4 دوست سوار بر یک اتومبیل به مسافرت میرفتند. در راه شاهد تصادف مرگباری بودند که چند تن از سرنشینان خودرویی را به کام مرگ کشانده بود. دیدن این حادثه موجب شد صحبت در خصوص مرگ و دنیای پس از آن میانشان گُل بیندازد. یکی از آنها به بقیه گفت: «روزی را تصور کنید که همه ما از این دنیا رفتهایم. روحمان دم دروازههای بهشت و جهنم در نوسان است و جسمهایمان روی زمین در حال تشییع به سوی قبرستان. خانوادهها و دوستانمان در حال عزاداری در غم از دست دادن ما هستند. حال بگویید ببینم دوست دارید وقتی بقیه از کنار جنازههایمان میگذرند در مورد ما چه چیزی بگویند؟» اولی گفت: «من دوست دارم پشت سرم بگویند که جزو بهترین پزشکان زمان خود بودم و همچنین مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانوادهام.» دومی کمی فکر کرد و بعد گفت: «دلم میخواهد بر فراز جنازهام بگویند که من جزو بهترین معلمهای زمان خود بودم و توانستهام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.» سومی پس از لحظهای اندیشیدن گفت: «ترجیح میدهم آنهایی که برای آخرین بار به کالبدم مینگرند بهترین خاطرات و قشنگترین سخنانم را به یاد آورند و درباره آنها با هم صحبت کنند.» سپس هر 3 نفر از آن کسی چنین سوالی را مطرح کرده بود پرسیدند: «خودِ تو دوست داری بالای سر جنازهات چه بگویند.» او بدون تأمل گفت: «دوست دارم بگویند نگاه کنید، تکان خورد، مثل اینکه زنده است!»