[شهروند] «چهکسی لباس من را پوشید» روایت رزمندهای است که در فروردین سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات فتحالمبین به اسارت نیروهای بعثی درمیآید و لباسهایش در محل اسارت جا میماند؛ خاطرات آزاده جانباز، محسن فلاح. کتاب را دکتر محبوبه شمشیرگرها نوشته است و فرازهایی خواندنی دارد. بعد از اینکه فلاح به اسارت گرفته میشود، پیکر شهیدی به خانه آنها آورده شد کاملا شبیه به او؛ حتی لباسهای او را به تن داشت، اما مدتی بعد، نامهای از طرف صلیب سرخ و از عراق به خانواده رسید که نشان میداد محسن زنده است! به این ترتیب بود که خانواده متوجه شدند محسن فلاح به اسارت درآمده. این گزارش درباره این ماجرا و زندگی عجیب این آزاده جانباز است براساس کتاب «چهکسی لباس من را پوشید».
هیچکس بهخاطر شباهت چهره من با شهید شک نکرد
شهید دیگری را به جای من دفن کردند. عراقیها در ابتدای اسارت، لباس مرا درآوردند و کنار انداختند. ما در منطقه دشت عباس بودیم و در این منطقه شبها، سرد است. بندهخدایی سردش بوده است و این لباس مرا میپوشد و بعد شهید میشود. کسی که آن شهید را برمیدارد، مرا میشناخته و میبیند من افتادهام. دقیق میشود و میبیند اتیکت و کارتهای شناسایی به اسم من است. من در چهارم فروردین اسیر شدم و در دوازده فروردین در شهریار و در محله ما تشییع جنازهای به اسم من در جریان بود. شباهت ظاهری، وجود داشته و فقط به لباس اکتفا نشده بود. پدر من میگفت سه بار صورتش را پاک کردم و هر سه بار دیدم، محسن است و شک نکردم. عموی من میگفت بیشتر از ۱۰۰ بار روی جنازه را باز کردیم و خیلیها دیدند و حتی یک نفر هم شک نکرد.
۵ بار محکوم به اعدام شدم
سخت مجروح بودم و قانون صلیب سرخ این بود که مجروحها آزاد و معاوضه شوند، ولی عراقیها روی من یک نظر خاص پیدا کرده بودند. اسم من با نام یکی از افسران ارتش یکی درآمده بود. سربازها گفته بودند سروان فلاح، فرمانده ماست و گویا آن فلاح در آن زمان، پست حساسی داشته است. عراقیها از من بازجویی میکردند. از آنها اصرار و از من انکار. همانجا ۵ بار محکوم به اعدام شدم (اما هربار مرا میبردند، اتفاقی میافتاد که نمیشد اعدام کنند). مرا به استخبارات بغداد بردند. سرهنگی که دستور تیرباران من را داده بود با من روبهرو شد و گفت میترسند تو را بکشند یا رحم میکنند؟ گفتم اراده خداوند است. مطمئن بودم. گفتم اگر شک داری این بار خودت امتحان کن! برایش آیه إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیئًا أَنْ یقُولَ لَهُ کنْ فَیکونُ را خواندم. چشمهای سرهنگ درشت شد، لرزید، افتاد و فرار کرد.
تو محسن نیستی!
عموی من چهار سال است که فوت کرده و تا این اواخر هر بار مرا میدید، میگفت ما محسن را مؤید و مؤکد دفن کردیم! منظورش این بود که تو چهکسی هستی که اینجا نشستهای؟! خیلیها میآمدند و از من اطلاعات خودشان را میپرسیدند که من چهکسی هستم؟ پسرم چهکسی است؟ خانواده من چهکسی هستند؟ خانه ما کجاست؟ و بعد میگفتند محسن جان اطلاعاتت دقیق است ولی خودت دقیق نیستی! این ماجرا جزو عجایب جنگ است. اینکه شهیدی را به جای کسی بیاورند، زیاد اتفاق افتاده است، ولی از اینجا به بعد و این موضوع که شهیدی که قابل شناسایی باشد و همه صددرصد تأییدش کنند و نفر اصلی برگردد و به نفر اصلی شک کنند، منحصربهفرد است.
