطفال» می‌نویسد: «وظیفه دانستم داستان اسارت هشت ساله خود و دوستانم را نیمه‌تمام نگذارم. خدا را شکر می‌کنم توانستم دو سال دیگر از آن ماجرا را بنویسم. دو سالی که مثل هشت ماه اول، پر است از اتفاقات تلخ‌وشیرین و حماسه‌های باورناپذیر که آفرینندگان آن نه ارتشی‌های سرد و گرم‌چشیده بودند و نه پاسدارهای جان‌برکف، بلکه اسیران نوخاسته‌ای بودند که حزب بعث از اردوگاه‌های اسرا انتخاب و به آن «بیست و سه نفر» ملحق کرد تا برنامه تبلیغ علیه ایران را به حربه «کودکان جنگ» ادامه بدهد.» آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی از کتاب «اردوگاه اطفال» است که به همت انتشارات «سوره مهر» چاپ شده است.

نوجوانی با دستِ قطع‌شده
محمد اسماعیل‌زاده پانزده یا شانزده سال داشت. در عملیات فتح‌المبین دستش از بالای آرنج قطع شده بود. هیچ‌وقت در چهره‌اش اثری از خستگی و ناامیدی دیده نمی‌شد. همیشه می‌خندید و به دیگران هم روحیه می‌داد. وقتی با من دست می‌داد آن‌قدر دستم را می‌فشرد که فریادم به آسمان می‌رفت. انگار زور دستِ قطع‌شده‌اش به‌دستِ مانده منتقل شده بود. یک روز صبح، وقتی برای دیدن محمد به آسایشگاه‌شان رفتم، یک نفر گفت: «دیشب بردنش انفرادی!» روز قبل، چند خبرنگار آمده بودند توی اردوگاه، با محمد و رضا عسکری مصاحبه کرده بودند. محمد به‌خاطر دستِ قطع‌شده‌اش و رضا به‌خاطر قدوقامت کوچکش برای این مصاحبه انتخاب شده بودند، اما دو نوجوان رفسنجانی و جیرفتی در حضور جاسم، سرباز عراقی، و نقیب فارس، افسر اطلاعاتی حزب بعث، چنان محکم و بی‌پروا حرف زده بودند که از همانجا یک‌راست آنها را برده بودند انفرادی. پانزده روز بعد، وقتی آزاد شدند، رنگ به رخساره نداشتند.

این همه جلاد؟!
یکی از اسرای خوزستانی وقتی داشت تی می‌کشید، چند قطره آب ریخت پایین روی یکی از نگهبان‌ها. سه نفری افتادند به جانش با مشت‌ولگدوکابل. از رضا یوسفیان و چند نفر دیگر کاغذ و دعا و خودکار گرفته بودند. پشت درِ حمام به صف‌شان کردند که یکی‌یکی بروند توی حمام عمومی؛ جایی که چند سرباز عراقی با کابل‌های‌شان در انتظار آنها ایستاده بودند. هرکس وارد حمام می‌شد، صدای فریادش بیرونی‌ها را آزار می‌داد. رضا یوسفیان وقتی برگشت گفت: «پیرمردها راست می‌گفتن، اینها همه جلادن! طوری می‌زدن که آخرِ صفی‌ها به اول صفی‌ها می‌گفتن بیا جامون رو عوض کنیم که زودتر کتک بخورن و کمتر زجر بکشن!» همان روز، محمد صالحی که رفته بود کمک بدهد دیگ‌های خالی غذا را بگذارند بالای ماشین، وقتی برگشت، از پشت سرش و زیر چانه‌اش خون می‌ریخت. ثائر، با قد دومتری و هیکل تنومند و دست‌های پهنش او را زده بود! نوکِ گره‌زده کابل، خورده بود توی مخچه محمد و وقتی از درد خم شده بود، آن غولِ احمق با کنده زانویش زده بود زیر چانه محمد. از سر و چانه‌اش خون می‌ریخت.

