| مریم عباسی | منتقد ادبی|
در سال 1393 مجموعه داستان سیاوش گلشیری را اینبار، «نشر روزنه» چاپ کرد. به قول خودش بیهیچ تصرف و تلخیصی. و به قول من بالاخره. با خودم فکر میکنم اگر همه نوشتهها سروقت خودشان چاپ میشدند هیچ جوهری توی قلم خشک نمیشد و هیچ قلمی هم توی دست. آن وقت توی خواننده میتوانستی به دنیا آمدن نویسندهات را ببینی، با او لحظه به لحظه رشد کنی، به بلوغ برسی و لذت کشف اندیشههای جدید را تجربه کنی. وگرنه از همه اینها محروم میمانی و مثل پدرخوانده ای با اثر روبهرو میشوی که طول میکشد توجه و محبتش جلب شود. اینجا فرزندان یتیم و پدر و مادرهای ناتنی کم نداریم. بعد هم مینالیم چرا محبت نیست،پیوند نیست و چرا در قفس کتابخانه هیچکسی هیچ چیزی به جز شعر کرکس و چندتا شعر دیگر نیست؟ این روزها ذوق میکنم میبینم کسی روی نیمکتی توی پارک نشسته و به جای دید زدن دارد چیزی میخواند، البته نه از توی وایبر. توی پارک نمیتوانی این کتاب را بخوانی. باید یک جای دنج و بی سر و صدا پیدا کنی، یک لیوان چای معطر گرم هم کنار دستت بگذاری و کتاب را جرعه جرعه نوش کنی وگرنه عطر و بویش را که نمیفهمی هیچ، دیگر طرف این مارک چای هم نمیروی. ولی این را از من شنیده بگیر(نه نشنیده) که قرار است اندر مزایای این عطر و بوی خاص چند سال بعدتر، بیشتر بخوانی. وقتی خواننده کتاب را ورق میزند با هشت داستان مواجه میشود.
همیشه از دستها شروع میشود
اولین نمای نزدیکی که از دست میبینیم دست سارا است که گذاشتهاش روی تنه کلفت درخت نارون. دقت کنید که اینها از نگاه مرد دیده میشود، مردی که آن دست دیگر سارا - دستی که به پهلو چنگ زده- را دیرتر میبیند. خواننده هوشیار از همین جا متوجه میشود که با داستانی سروکار دارد که قرار است با نشانهها روایت شود. سارا بیمار است. معلوم نیست بیماریاش چیست و البته اهمیتی هم ندارد. مهم خانه به هم ریخته و لایه چرب و جرم گرفته کف اجاق است که از طولانی بودن مدت بیماری خبر میدهد(شاید سرطان یا غدهای توی سر). این را اضافه کنید به طرحهای روی یخچال با پسزمینه سرد و گلهای چند پر قرمز. سارا بدنش سرد است و این سردی راوی را میترساند. او روی تخت دو نفرهشان توی اتاق خواب بی حال افتاده است و توانایی انجام کاری را ندارد. هیچ کاری. مرد، راوی اول شخص، عطش دارد و احساس گرما میکند اما وقتی توی خانه است حتی مکیدن یخ هم نمیتواند جوابگوی عطش او باشد. او تمایلات جنسی و دریوزگی جنسی خود را از خودش و از ما پنهان میکند اما با تمهیداتی که نویسنده میچیند، این مسأله برای ما آشکار میشود. این همانی که بین گربه و راوی ایجاد میشود سندی بر این ادعاست. گربه در ادبیات نماد خیلی چیزها میتواند باشد. بعضیها آن را نماد زنانگی و زیبایی و عشوه میدانند، بعضیها هم نماد بیصفتی و دریوزگی. در صورتی که معنی اول را در نظر بگیریم میتوانیم به این نتیجه برسیم که نویسنده با آوردن یک گربه ماده به اسم ربکا در داستان، آشناییزدایی کرده چراکه گربه با مرد داستان نسبت برقرار میکند، نه با زن. مطمئنا نماد دوم، بیوفایی و بی چشم و رویی گربه بیشتر مدنظر بوده است. گربه گرسنه است و کسی به او غذا نمیدهد. البته زن حواسش به این مسأله هست و مدام به شوهرش یادآوری میکند. در نهایت گربه از زور گرسنگی، ماهی قرمز توی تنگ را شکار میکند. همانطور که گفته شد زن حواسش به گرسنگی