| حامد داراب | روزنامه نگار ادبی |
اسماعیل یوردشاهیان اورمیا؛ شاعر، نویسنده و پژوهشگر همروزگار ماست. از او تاکنون 12 مجموعه شعر؛ 4 رمان، 3کتاب پژوهشی در زمینه جامعهشناسی، فلسفه پدیدارشناسی و زبان منتشر شده. همچنین به تازگی مجموعه شعر جدیدش با عنوان «یاسمن در باد» به وسیله «انتشارات نگاه» به پیشخوان کتابفروشیها آمده است. یوردشاهیان در همین اواخر تازهترین رمان بلند و متفاوت خودش را بهنام «دلباختگان بینام شهر من» که حکایت چند نسل ایران و دگرگونی خانواده، فرهنگ و رفتار مردم ایران و البته مسأله عشق است را در فرم و ساختاری تودرتو و حکایتدرحکایت به پایان برده است. زندگی دیگرگون و حضور بیهیاهو اما پرکار و پویای او در عرصه کلام و اندیشه، معاشرتش با بزرگان شعر و ادبیات معاصر ایران همچون؛ دکتر پرویز ناتلخانلری، نادر نادرپور، احمد شاملو و غیره، فعالیت او بهعنوان پژوهشگر در عرصههای دانشگاهی و حضور در کنفرانسها و مجامع بینالمللی و دیدگاه و نظریات و نقد علمی و دانشگاهیاش درخصوص جریانهای هنری و ادبی چنددهه اخیر؛ من را بر آن داشت که در یک گفتوگو به بررسی و چندوچون درباره آرا و نظرهای یوردشاهیان درخصوص برخی مصائب ادبی بنشینم.
در آغاز اجازه دهید از شما که پیوسته ارتباط ادبی خود را با جهان غرب حفظ کردهاید بپرسم که این روزها رابطه شعر و ادبیات فارسی را با ادبیات جهانی چگونه ارزیابی میکنید؟
بسیار اندک، اگرچه ایرانیان مهاجر بهخصوص نویسندگان و شاعران مهاجر دریچههایی برای آشنایی گشودهاند و مردم بهخصوص نویسندگان و شاعران دیگر کشورهای میزبان را با زبان فارسی که زبان بسیار نرم و قابل انعطاف برای شعر و داستان است آشنا ساختهاند؛ اما در کل چندان گسترده نیست. حقیقت این است که ادبیات ما جهانی نیست و برای جهانی شدن نیازمند خیلی از مسائل است از سیاست فرهنگی حکومت گرفته تا سرمایهگذاری که در عرصه تولیدات ادبی و شعر داریم و تلاشی که در ترجمه و عرضه آثار نویسندگان و شاعرانمان در عرصه جهانی بهکار میبریم متاسفانه بسیار ناچیز است. اگر بگویم ما بیشتر مصرفکننده ادبیات بودهایم تا عرضهکننده، نباید تعجب کنید. مشکل دیگر، جهان غرب است که دوست دارد بیشتر تولیدات فرهنگ خود را مصرف کند، البته مسائل دیگری هم در جهانی شدن نقش دارند، جدا از زبان فارسی که زبان بینالمللی نیست، مسائل و عوامل مهمی چون باورهای فرهنگی و ساختار اجتماعی یک سرزمین. متن، ساختار، سوژه، فرموشکل آن و خیلی چیزهای دیگر. من هرگز باور ندارم که یک اروپایی یا آمریکایی و ژاپنی برای نمونه از رمان «جای خالی سلوج» محمود دولتآبادی اگر رغبتی به خواندنش داشته باشد، لذت ببرد یا از بعضی فضای احساسی ما در شعر و عناصر و مسائلی که در آن مطرح میکنیم لذت ببرد. مسئلهای که میگویم مربوط به روانشناسی ادبیات و ساختارها و باورهای فرهنگی است. مبحث بسیار گستردهای است و نیاز به ساعتها بحث و بررسی دارد. فکر میکنم همینقدر اشاره کافی باشد. با این تأکید که برای جهانی شدن باید جهانی فکر کرد و آن قسمت از باورهای فرهنگی و روابط اجتماعی و احساسهای شخصی و انسانیمان را باید در رمان و شعر و نوشتههایمان انعکاس دهیم که قابلیت فهم جهانی را دارد و برای مردم جهان تازه و لذتبخش و قابل تأمل و پذیرش است.
