| آلبر کامو|
اگر بشه چشمات رو ببندی، سبک بشی و با ریتم ملایم صدای جوب پر از برف آب شده بالا بری، بالا و بالا تر و به لذت کلیشهای رو به دوش بکشی. بعد از اوج این رویای ساختگی، خدای دست سازت یهو گوشه آستینت رو ول کنه و تو از لابهلای غباری که معلق بودنش رو به رخت میکشه سقوط کنی. شاید اینطوری بشه احساس مرد چهل و چند سالهای رو فهمید که توی همین دنیای محدود به خط و نشونهای مصنوعی، نقش «نویسنده» رو به عهده گرفت تا شاید بتونه چکیدهای از وجودش برای اثبات بقا رو در قالب کلمات سبک و سر سخت، روی کاغذهای کاهی حک کنه
برشی از کتاب « سقوط»