طرح نو| مقنعه طوسی به سر دارد و با ماسکی، جلوی دهان و بینیاش را گرفته است.
10 دقیقهای میشود که سوار شده و به خیابانها نگاه میکند. گاهی سرش را برمیگرداند و از سمت دیگری خیابانها را میبیند، انگار دنبال جایی میگردد. بعد از کنار دستیاش میپرسد:
- میدونید بیمارستان فرمانیه از کجا باید برم؟ بیمارستان فرماینه تو فرمانیه.
- راستش نمیدونم ولی فکر کنم برین قیطریه از اونجا برین.
- خانم من تا پارک وی میرم، پیاده شدین راهنماییتون میکنم.
سرش را تکان میدهد و تشکر میکند. تاکسی بعد از ترافیک پل گیشا، حالا سرعت بیشتری گرفته است. میزند روی شانه کنار دستیاش:
- اینجا ایستگاه مدیریت نبود؟
- چرا. مدیریت همینجاست. میره سعادتآباد.
- پس هنوز حافظه من خوب کار میکنه. دانشجوی الزهرا بودم.
- خواهر من هم الزهرا درس میخوند. چندسال پیش. شما چه سالی بودین؟
- من ... خیلی وقته. 20 سال میشه. از همون وقتا دیگه نیومدم اینجا. ولی انگار هنوز حافظهام کار میکنه.
- چرا نباید کار کنه. شما که سنی ندارید.
- چه فرقی میکنه؟ بهتره یه چیزایی یاد آدم نیاد. الان هم اگه مجبور نبودم، این مسیر رو نمیومدم. چه فایده؟
- بیمارستان کسیرو بستری دارید؟ یا خودتون تشریف میبرین؟
- نه. یه آشنای دور. از همون وقتای دانشگاه.
- این روزا دیگه همه مریضاند خانوم. هر کی یه مرضی داره. همین هوارو میبینین؟ آدم فکر میکنه ابریه ولی یه نفس بکشههزار تا مریضی میافته به جونش.
- بیست ساله نیومدم تهران. بیام چه کار کنم؟ ولی آدم یه روز مجبور میشه دیگه.
- خوب کردین. چیزی ندارهها ولی همه هم چسبیدن بهش ولکن نیستند.