آیا ادبیات جهانی گامی برای فهم دنیای مدرن امروز و بشریت امروز با همه دغدغههای پیرامونش برداشته است؟
وقتی از دنیای مدرن و مدرنیته صحبت میکنیم از یکی شدن و ساختاری دیگر حرف میزنیم از یک عصر تازه، متاسفانه در جامعه ما هم در معنا و هم در عمل، مدرنیته را با تجدد و تغییر و نو شدن اشتباه گرفتهاند. درست است که تغییر و تازگی و عصر جدید حاصل کارکرد مدرنیته است اما تمام آن نیست. عصر روشنگری سرآغار شکلگیری دوران مدرن بود. در همان زمان شروع دوران مدرن را پایان تاریخ و پایان تراژدی گفتند. حقیقت این است که هر دورانی حاصل کارکرد فکری و تاریخی مردم سرزمین و منطقهای است که در آن زیست میکنند، چیزی که سالها فکر، علم، فلسفه، تغییر ابزارها، ماشینی شدن مراحل تولید و رشد صنعت دوران مدرن را نتیجه داد. اگر بخواهیم به کنکاش ساختار مدرنیته بپردازیم بهطور مختصر میتوان گفت فلسفه مدرنیته و دوران مدرن بر پایه 4 اصل یا پایه و رکن شکل گرفت: علم، تکنولوژی، فرهنگ (خرد جمعی) و زیباشناسی که هرکدام از این رکنها حمایتگر و تکمیلکننده رکنهای دیگر هستند که حضور، معنا و مفهوم کارکردی دارند برای مثال اگر از زیباشناسی حرف میزنیم، میدانیم که علم رهگشا و روشنکننده بسیاری از تاریکیها و معماها بوده و تکنولوژی امکان وتواناییهای تازه آفریده و فرهنگ عامل ساخت دیگرسان شده تا ما نگاه دیگرسان در تنظیم و آفرینش جهان تازه داشته باشیم و همین امر و دگرگونی و به وجود آمدن نگاه تازه در عصر تازه باعث نفی دنیای گذشته شد.
اما اندیشمندان پسامدرن مانند لیوتار و جیمسون با مانیفست وضع پستمدرن چنین تفسیری را تاویلهای دیگرگون بخشیدند که نیل به جهانی شدن در آن دستیابتر است.
بله پستمدرنها در دهه 70میلادی برای احیای گذشته با ساختار و فکر دیگر در عصر و فضای مدرن بسیار تلاش و اقدام کردند اما امکانپذیر نشد و برای همین هم پستمدرن چند صباحی بود و دیگر نه و اگر انعکاس آن چندین دهه بعد به سرزمین ما رسیده باید بگویم ما هنوز زندگی و بودنی مدرن نیافریدهایم که بخواهیم یکشبه پستمدرن شویم. من همیشه از سد راهها و مانعها، دلتنگ و رنجور بودهام و امید دارم ما بتوانیم روزی با یک جهش از دروازه تاریخ بگذریم و در کنار دیگر جوامع عصر فرامدرن را بسازیم. ما باید سهم خود را در علم و هنر به فرهنگ جهان بپردازیم و برای همین هم است که همیشه منتقد شعر و نوشته و رمان و دیگر آثار نویسندگان و شاعران وهنرمندان بودهام. لطفا کمی در شعر و کتابهای شاعران معاصر تامل کنید به گروه پسا نیماییها، گفتاریها، سادهنویسها. کدام نشانه جهانی شدن را در هریک آثار این گروهها و دیگر شاعران بهخصوص شاعران دهه 70 خورشیدی، که بیشتر خود را آوانگارد میخواندند اما هیچ نبودند، چون دارای آن سواد و بینش و استعداد جهانی نبودند. میبینید اثری که حتی شاعر و نویسندهاش هم توان مرور آن را ندارد و از هیچ منطق شعری و نوشته و متنی برخوردار نیست و به فرهنگ و اندیشه سرزمینش هم وفادار نمانده، چگونه چنین آثاری میتواند جهانی شود؟ فقط تاسف من از خیانت بعضی بزرگان. نه، بهتر است بگویم پیشکسوتهای کارگاهساز در تأیید و تبلیغ و تشویق آنهاست که جای تامل و شرم دارد. نه دوست شاعرم، ادبیات معاصر ما هنوز راه بسیار در فهم جهان مدرن و تاثیر در ادبیات جهان دارد.