حاج قاسم گفت مرا ببر سر قبر آن شهید
(بعد از بازگشت از اسارت) سردار حاج قاسم سلیمانی یکبار به دیدارمان آمدند که پدرم بود و یکبار آمدند که پدرم نبود (و به رحمت خدا رفته بود). من سپاهی بودم. افسران ارشد را برای یک مراسم خاطرهگویی دعوت کرده بودند. در ستاد مشترک به سالن دعوت کردند و زیاد بودیم. در ردیف اول نشستیم و سردار حاج قاسم سلیمانی آمد و پیش ما نشست. سردار سلیمانی آن زمان اینطور معروف نبود. من ایشان را قبلا در جبهه دیده بودم. احوالپرسی کردیم و نشستیم. یک نفر آمد و گفت: «سردار، آن شخصی که به شما معرفی کردم، ایشان است.» گفت: «عجب، پس شما را یکبار دفن کردهاند!» اینطور احوالپرسی کردیم و بعد از مراسم سردار دست من را گرفت و گفت بیا برویم. وارد اتاق شدیم و صحبت کردیم و به من گفت میشود یکبار من را سر قبر آن شهید ببری؟ گفتم بله. گفت کی؟ گفتم همین الان. ساعت ۲ حرکت کردیم و رفتیم.
حاج قاسم گفت به هیچکس نگو کجا میرویم
حاج قاسم آن زمان گفت به هیچکس نگو. کلاههای خاکی سر سردار بود. سردار سلیمانی، سر قبر آن شهید نیمساعت گریه کرد. سردار رفت و بعد از چند ماه دوباره زنگ زدند و گفتند سردار سلیمانی میخواهد با شما صحبت کند. گفتند آمادهای که دوباره با هم سر قبر آن شهید برویم؟ باز هم آمد. من آن زمان در شهریار بودم. ما سال ۱۳۸۴ به شهریار رفتیم. سردار سلیمانی بعد از آن، به من گفت میشود به خانه شما بیاییم؟ رفتیم و پدر من خیلی مریض بود. چند سکته کرده بود. بار دوم که به خانه ما آمد بهصورت سجدهوار پای مادر ما را بوسید و احوالپرسی کرد. ایشان به من گفتند چرا خاطراتت را نمینویسی؟ گفتم نوشتهام، اما هیچکسی نیست که سازماندهی کند که خانم دکتر شمشیرگرها قول دادند مینویسم و به چاپ میرسانم. زحمت زیادی کشیدند.
آن شهید گمنام گفت راضیام به گمنامی!
سنگ قبر به نام من تا سال ۹۴ روی قبر شهید بود، چون تا زمانی که مادرم زنده بود، اجازه نمیداد سنگ را عوض کنند. میگفت این مراد من است. این به من حاجت میدهد. وقتی که مادر من فوت کرد، من خواستم سنگ را عوض کنند، چون بالای سر قبری میرفتم که به اسم خودم بود! هر بار خسته و کوفته از مأموریت آمدهام، آن شهید به خواب من آمد و گفت من اینطور راضی و راحتم. این شهید در شب ازدواج ما هم آمد و همه او را دیدند! در پایان مراسم که خواستیم از مردم تشکر کنیم، گفتیم این شخصی که اینجا بود کجاست؟ یکی گفت برای من چایی گذاشت، یکی گفت مرا به بالای مجلس تعارف کرد؛ یکی گفت جایش را به من داد. همه یک چیزی از این آدم گفتند و ما تعجب میکردیم که چرا از او عکس و فیلم برنداشتیم. دو شب بعد من در خواب دیدمش. فکر میکردم خودم را در آینه میبینم، ولی گفت نترس! من هستم. من بودم که به جشن ازدواج شما آمدم. گفتم تو که هستی؟ گفت من محسن فلاح هستم... گفتم محسن فلاح من هستم! گفت حالا من هم باشم چه میشود؟! گفتم چرا خودت را نشان نمیدهی؟ گفت راضیام. دنبال من نیایید. من به این راضیام.