شماره ۳۵۰ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۰ مرداد
صفحه را ببند
سگ احمق

قصاب با دیدن سگی که به مغازه‌اش نزدیک می‌شد حرکتی کرد تا دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود: «لطفا ۱۲سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه‌ای ریخت و در دهان سگ گذاشت و او رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس‌ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلو رفت و شماره آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آن را چک کرد. اتوبوس درست بود و سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می‌کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه‌ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و فریاد زد: «چه می‌کنی؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش‌ترین سگی هست که من تا به حال دیده‌ام.» مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: «تو به این احمق می‌گی باهوش؟ این دومین بار در این هفته است که کلیدش را فراموش می‌کنه.»
نتیجه اخلاقی: مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود!

 


تعداد بازدید :  273