امیر 27مهر 65به دنیا آمد. لبهایش همیشه میخندید. از همان بچگی همینطور بود. گاهی که به رفتارش دقیق میشدم، متوجه میشدم چقدر با خواهر و برادرهایش فرق دارد. مهربانی و عاطفه امیر، طور خاصی بود. محبتش آنقدر خالصانه و بیدریغ بود که دل آدم را قرص میکرد. مودب بود. هیچوقت نشد پرخاش کند. احترامش به من و حاجی که دیگر جای خود داشت. 13سالش بود بدون اینکه به او بگوییم، خودش نماز خواندن را شروع کرد.
این دیدار آخرمه!
دو تا از برادرهای امیر، پاسدار هستند. امیر هم فوق دیپلمش را که گرفت وارد سپاه شد. تقریبا چهارسالونیم قبل از شهادتش. لیسانساش را طی دوره خدمت در سپاه گرفت. قبل از شهادتش هم کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد. (یک روز) گفت: «مامان بیا بشین، میخوام یه چیزی بهت بگم.» بیمقدمه گفت: «اگه اجازه بدی، میخوام برم سوریه.» گفتم: «پسرم! چطوری میخوای بری؟» سوریه که راهش بستهست! کمی سکوت کرد و سیر تا پیاز قضیه را برایم گفت. آخرش هم گفت: «مامان به جان حضرت زینب قسم اگه شما بگی برو، میرم. راضی نباشی، هیچجا نمیرم. دامادم بعدا میگفت: «امیر توی خانه چرخی زد و همه جا را سیر نگاه کرد.» گفتم: «امیر! این چه کاریه؟» گفت: «دیدار آخرمه.»
یلدایی بدون امیر
تقریبا 26روز از رفتن امیر میگذشت. از صبح ساعت یازدهونیم حال عجیبی پیدا کرده بودم. یک حال ناشناخته که آرام و قرارم را برده بود. چیزی مثل یک دلشوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری و تمیز کردم. دست و دلم میلرزید. پلهها را بیدلیل میرفتم پایین و میآمدم بالا تا بعدازظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: «مامان پاشو بیا خونه ما. من هم تنهام.» با اینکه حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچهها جمع میشدند خانه ما، ولی امسال امیر نبود و هیچکدام از بچهها نیامدند. رفتم پیش دخترم. نماز مغرب و عشا و کمی دعا خواندم. حالم بهتر نشده بود. گفتم: «اکرم جان، امشب با من کاری نداشته باش. میل به خوردن هیچی ندارم. همان سر شب گرفتم، خوابیدم.»
امیر به آرزوش رسید...
ساعت 11صبح زنگ زدند. در را باز کردم. چند نفر با لباس نظامی آمدند داخل. تنم شروع کرد به لرزیدن. فکرم به امیر نرفت. انگار فراموشش کرده بودم. مدام میگفتم: «چی شده اکرم؟ اینا با شما چی کار دارن؟!» بین 6-5 نفری که وارد خانه شدند، فرمانده امیر را شناختم. نبودن امیر توی دلم قوت گرفت. یادم آمد پسرم رفته سوریه. بیمقدمه پرسیدم: «حاجآقا! امیر شهید شده؟!» با طمانینه جواب داد: «نه، حاجخانوم!» اسم امیر که آمد، ناخودآگاه صدای دخترم به ناله و ضجه بلند شد. محکمتر از دفعه قبل گفتم: «من آمادگی همه چی رو دارم. بگید چی شده؟!» سرش را پایین انداخت گفت: «امیر زخمی شده.» گفتم: «واسه زخمی شدن، 6-5 نفری نمیان!» فرمانده امیر انگار خلع سلاح شد. با صدای لرزانش گفت: «حاجخانوم، امیر به آرزوی دلش رسید.»
سلام مرا به امام حسین(ع) برسان
نمیدانم چرا بهطور عجیبی آرام بودم. امیر جلوی نگاهم نقش بست. انگار در یک آن، از لحظه تولد تا شهادتش مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه رفت. امیر، همین دو شب پیش با من حرف زده بود و گفته بود برمیگردد. پسرم جایی رفته بود که دوست داشت. فکر کردم عجز و لابه من فقط دشمنشادمان میکند. تحمل کردم و دندان، سر جگرِ آتش گرفتهام، گذاشتم. وقتی رفتیم معراج و تابوت را دیدم، مبهوت بودم. نشستم بالای سرش. شروع کردم به خواندن آیتالکرسی. روی تابوت را کنار زدند. امیر را دیدم. صداها به گریه و ناله بلند شد، ولی من فقط نگاهش کردم. پسر بلندبالایم آرام خوابیده بود. خم شدم، پیشانیاش را بوسیدم. دلم آرام نگرفت. گونهاش را بوسیدم، عمیق و طولانی. باز هم آرام نشدم. انگار آتش دلم شعلهورتر شده بود. اینبار صورتم را چسباندم بهصورت سردش. نگاه کردم به چشمهای مهربانش که دیگر نگاهم نمیکرد و به لبهایش که دیگر نمیخندید. آنموقع دیگر باور کردم، باور کردم که دیگر پسرم را نمیبینم. گفتم: «پسرم، سلام مرا به امام حسین و حضرت زینب برسان.»
همه آمین گفتیم...
دوستانش اشک میریختند و برایم تعریف میکردند: «رفته بودیم حرم حضرت زینب. خلوت بود. یک دل سیر زیارت کردیم. نماز خواندیم و از حرم آمدیم بیرون، اما امیر دل نمیکند. رو به ضریح ایستاده بود. شانههایش میلرزید و بلندبلند گریه میکرد. وقتی آمد، غرغرمان بلند شد، چی کار میکنی امیر؟ ما رو اینجا کاشتی! برادر من! زیر پایمان علف سبز شد.» بیتوجه به تکهپرانیهای ما گفت: «بچهها! اگر یه چیز بگم آمین میگید؟» من گفتم: «معلومه که آره.» فکر کردیم میخواهد بگوید خدایا شهادت نصیبم کن، ولی حدسمان غلط بود.» گفت: «بچهها، من از خانم خواستم ذرهای از صبرشون رو به مادرم بدن. همه ما آمین گفتیم.»
لحظه شهادت
یکی دیگرشان گفت: «درگیری لحظه به لحظه شدیدتر میشد. دشمن منطقه را زیر آتش گرفته بود. یکی از بچهها تیر خورده و افتاده بود بین ما و دشمن. زنده بود ولی سخت میشد او را از آن معرکه عقب بکشیم. امیر آرام و قرار نداشت. میخواست هرطور شده او را بیاورد عقب. گوشش به حرفهای ما بدهکار نبود.» میگفت: «محمد دو تا بچه داره. باید بیارمش عقب. با رجز یاحیدر، یاحیدر رفت توی دل آتش و همرزممان را با خودش آورد عقب، اما تیر قناسه یکی از گوشهایش را زخمی کرد. خون شره میکرد روی گردنش. امیر بیتوجه به خونریزی، چفیهاش را محکم روی گوشش بست و دوباره برگشت به صحنه درگیری. در هر فرصتی هم که دست میداد، میآمد پیش محمد. کمی دلداریاش میداد و دوباره برمیگشت. آخر هم یک نارنجک انداختند پشت سرش. نارنجک که منفجر شد، ترکشهایش نشست به جان امیر و او را به آرزویش رساند.»