شماره ۳۰۴۹ | ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۷ فروردين
صفحه را ببند
خاطرات مینا کمایی از مجروحانی که نرسیده به اتاق عمل شهید شدند، قطع نخاع شدند یا با آسیب‌هایی جبران ناپذیر دست و پنجه نرم کردند
شهدایی که قبل از شهادت، سنگسار شدند!

 [شهروند]دختران امدادگر، دختران پرستار، دختران جنگ و جبهه و جهاد. خاطرات مینا کمایی، امدادگر روزهای دفاع‌مقدس، عجیب خواندنی و تأثیرگذار است. هرچند هر کسی دلش را ندارد کتاب خاطراتش را بخواند. چون این خاطرات پر است از مجروحانی که در اوج درد و رنج، به شهادت می‌رسند، اعضای بدن‌شان را از دست می‌دهند، قطع نخاع می‌شوند و.... کتاب «دختران اُ.پی.دی» درباره همین روزها و همین صحنه‌هاست؛ خاطرات مینا کمایی، زنی آبادانی از روزهای پرتلاطم دوران دفاع‌مقدس (از سال 1359تا 1364). ماجرای «اُ.پی.دی» هم برمی‌گردد به مردم آبادان. بین ‌آنها، بیمارستان شرکت نفت امام خمینی معروف شده بود به اُ.پی.دی به همین جهت هم کارکنان آن را بچه‌های اُ.پی.دی صدا می‌زدند. در دوره جنگ، مینا کمایی همراه جمعی از دوستان امدادگرش به بیمارستان امام خمینی (ره) شرکت نفت می‌رود و آموزش می‌بیند. بعد هم فعالیتش را در بیمارستان آغاز می‌کند. کتاب خاطراتش به نام «دختران اُ.پی.دی» توسط انتشارات «سوره مهر» منتشر شده و پر است از صحنه‌های مقاومت و ایثار. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی است از این کتاب که انتخاب کرده‌ایم.

 حداکثر 10دقیقه!
بخش پر از مجروح شد. مجروح دیگری را از اورژانس به بخش آوردند. عکسش را گرفتند و برای عمل آماده‌اش کردند. می‌گفتند وضعیتش خاص است. سرش باندپیچی شده بود و برای اینکه دندان‌هایش کیپسه (قفل) نشود و زبانش را قطع نکند، Erway (وسیله‌ای لاستیکی و خم‌شده برای جلوگیری از قفل شدن دندان‌ها) در دهانش گذاشته بودند. به او سُرم وصل کرده بودند و باید مرتب ساکشن (تخلیه معده و روده) می‌کردیم. گفتند: «دکترش گفته دیگه نمی‌آد ببیندش، چون فایده‌ای نداره.» به‌دنبال دکتر رفتم اما گفت: «فایده‌ای نداره.» گفتم: «عکس‌هاش آماده هستن. شما بیایید ببینید.» آن‌قدر اصرار کردم تا آمد و دید و گفت: «این‌رو به اتاق عمل نمی‌برم چون وارد مرحله‌ای شده که حداکثر تا 10 دقیقه دیگه شهید می‌شه.» دوستانش که از جبهه آمده بودند، اطرافش گریه می‌کردند و هر کس به نوعی با او حرف می‌زد و خداحافظی می‌کرد. مجروح، جوانی قدبلند و لاغراندام بود که مرتب خرخر می‌کرد و تکان می‌خورد. خودِ ما هم به گریه افتاده بودیم. لحظه‌ای که شهید شد، برادرها دورش را گرفته بودند و ما دخترها اطرافش بودیم. همانطور که ِسُرم به او وصل بود، خرخرش قطع شد و نفس نکشید. بچه‌ها جیغ می‌زدند و گریه می‌کردند... با ملحفه‌ای کفنش کردند و با باند، کفن را بستند. هر کسی با ماژیک روی کفن او چیزی می‌نوشت.