مرد هست اما کاری نمیتواند بکند. ناتوان و بیمار است و نمیتواند شخصیت تصمیم گیرنده این داستان باشد. تنها به مرد(و شاید به خودش)گوشزد میکند که حواسش هست و نگران است. در آخر داستان با چرخش شخصیت زن مواجه میشویم. او تغییر عملکرد میدهد و بلند میشود. مرد که پایین پلهها نشسته میشنود که صدای پایی آرام آرام از پلهها پایین میآید. البته برای این نتیجه گیری پیش آگاهی و دلیلی در اواخر داستان گنجانده شده که بهزعم من بهتر بود در اوایل داستان اشاره میشد. پرترهای که زن از خود کشیده و در ناحیه پیشانی چین و چروکهای محو دو نیمکره مغز را نشان داده خبر از این میدهد که جایگاه زن در این داستان، جایگاه منفعلی نیست. او از همه چیز آگاهی دارد. همچنین لکه سیاه روی گیجگاه که مثل حشرهای توی کاسه سر ویز ویز میکند، در مقابل صدای ویز ویز گوشی مرد قرار میگیرد که زن این را در پرتره خود ترسیم کرده. انتخاب راوی سوم شخص نزدیک به ذهن مرد، درحالیکه نویسنده قصد دارد ذهن مرد را به تمامی برای خودِ شخصیت و مای مخاطب آشکار نکند، کار آسانی نیست. روایت بیشتر با نگاه مرد پیش میرود و کمتر با ذهن او. گویی مرد تلاش میکند به هر بهانهای از کنار زن بیمار خود فرار کند و از طرفی از ذهن خودش هم. برای همین هم هست که همهچیز را نمیگوید. ما فقط براساس تمرکز نگاه او روی چیزهای خاص(مثل فرورفتن عاج لاستیکها در آسفالت داغ، رنگ لاک ناخن زن چادری و مانتویی، توصیف او از سارا، عاج تخت با طرحی از گلها و پیچکهای در هم تنیده) میتوانیم به نیاتش پی ببریم. پیشنهاد میکنم در خوانش بعدی به نمادها و نشانهها بیشتر دقت کنید. بنابراین انتخاب من-راوی نمیتوانست انتخاب درستی برای این داستان باشد. انتخاب راوی سوم شخص برای بیان هرچه بهتر محتوای کلام، نشان از هوش و دقت نویسنده دارد.
داستان ستاره سهیل
به خودم اجازه میدهم و این دو داستان را پشتسر هم میآورم. در این یکی دوباره با مثلث عشقی مواجه میشویم اما برخلاف داستان قبلی بهانه تشکیل این مثلث، مسألهای جنسی نیست. مساله با گذر از وابستگی و ترک (پیوندها، عشق و اعتیاد) سر و کار پیدا میکند. در اینجا راوی مرد داستان چندین پله بالاتر رفته، نیازهای اولیه هرم مازلو را پشتسر گذاشته و به سکوهای بعدی رسیده است. زن دیگر برای او مانند نیمه گمشده وجودش عمل میکند و او را به تکامل میرساند(مثل معشوقهاش)، یا در کنارش قرار میگیرد و با او جفت میشود اما به خاطر بیتناسبی او را از هم میپاشاند(مثل زهره). حالا مرد از پلههای پل بالا میرود و آنجا میایستد. مرد داستان قبلی از پلهها پایین میآید و همانجا مینشیند. ذکر این نکته ضروری است که انتخاب اسامی شخصیتها با تفکر کافی روی آنها انتخاب شده. زهره درخشانترین سیاره بعد از ماه است و بهخاطر روشناییاش ممکن است با ستارهها اشتباه گرفته شود. سهیل پرنورترین ستاره بعد از شعرای یمانی است و از دسته ستارههایی محسوب میشود - البته بسته به مکان مشاهده - که هنوز بالا نیامده در افق جنوبی فرو میروند و غروب میکنند. مدت زمانی که ستاره سهیل قابل مشاهده است بسیار کوتاه است. همانطور که رابطه سهیل و ستاره دیری نمیپاید. فرم نامه خداحافظی که برای این داستان در نظر گرفته شده، نوعی اعتراف نامه است از زندگی مردی که در حال ترک و از دست دادن است. او همه چیز را بیپرده عیان میکند و پشت کلمات مخفی نمیماند .