ماه آوریل است. در ساحل دریای سیاه باران میبارد و شهر کوچک همانند صحرا خالی به نظر میرسد. درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بزرگ به سر میبرند و هر کدام از اهالی شهر بر منبای اعتبارشان زندگی را گذران میکنند. ناگهان یک مرد بسیار ثروتمند وارد شهر میشود. او وارد تنها هتلی که در این ساحل است شده، اسکناسی ۱۰۰ یورویی را روی پیشخوان میگذارد و برای بازدید هتل و انتخاب اتاق به طبقه بالا میرود. صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یورویی را بر میدارد، به خیابان رفته، بدهی خودش را به قصاب میپردازد. قصاب با اسکناس ۱۰۰ یورویی راهی مزرعه پرورش بوقلمون شده و بدهی خود را به صاحب مزرعه پرداخت میکند. مزرعهدار، اسکناس ۱۰۰ یورویی را با شتاب برای پرداخت بدهیاش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد. تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود نزد صاحب سوپرمارکت شهر رفته و اسکناس ۱۰۰ یورویی را به او میدهد. لحظهای بعد صاحب سوپر مارکت با شتاب وارد هتل شهر میشود زیرا او به صاحب هتل بدهکار است. حالا هتلدار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاقهای هتل برمیگردد، اسکناس ۱۰۰ یورویی خود را برداشته و میگوید از اتاقها خوشش نیامده و شهر را ترک میکند. در این پروسه هیچ کس صاحب پول نشده اما شهروندان دیگر به هم بدهی ندارند. بدهیها پرداخت شده و همه با یک انتظار خوشبینانهای به آینده نگاه میکنند.