چه‌کسی گله را ببرد صحرا؟!
مجروحان قطع نخاعی خیلی مظلوم بودند. یکی از آنها سهراب نریمانی بود. وقتی او را آوردند، متوجه شدیم مهره چهارم گردنش شکسته و باعث شده که قطع نخاع شود. از سینه به پایین قطع نخاع بود. او را سریع به اتاق عمل بردند و از ناحیه سر به مهره چهارم گردنش ترکشن (وزنه) وصل کردند تا ببینند مهره‌ها جوش می‌خورند یا نه. سهراب شانزده سال بیشتر نداشت اما قدبلند بود و اهل روستای اصفهان. همراهش، مصطفی، فرمانده بود. او هم مجروح و در بیمارستان بستری بود. می‌گفت: «گونی‌های سنگر رویش ریخته و مهره چهارم گردنش شکسته. نگران سهراب بود.» وقتی سهراب را از اتاق بیرون آوردند، تا یک هفته NPO (پرهیز از خوردن از راه دهان) بود. روزی دکتر گفت می‌تواند نوشیدن مایعات را شروع کند. به بازار آبادان رفتم و آن‌قدر گشتم تا انجیر پیدا کردم. بعد آنها را خیساندم و آب انجیر را در لیوانی ریختم. سپس یکی از نی‌های سِت تمیز را برداشتم، آن را قیچی کردم و گذاشتم داخل لیوان. آب انجیر را گذاشتم کنار تخت سهراب و گفتم: «سهراب! چیزی می‌خوای؟» گفت: «من یه خواهر دارم. باید بگم بیاد اینجا کمک شما!» و بعد از کمی مکث ادامه داد: «اما اگه بیاد، چه‌کسی گله رو ببره صحرا و به مادرم کمک کنه.»

یا اباعبدالله، سوختم!
دردآورترین لحظه کار ما زمانی بود که برایمان مجروحان سوخته می‌آوردند. ما باید پوست آنها را برمی‌داشتیم و هر روز نسج‌های مرده را تمیز می‌کردیم، بعد زخم آنها را یا پانسمان می‌کردیم یا در آب و نمک یا دستگاه مخصوص می‌گذاشتیم. یادم هست طلبه جوانی را آوردند که سوخته بود. او را از شب تا صبح در سایت سوختگی خواباندیم. فقط می‌گفت: «یا حسین، یا اباعبدالله، سوختم!»

خمپاره عمل‌نکرده در سینه مجروح!
مجروح دیگری را آوردند که یک خمپاره 60عمل‌نکرده به سینه‌اش اصابت کرده بود. او را مستقیما از خط آورده بودند به بیمارستان ما. خمپاره از پشت به او خورده بود. نوک تیز آن از جلوی سینه پیدا بود. او را به اورژانس بردند و به ما گفتند: «سریع از اورژانس برید بیرون، چون هرلحظه ممکن است منفجر بشود.» او را در حال نشسته آوردند. چون نه می‌توانستند به پشت بخوابانند و نه به روی سینه. نیم ساعت بعد، از واحد تخریب سپاه و ارتش چند نفری آمدند و خمپاره را خنثی کردند. ما در اورژانس ماندیم و همراه پرستارها بیرون نرفتیم. برادران اکیپِ تهران به مجروح رسیدگی می‌کردند. آنها به‌سرعت جلوی خونریزی را گرفتند و مجروحان را به اتاق عمل بردند. اسم مجروحِ جوان، علی حیدری بود. خیلی هم کم‌سن و سال بود. مرتب یا حسین یا حسین می‌گفت. اصلاً انگارنه‌انگار خمپاره به بدنش فرو رفته و درد می‌کشد. ما بیشتر از او می‌ترسیدیم و ناراحت بودیم که چقدر اذیت شده و درد کشیده. سرانجام خمپاره را از بدن او بیرون آوردند، اما طولی نکشید که بر اثر خونریزی زیاد به شهادت رسید.

تا سینه در خاک!
یک روز در باغ بیمارستان بودم که یک وانت‌بار آمد. فکر کردم مجروح آورده است. همراه چند تا از بچه‌ها دویدیم به سمت وانت تا مجروحان را ببریم داخل ساختمان، اما صحنه‌ای دلخراش دیدیم. داخل وانت، جسدهایی گذاشته بودند که بدن‌شان کِرم افتاده بود. برادر رزمنده‌ای که آنها را آورده بود به ما گفت: «عراقی‌ها این برادرها رو ایستاده توی خاک دفن کرده بودن. طوری که فقط سرشون بیرون بمونه. از سرشون به‌عنوان نشونه استفاده می‌کردن و مرتب به طرف‌شون سنگ می‌انداختن. برای همینه که سرشون متلاشی شده. مدت زیادی گرسنه و تشنه مونده بودن. بدن‌شون کِرم گذاشته و بعد... به شهادت رسیدن.»