درباره رابطه شعر و زیباییشناسی برایمانتوضیح دهید و بگویید که اساسا چه عواملی این دو موضوع را به یکدیگر مربوط میسازد؟ میدانیم که شعر کلاسیک ارکان زیباشناسی خاص خود را دارد، لطفا درباره این رکنها برایمان توضیح دهید.
اگر بخواهم به صورت کلی صحبت کنم. شعر خود نوعی بیان زیبایی در زیباشناسی است اما در تحلیل فلسفی و ادبی باید بگویم شعر قسمتی از وجود و هستی خود را از زیباشناسی مییابد و این در 2 وجه در کارکردی موازی و کنار هم سطوح و جنبههای مختلف زیباشناسی شعری را فراهم میکند. اما بیش از همهچیز نخست شخصیت و نگاه و ذهن زیباشناسی خاص شاعر است که بنیان زیباشناسی شعر را بنا مینهد و از جنبه دیگر باید به عوامل ساختاری چون زبان، فرم، وزن و موسیقی نوع کلمات و حد حسی آنها در ساختار و ترکیب و فرم و کلمات مفهومی همصدا و موسیقی درونی شده شعر که در مجموعهای هماهنگ در جریانی آزاد و شناور، مفهوم و زیباشناسی شعر را فراهم میسازند توجه کرد. در ادبیات کلاسیک هر دو وجه چه شاعر و شعر، نوعی در تلاش فراهم آوردن زیباشناسی محدود آن هستند که این زیباشناسی یک بعدی و گرفتار مسائل ساختاری، ذهنی و سنتی و عرفی و عادتی است و هموزن و قالب کلیشهای شعر که عبور از چارچوپ آن غیرممکن و باعث نوعی سنگشدگی در میان شاعران و نویسندگان و هنرمندان است.
اما چنین تفسیری در شــعر مـدرن نمیگنجد.
بله، اجازه بدهید بحث را کمی گسترده کنیم و به مسائلی بپردازیم که حقیقت وجود و درد و زخم، شعر معاصر و شاعران است. اگر چه این بحث کمی طولانی خواهد بود اما فکر میکنم به بسیاری دیگر از سوالات شما که طرح کردهاید نیز پاسخ خواهد داد در بیان خاطراتم نقل کردم که روزی که با احمد شاملو ملاقات داشتم، ایشان به من که یک شاعر جوان بودم توصیه کردند که از احساساتی شدن بپرهیز. شعرت را بنویس. بعدها توصیهای در چنین مضمون و مفهومی از یان استر گرین شاعر بزرگ سوئد شنیدم. درست زمانی که با هم در کار ترجمه خیام و «اورمیای بنفش» من به زبان سوئدی همکاری داشتیم. راستی احساساتی شدن یعنی چه؟ چرا شاعر نباید احساساتی بشود. ببینید شعر با شعور رابطه و از فعال شدن آن برمیآید. بسیاری یعنی عموما شعر را کلامی آهنگین و حاصل الهام و این الهام را نتیجه فعال شدن و ارتباط با ضمیر ناخودآگاه میدانند. خوب است یادآوری کنم که این ضمیر ناخودآگاه میتواند گاه عقل فعال انسان باشد. ابنسینا در فلسفه نظری خود به عقل فعال یا عقل چهارم یا عقل مستعفاد یا همان ضمیر ناخودآگاه اشاره میکند و معتقد است که پیامبران و بعد عارفان و شاعران هر چندگاه با عقل فعال خود ارتباط برقرار کرده و از آن کسب فیض میکردند که حاصلش الهام بوده. اگر این مقوله را بپذیرم باز میرسیم به عقل. در عقل منطق است و فراموش نکنید بنا به اعتقاد بسیاری از اندیشمندان و فیلسوفان مانند هایدگر، اوج فلسفه به شعر میانجامد و شعر حاکمیت شعور است در لحظه دگرسان بودن. خوب اگر شعر شعور است. شعور نظم و منطق دارد و بر مفهومها استوار است که ادراک میشوند.
