شماره ۳۰۳۰ | ۱۴۰۲ سه شنبه ۱۵ اسفند
صفحه را ببند
خاطرات الرجال

ارتشبد حسین فردوست، دوست دوران کودکی محمدرضا پهلوی و رئیس دفتر اطلاعات او، پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران ماند و خاطرات خود از دوران مجالست با شاه، خاندان و دولتمردان رژیم پهلوی را به رشته تحریر درآورد. خاطرات فردوست تحت عنوان «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» منتشر شده است که در این ستون به تناوب برخی را مرور می‌کنیم.

ترور هژیر و نقش رزم‌آرا
روز جمعه‌ای بود و محمدرضا به اتفاق عده‌ای در فرح‌آباد بود. من هم بودم. بعدازظهر خبر رسید که هژیر را ترور کرده‌اند. هژیر در بیمارستان شماره 2 ارتش بستری بود، که بعداً نامش به بیمارستان هدایت تغییر یافت. جراح بیمارستان سرهنگ لطیفی بود. من از لطیفی وضع هژیر را پرسیدم. گفت هر تلاشی که ممکن بود شده و احتمالا زنده می‌ماند. ولی شب خبر رسید که هژیر فوت کرده است. فردای آن روز در محافل سیاسی بالا شایع شد که ترور هژیر کار رزم‌آرا است. در آن زمان رزم‌آرا قدرتی بود و به شدت برای کسب مقام نخست‌وزیری زدوبند می‌کرد. شایعه فوق به گوش محمدرضا رسید، ولی رزم‌آرا که زرنگ بود و شایعه را شنیده بود به محمدرضا اصرار کرد که فرد مورد اعتمادی به ملاقات ضارب برود و تحقیق کند. محمدرضا من را تعیین کرد و به رزم‌آرا گفت که به فلانی اعتماد دارم و هرچه ضارب بگوید عیناً به من خواهد گفت و مانند این است که خودم رفته‌ام... من همان موقع به زندان دژبان که در خیابان سوم اسفند بود و در اختیار رزم‌آرا قرار داشت، رفتم. رئیس دژبان من را به سلول ضارب (سیدحسین امامی) برد و در گوش من گفت: «چون ممکن است به شما حمله کند ما چند نفر پشت در می‌ایستیم!» من وارد سلول شدم. دیدم مردی قوی هیکل و سالم، نشسته بود و تسبیح می‌انداخت و دعا می‌خواند. او تا من را دید به نماز ایستاد. نمی‌دانم چه نمازی بود که فوق‌العاده طولانی شد. حدود سه ربع ساعت در گوشه اتاق روی صندلی نشستم و او اصلاً متوجه من نبود و مرتب راز و نیاز می‌کرد و به محض این که نمازش تمام می‌شد نماز دیگری را شروع می‌کرد. دیدم که با این وضع نمی‌شود. زمانی که نمازش تمام شد اشاره کردم و گفتم این کارها را کنار بگذار من عجله دارم. پذیرفت و روی تخت چوبی نشست و به دیوار تکیه زد. گفتم: «من را می‌شناسی؟» گفت: «می‌شناسم تو فردوست دوست شاه هستی!؟» از او سوال کردم: «چه کسی به شما دستور داد هژیر را ترور کنی؟» اگر حقیقت را بگویی بخشوده و آزاد می‌شوی.» جواب داد: «البته محمدرضا می‌تواند این کار را بکند، ولی من صریحاً می‌گویم وظیفه شرعی خود را انجام دادم و از کسی درخواستی ندارم.» از او پرسیدم: «آیا رزم‌آرا به شما دستور نداده که این کار را بکنید؟» پرسید: «رزم‌آرا کیست؟» گفتم: «یعنی او را نمی‌شناسی؟» با تمسخر پاسخ داد: «می‌شناسم، سپهبد است. رئیس ستاد ارتش است. ولی همین مانده که من دستور رزم‌آرا را اجرا کنم! این حرف‌ها چیست که می‌گویید!»


تعداد بازدید :  52