وقتی فنر در رفت...
غم پشت غم، تحقیر پشت تحقیر. هر روز حادثه‌ای داشتیم. فقط روزها نبود، شب‌ها هم به بهانه‌ای در را باز می‌کردند و آهسته عده‌ای را می‌بردند تو حمام می‌زدند و برمی‌گرداندند. یک شب اسم موسی اکبری را نوشتند. بعد از خاموشی رفته بود کنار پنجره. روز بعد وقتی از اتاق نگهبان‌ها می‌آمد، پاهایش کبود و متورم و دردناک بود. به‌سختی فلکش کرده بودند. وقتی فشارها به اوج خود رسید، یک روز جواد استاد ابراهیم، اسیر ریزنقش تهرانی، جلوی گروهبان علی ایستاد به اعتراض. جواد که شکمش را ترکشی بزرگ در عملیات فتح‌المبین پاره کرده بود و بعد از دو سال هنوز با زخم‌های کهنه‌اش مشکل داشت، برخلاف اخلاق نرم و چهره همیشه خندانش، آن روز عصبی بود. ایستاد جلوی گروهبان علی و گفت: «ببین! یه فنر تا یه اندازه‌ای می‌تونه فشار رو تحمل کنه. از حد که گذشت، در می‌ره، می‌زنه دَک و دهن اونی رو که بهش فشار آورده داغون می‌کنه. خواستم بگم ما الان مثل همون فنر هستیم!» گروهبان، درشت‌گویی جواد را آن روز نادیده گرفت، اما یک روز به حرف اسیر نوجوان تهرانی رسید.

هجوم سربازان با کابل و تسمه و چوب!
یک‌دفعه از پشت سیم‌خاردار سروصداهای عجیبی بلند شد. نگهبان‌ها تفنگ‌های‌شان را مسلح می‌کردند و با صدای بلند، فرمان «ایست» می‌دادند: «قِف! قِف! قِف»‌ (ایست!)‌ دل من و هر کس که توی اردوگاه بود، لرزید. فرمان ایست برای چه؟ کسی فرار کرده بود؟ کی؟ چه زمانی؟ کدام آسایشگاه؟ چگونه؟ نورافکن‌ها روشن شدند و صدای حزن‌آور آژیری، فضای خنک سحرگاهی را پر کرد... جمع شدیم پشت پنجره... هر سرباز عراقی چیزی دستش داشت؛ یکی کابل، یکی تسمه پروانه، یکی چوب، یکی نبشی!... مطمئن شدم کسی فرار کرده... گروهبان علی حکم کرد کسی از جایش تکان نخورد. در را بستند و رفتند... سپیده سر زد... از انتهای راهرو سروصدا آمد. هر اتفاقی بود در آسایشگاه پنج افتاده بود. آسایشگاه علیرضا ولی‌پور. کم‌کم جرأت کردیم روی پنجه پا، نشسته برویم پشت پنجره و دزدانه حیاط اردوگاه را دید بزنیم. با منظره عجیبی روبه‌رو شدیم. گروهبان‌ها، دو اسیر لاغر و استخوانی را جلو انداخته بودند، به سمت مقر می‌بردند. حالا هوا روشن شده بود. یکی گفت: «علیرضا عباسی!» دیگری گفت: «علیرضا پارسا!» دو علیرضا از آسایشگاه فرار کرده بودند...