یعنی شما از شعر، که مثلا شخصی چون شاملو آن را کلامی میدانست که بیاستعانت منطق شور و هیجانی میآفریند، تعریفی ابنسینایی دارید؟
شعر به باور من معماری کلمات است در نظمی حسیومفهومی که هنگام سرایش در زبان روی میدهد. حال اگر این چیدمان را از منطق و حس و شناخت هنری دور کنیم و گرفتار احساسات محضش قرار دهیم؛ چه روی میدهد؟ هیچ. شعر هستی و منطق خود را از دست میدهد و تبدیل به گزینگویی و تکرار ذهنیت فلج شده با واژگان همیشگی یا نوشتاری شاعرانه میشود و شاعرانه نوشتن، شعر نوشتن نیست.
با نیمنگاهی به این تعریف، شعر اغلب شاعران امروز را باید گزینگویی بنامیم.
بله، متاسفانه باید بگویم شعر بسیاری از شاعران معاصر یا گزینگویی یا شاعرانه است، نه شعر. اما اگر برای رصد زیباشناسی فرم، ساختار و موسیقی درونی شده و منطق و نیروی ویژه که آن دیگر مینامیم و نوع واژگان و ادبیات به کار رفته و نوع اندیشگی در شعر را اساس زیباشناسی قرار دهیم ما در بررسی شعر شاعران جوان با یک افسوس روبهرو خواهیم شد. در نمایشگاه گذشته کتاب تهران علاوه بر خرید کتاب شعر شاعران جوان معاصر و شاعران پیشکسوت، مجموعه شعرهای بسیاری را بهعنوان هدیه دریافت کردم. حاصل مطالعه آنها برایم جزء افسوس نبود. در بررسی که انجام دادم دیدم اگر عنوان و نام شاعران بیش از 90درصد این کتابها را از روی کتابها برداریم و شعر تمام کتابها را قاطی کنیم خواهیم دید همه یک دست و یکسانند. گویی یک نفر، یک شاعر همه اینها را سروده و اکثرا بیشتر به منطق نثر نزدیکند تا شعر و ابعاد حسیومفهومی آنها بسیار کم و در حد همان گزینگویی و شکلی شاعرانه دارد با جهانبینی محدود که فقط خود را نوشتهاند و گاه از لحاظ زیباشناسی چنان گرفتار آوانگاردیسم سطحی و ابتداییاند که جز حیرت هیچچیز نمیماند. زیباشناسی این شاعران در همین حد با شکستن حدوث و نحو انجام میگیرد. شاعری اسم کتاب شعرش را «اصطبل» مینامد و در ذهن و برخورد اعتراضگونه سطحی که آن را نوعی برخورد آوانگاردی در نامگذاری کتاب مینامد کتاب شعرش را با چنین نامی عرضه میکند راستی اصطبل شعر کجاست؟ چرا در محدوده زیباشناسی چیز مقدسی چون شعر را به اصطبل رهسپار میکنیم؟ اینها آیا نشانه نوعی مرگ شعر یک دوران نیست؟ من در مقاله خود «مرگ شعر و جهان مجازها» دقیقا به این علتها و چرایی نیاز شعر به تغییر اشاره کردهام و نوشتهام که چه چیز در این میان غایب است. زبان و ادبیات که متاسفانه برداشت غلط از مسأله تعریف شعر که شعر ادبیات نیست آسیب جبرانناپذیری زده و از سویی دیگر جهان مجازی و شبکهها و نوشتن رها شده بدون ویرایش و نظارت و داوری. امروز هم بعد از آن آوانگاردیسم سطحی بیمحتوای شعر دهه 70 که هرگز نتوانست تعریفی از خود ارایه دهد چون به منطق و فلسفه و جهانبینی خاصی تکیه نداشت. مسأله سادهنویسی مطرح و بلایی دیگر شده و اگر طرفدار زیاد یافته بهخاطر سواد اندک و ذهن آسان خواه انبوه شاعران وکوتولههای ادبی است. قصدشان بر این است که زبان روزمره را وارد شعر کنند اما هیچ مانفیست و تعریفی در شکلگیری این جریان سادهنویسی در کار نیست و آنانی هم که مطرح میکنند حاضر به پذیرش مسئولیت و سردمداری آن نیستند و اگر طرفدار یافتهاند به دلیل همان سادگی است که برای شعر چیزی نمیخواهد حتی اندیشه و سواد ادبی و نمیخواهد بپذیرد که ابزار شاعر برای سرایش شعر کلمه و اندیشه است و این کلمه و اندیشه چه مقدس است و اینها همه حاصل بنبست است. آیا هیچ سوال کردهاید چرا چنین شده است؟ چرا دیگر شعر بلند و منظومه و همچنین دیگرباشی در شعر نیست. حقیقت این است که این به تحولات جامعه و شکل زندگی و همینطور به سواد و اندیشه و نقد برمیگردد. پیشرفت تکنولوژی، انبوه شاعران مدعی و شعر رها شده گاه، منِ شاعر را هم گرفتار یأس و افسوس میکند. متاسفم که بگویم بسیاری از شاعران خوب و پیشکسوت ما ذهنهایشان بههم ريخته و تبدیل به کارخانه تولید همسان شعر شدهاند و دارند تکرار میشوند چگونه یک شاعر میتواند در سال دو مجموعه شعر ارایه دهد؟ نگاهی که به مجموعه شعرهای اخیر یکی از شاعران پیشکسوت و مطرح بیندازید خواهید دید تکرار است با مضون و واژگان بیخته ذهنی و همسان، کافی است که فقط یکی از شعرهای آن مجموعه را بخوانید چون بقیه همانند با اندک تغییری عین هم هستند و جالب است ایشان شعر خود را شعر گفتار مینامند ای کاش مطالعهای عمیق در تعریف گفتار و نوشتار و بیان و روایت میکردند بعد به چنین عنوانی میرسیدند و همینطور دیگر شاعران مطرح که گرفتار ایستایی محض هستند، چه شده است؟ چرا اینان به چنین گرفتاری و تولید انبوه و ایستایی رسیدهاند؟ پاسخش روشن است نبود داوری و نقد و منتقد بیطرف. اگر مجله و ارگانهای ادبی و معتبر بود و اگر منتقدین آگاه و فرزانه و بیطرف بودند و اگر جریان کتابسازی و پولسازی نبود این روی نمیداد. من آرزویم نقد شدن است. نقد برخورد تفکر است. در نقدشدن نوعی نقد کردن هم است و با نقد شدن است که نقص کار و مشکلم را میفهمم. ای کاش مرا نقد کنند تا ضعف خود را بدانم. اما درخصوص زیباشناسی شعر کلاسیک. نخست باید بگویم به دور از تعصب من یکی از منتقدین ادبیات گذشته هستم. لطفا کمی در ادبیات گذشته و آثار گذشتگان تأمل و تعمق کنید. جز چند اثر که تعداد آنها