شهیدی با 7 فرزند
مجروح دیگری آوردند که جزء نیروهای جهادی بود. همراهانش می‌گفتند هفت بچه دارد. او را بردند اتاق عمل. از ناحیه دو چشم و یک دست مجروح شده بود. به خون زیادی نیاز داشت. در تاریکی بیمارستان هفت هشت بار فاصله اورژانس، آزمایشگاه را که آن سر باغ بود، رفتم و برایش کیسه خون آوردم و چندبار سرم خورد به ستون‌های فضای راهرومانند. او را از اتاق عمل بیرون آوردند. تنها جسمی کوچک برایش مانده بود. نزدیک صبح، بر اثر خونریزی زیاد به شهادت رسید.

سیگارها را بردم دادم به عراقی‌ها!
یک بار مردم به من سیگار دادند تا برای مجروحان ببرم. من هم با ذهنیتی که از سیگار داشتم – پدرم سیگاری بود اما به‌خاطر بیماری آسم ترک کرد – با خودم گفتم: «چرا سیگار را بدهم به مجروحان خودمان که عمرشان کم شود؟ می‌دهم به عراقی‌ها!» سیگارها را بردم دادم به عراقی‌ها. کادر بیمارستان وقتی فهمیدند که این کار را کرده‌ام به من گفتند که ستون پنجم هستم، چون به مجروحان عراقی سیگار می‌دهم. مرا بازخواست کردند که چرا چنین کاری کرده‌ام. من هم مرتب می‌گفتم: «دادم بکشند تا بمیرند. من چه کار به این حرف‌ها دارم.» اما بچه‌های بنیاد شهید و حراست بیمارستان گوش‌شان بدهکار نبود. قضیه را به مسئول‌مان گفتند و او میانجیگری کرد و گفت که از روی جوانی و ناآگاهی این کار را کرده‌ام. دیگر این کار را نکردم.

شهادت خواهرم به‌دست منافقین
یک روز به من گفتند: «پدرتون زنگ زده، انگار خواهرتون به شهادت رسیده.» من بی‌اختیار زدم زیر گریه و مرتب اسم زینب را صدا کردم. حالت گیجی و منگی پیدا کرده بودم... (وقتی به خانه رفتم) مامان به‌شدت بی‌تابی می‌کرد. او که فکر شهادت مهران، مهرداد، من و مهری را می‌کرد، حتی از ذهنش نمی‌گذشت که ممکن است زینبش به شهادت برسد. من و مهری قضیه شهادتش را پرسیدیم. گفتند: «زینب عادت داشت نمازش را در مسجد بخواند.» شب عید به مامان گفته بود: «مامان یه چیزی بگم قبول می‌کنی؟» مامان هم به این خیال که بچه است و لباسی چیزی می‌خواهد گفته بود: «مامان جان! چی می‌خوای؟» زینب گفته بود: «فقط بذار برم نماز جماعت.» مسجد تا خانه فاصله زیادی داشت. زینب رفته بود مسجد و دیگر برنگشته بود و به‌دست منافقان به شهادت رسید. شهلا می‌گفت روز قبلش که خانه را تمیز کرده بودند، رفته بود حمام کند. می‌گفت زینب گفته بود: «غسل شهادت نمی‌کنی؟» شهلا گفته بود: «مگه اینجا توپ و خمپاره هست که غسل شهادت کنم؟» زینب غسل شهادت کرده بود. در یکی از یادداشت‌هایش هم نوشته بود: «خانه خود را ساختم. اینجا دیگر جای من نیست. باید بروم. باید بروم.» من و مهری در یکی دو سال که از خانواده دور بودیم، شناخت چندانی از فعالیت‌ها و رفتارهای زینب نداشتیم. فقط می‌دانستیم که او هم مثل یکی دو تا از دوستانش اسمش را از میترا به زینب تغییر داده. مامان و شهلا در باره‌اش حرف زیادی برای گفتن داشتند. مامان کم‌کم روحیه‌اش را به‌دست آورد. می‌گفت: «برای چی لباس مشکی بپوشم؟ بچه من شهید شده. دادمش به خدا.»


تعداد بازدید :  59