وقتی مأمور صلیب سرخ هم حرفی نداشت...
فرار! این اقدام تلخ و پردردسر، شبی انجام شده بود که روز قبلش صلیب سرخی‌ها توی اردوگاه بودند و روز بعدش هم قرار بود، باشند. صبح فرار، خانم لوچیا و آقای هوگو برگمن و دو نفر دیگر از نمایندگان صلیب سرخ، تا ساعت 10، پشت سیم‌خاردار توی مقر ماندند و اجازه ورود پیدا نکردند. نزدیک ظهر، خانم لوچیا آمد داخل یکی از آسایشگاه‌ها نشست. رضا یوسفیان، مترجمش بود. همه‌‌چیز را درباره فرار می‌دانست، اما ترجیح داد کار خودش را انجام بدهد. شروع کرد به توزیع کاغذهای مخصوص نامه. به هر اسیر دو برگ کاغذ با نشان صلیب سرخ داد که برای خانواده‌های‌شان نامه بفرستند. هوگو برگمن هم آمد و ولی‌پور را خواست. گفت: «چرا فرار کردن؟» ولی‌پور گفت: «به خاطر فشار بی‌اندازه عراقی‌ها. قبلاً به شما گفته بودیم بعثی‌ها ما رو اذیت می‌کنن اما شما هیچ اقدامی نکردین، این هم نتیجه‌ش!» رضا یوسفیان با احتیاط گفته‌های ولی‌پور را ترجمه کرد. هوگو حرفی برای گفتن نداشت. فقط سری به نشانه تأسف تکان داد.

باید بنویسم بچه‌های‌شان دیگر برنمی‌گردند!
ولی‌پور به خانم لوچیا نزدیک شد و گفت: «دو برگ نامه اضافه به من بدید لطفا.» لوچیا پرسید: «برای چی می‌خواید؟» ولی‌پور گفت: «شما پاتون رو از اردوگاه بیرون بذارید، این دو نفر که دیشب می‌خواستن فرار کنن رو می‌برن بغداد، بعدش هم معلوم نیست دیگه به اردوگاه برگردن. می‌خوام برای خانواده‌هاشون بنویسم که منتظر نامه بچه‌هاشون نباشن.» چهره زن، غمناک شد اما در دادن کاغذ نامه دو دل بود. گفت: «ولی ممکنه این کار برای تو دردسر درست کنه.» ولی‌پور که چند لحظه پیش به برگمن هم اعتراض کرده بود، با ناراحتی از جا بلند شد و گفت: «شما اگه به فکر ما بودین، چرا دفعه قبل که گفتیم تحت فشاریم، کاری برامون نکردین؟ حالا هم دلسوز ما نیستید خانم؟! نمی‌خواید کاغذ بدید؟!» خانم لوچیا از این طرز حرف زدن نوجوان اسیر ایرانی آزرده‌خاطر شد. آستین ولی‌پور را گرفت و او را نشاند کنار خودش. از توی کیفش یک دسته صدتایی کاغذ نامه برداشت و به قهر گذاشت توی دست ولی‌پور.

بچه‌های سوئیس، بچه‌های ایران...
ولی‌پور، بچه اندیمشک، فقط دو برگ نامه برداشت و بلند شد. زن صلیبی که مهربان و منطقی به‌نظر می‌رسید، سری تکان داد و آهسته به رضا یوسفیان گفت: «این آخر، خودش رو ناکار می‌کنه!» آن روز رضا یوسفیان به هوگو برگمن گفت: «بچه‌های سوئیس هم مثل این بچه‌های ایرانی شجاع هستن؟» هوگو گفت: «نه! شما زود بزرگ شدید! بچه‌های سوئیس فقط بچه‌ن!» رضا گفته بود: «وقتی شما میاید، عراقی‌ها کابل‌هاشون رو پنهان می‌کنن.» هوگو گفته بود: «ما مجبوریم به همین هم راضی باشیم. اگر حضور صلیب سرخ نبود، اینها کسی رو سالم نمی‌گذاشتن!» روز سوم، همین که صلیبی‌ها، اردوگاه را ترک کردند، ماشین استخباراتِ عراق از راه رسید و دو علیرضا را که تا آن لحظه جلوی چشم صلیبی‌ها آزاد بودند، با دستبند و چشم‌بند سیاه، به بغداد برد.

 


تعداد بازدید :  17