از انگشتان دست تجاوز نخواهد کرد ما چیزی برای دفاع نداریم. متاسفم بگویم که ادبیات گذشته ما ادبیات حرمان و عرفان زده ایست که جزء تربیت شخصیت از دست رفته چیزی به ما نمیدهد لطفا کمی درنگ کنید جزء شاهنامه و اندکی سعدی در گلستان و چند شاعر دیگر کدامیک از شاعران و نویسندگان، ما را با هویت ملی و سرزمینی و فرهنگی، مسأله انسان بودن و شهروند بودن و وطن وحقوق انسانی آشنا مینمایند. شعری که بودن وماندن انسان را نسازد چگونه میتواند سترک باشد . در برخي از دیوانها و کتابها به غیر از شاهنامه نه صحبتی از بوم وبر هست و نه صحبتی از چگونه زیستن و اگر تاملی بیشتر کنیم فقط عشق عرفانی است، البته چنان آثاری حاصل رخداد تاریخی است بعد از حمله اعراب ما مدتها گرفتار نابسامانی بودیم. بعدها تا سامان گرفتیم و زندگی و زیست شهری و شهروندی را یافتیم بر بودن و چگونه بودن اندیشیدیم و خواستیم بدانیم که،که هستیم؟ در پاسخ به این سوالها بود که بسیاری از اندیشهورزان تلاشها کردند و ایدهها شکل گرفت. فردوسی شاهنامه را در حفظ هویت و زبان ما آفرید. رازی و فارابی و خوارزمی به ریاضی و علم و فلسفه بها دادند و در نقد فلسفه ارسطو و یونان کوشیدند، سهروردی نگاه به ذات فلسفه ملی ما نمود و بسیار اندیشههای دیگر بهوجود آمدند. جامعه در حال تحول بود و کمکم میرفت که جامعه ایران به هویت و بودن کامل خود برسد که با مصیبت حمله مغول روبهرو شد و برای سیصدواندی سال کیان سرزمین ایران از هم پاشید و زیستشهری به زیست قبیلتی و ایلاتی و روستاوند تقلیل یافت و ذهنگرایی اوج گرفت و حاصل آن شخصیت آسیبدیده و درویش مسلکی و انزوا بود که نه سرزمین میشناخت و نه بوم، حاصل چنان ادبیات استبداد زده و آسیبدیده همان است که تفکر و چرای در آن نیست. شاعر این سرزمین اسکندرنامه میسراید و اسکندر را تا حد پیامبری بالا میکشد و هیچ نمیاندیشد که اسکندر که بوده است و با سرزمین او چه کرده است و چه شده است؟ بر ما چه رفته است؟ چرا ما همیشه ستایشگر فاتحان هستیم؟ پاسخ این سوالها را باید ادبیات گذشته بدهد که نمیتواند و زیباشناسی آن در حد همان خیال و خیالبافی است چرا که تفکر و تخیل را کنار نهادهاند. هیچ در چگونگی بودن و ابزار ساختن و قانونی زیستن و حقوق فردی داشتن، صحبتی نیست، اما در ادبیات امروز چه در شعر نیما و عشقی و چه در نقدهای آقای براهنی و چه در ای مرزپرگهر فروغ و چه در شعر پرصلابت شاملو شما با تمام مسائل انسان امروز و بودن او و چگونه زیستن او سرکار دارید حتي اگر یک شماره بنا به گفته فروغ برای معرفی آدمی در این جامعه کافی باشد تا فاتح شود.
