شماره ۵۰۳ | سه‌شنبه 28 بهمن 1393
صفحه را ببند
خاطرات سولفرینو

از من خواستند تا برايشان كمى سوپ به جاى آب يخى كه تنها نوشيدنى آنها بود، بياورم.  در انتهاى يك راهرو بسيار طولانى، مرد جوانى اهل« برساليری» در اتاقى تنها رها شده بود و داشت به آرامى از كزاز مى‌مرد.  بى حركت و آرام به پهلو خوابيده بود و هرچند هنوز زنده به نظر مى‌رسيد و چشمانش باز بود، نه مى‌توانست بشنود و نه چيزى بفهمد، درواقع رها شده بود تا بميرد! بسيارى از سربازان فرانسوى از من مى‌خواستند تا به والدين يا فرمانده آنها كه در ذهنشان جاى خانواده دور افتاده آنها را پر‌می‌‌كرد نامه بنويسم. در بيمارستان «سنت كلمنت» يك بانوى شريف برسيايى به نام كنتس برونا با از خودگذشتگى وصف‌ناپذيرى، خود را وقف پرستارى از بيماران قطع عضو کرد.  سربازان فرانسوى با اشتياق از او حرف مى‌زدند. تنفرآورترين جزييات هرگز باعث لغزش او نمی شد.  او با سادگى موقرانه‌اى به من گفت: «من مادرم! » آن كلمات، شكوه ايثار او را آشكار كرد. يك مادر واقعى! يك روز در خيابان، پنج بار پشت‌سر هم مردم شهر برسيا در مسير ماز از من خواستند تا به خانه‌هاى آنان بروم و براى افسران سرگردها، سروان‌ها و ستوان‌هايى كه به خانه برده و با اشتياق و محبت از آنان پذيرايى مى‌كردند، زبانشان را ترجمه كنم. البته اغلب اوقات نمى‌توانستند حتى يك كلمه از حرف‌هاى مهمانى را كه ايتاليايى نمى‌دانست بفهمند؛ و افسر زخمى كه معمولا نگران و عصبى بود با فهميدن اين كه كسى متوجه حرف‌هاى او نمى‌شود عصبانى مى‌شد.
ادامه دارد...

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهد شد.

تعداد بازدید :  348