به نظر شما چرا شعر امروز ایران خواننده ندارد آن هم شعری که میراثدار غنیترین گنجینه شعری جهان است؟
در عصر حاضر شعر در هیچ جای جهان خواننده زیاد ندارد چون محصول ذهن و دوران مدرن نیست و به جای آن رمان نشسته است در فرانسه تیراژ کتاب شعر به پانصد نسخه رسیده. اتفاقا تنها کشور و سرزمینی که شعر بیشترین خواننده و کتابهای شعر بیشترین فروش را دارد ایران است اما مشکل ما یک مسأله عمده ملی و فرهنگی و زیستی است منظورم نبود عادت خرید ومطالعه کتاب در میان مردم ایران است. لطفا از خودتان سوال کنید در ماه نه در سال چند جلد کتاب میخرید و میخوانید؟ متاسفانه حتی باسوادان جامعه ما هم عادت به خرید و مهمتر از آن مطالعه ندارند و برای همین هم است که در کشوری با جمعیت هفتاد میلیونی تیراژ کتاب بیشتر از دوهزار نسخه نیست . چیزی که در
چهل و پنجسال پیش وقتی جمعیت کشور سیمیلیون نفر بود و تعداد تحصیلکردهها و باسوادها یکدهم حالا تیراژ کتاب همین بود و جالب است که در چنین وضعیتی باز بیشترین تیراژ را رمان و بعد فلسفه و تاریخ و بعد شعر دارند. البته به این موارد مسائل دیگری چون گسترش جمعیت، افزونی باسوادان و سواد مردم جامعه و افزایش تعداد شاعران و انبوهی تولیدات شعر را بیفزایید که 90 درصد از آن همه شعر شاعران انبوه در فضاهای مجازی یعنی سایتها و مجلههای الکترونیکی نشر دارند و فقط 10درصد امکان کتاب و انتشار را مییابند. حال شما باور خواهید کرد که درحال حاضر با بحران تورم و انبوه شاعر وشعر و نوشته و متن روبهرو هستیم با این توضیح به سوال و منظور و نظر اصلیم میرسم. آیا هریک از شاعران بزرگ گذشته از حافظ و سعدی وخیام تا فروغ و شاملو و غیره اگر اکنون بودند در این عرصه اينترنت باز مطرح و خوانده میشدند؟
در پایان اجازه بدهید از رمان هم بپرسم، رمان را چگونه تعریف میکنید.
رمان محصول دوران مدرن است بسیار متفاوت است با قصه و حکایت. اوج نهایت درک شعری به رمان میانجامد و همینطور اوج نهایت رمان به شعر میرسد .رمان بیانگر زندگی و هستی مردم هر منطقه و ناحیه و فرهنگ است. در گذشته اگر به دلیل نبود امکان تکثیر بیشتر و چاپ، بسیاری از حکایتها و قصهها و اسطورهها در شکل نظم ارایه میشد تا امکان به خاطر سپردن و حفظ آن باشد. آن داستان یا حکات بسیار فشرده و ارکان مشخصی داشت در همان ساختار است که ما با شکلهای تراژدی و حماسی برخورد میکنیم و نوع شرح و بیان و روایت نیز بسیار متفاوت است و در نهایت اگر بخواهد در شکل همگانی جلوه کنند مبدل به نمایشنامه و اپرا میشود یا در سرودها و بیان خنیاگران جای میگیرد که در شکل آواز و خوانش خنیاگری در هویت حماسی ایلیاد وادیسه و شاهنامه، ذیگفرید و ادن و دمرول دیوانه سر وکوراوغلی را میبینید و در هویت عاشقانه ویسورامین، خسرو شیرین، اصلیوکرم. رمئو وژولیت وغیره را اما از آغاز صنعتی شدن و دوران مدرن بیان و دانایی فرق میکند نیاز به تحلیل و تفسیر دنیا و بودن و شدن آدمی است و رمان این وظیفه را عهدهدار میشود و در طول دوران نهچندان بلند عمرش بسیار متحول میشود و برای همین است که اکنون در اروپا و غرب رمان بیشتر از شعر مورد توجه و اعتنا و خوانش است و فراتر از آن سرایش شعر وابسته به استعداد و ذات شاعری است. همه میتوانند نظم و گاه شعرکی بگویند اما نمیتوانند شاعر باشند. شعر در یک لحظه حادث میشود و بعد از آن شاعر آن را چون الماسی تراشیده تحویل میدهد اما رمان چنین نیست. در رمان باید قبل از نوشتن در آن زندگی کنی با هریک از پرسناژها همذاتی کنی و در لحظه به لحظه آن بهسر بری و در بیان زمان و مکان و دوران و فرهنگ زندگی و چرایی شدن جریانهای رمان تحقیق و اطلاعات کافی کسب کنی و از تخیل نیرومند برای آفرینش بهرهمند باشی و در نهایت ارکان ساختار رمان را بشناسی و بدانی پلات رمان تو چیست و زبان بکارگیری برای روایت چگونه و قهرمان رمانت دارای چه وجوه شخصیتی است؟ و خیلی مسائل دیگر اما مهمترین مسأله در زبان و روایت نوع نوشتن و واژگان اختیاری است که آن حس نهفته در روایت را برساند.