محمدرضا نیکنژاد آموزگار
در هیجانیترین لحظهها تنها لبخندی بر لبانش مینشست. دینی درس میداد و گویا کمی عربی. گذر زمان بر پوشش و چهرهاش کمترین اثر را گذاشته بود. ته ریشی سپید، پیراهنی روی شلوار، کفشی سیاه و کمی خاکآلود. پسرش در دبیرستان دیگری دانشآموزم بود. به روز شده پدر بود، از اینرو نسبت به پسران دیگر کم حرف و آرام. روزی که به نسبت آنها پی بردم، پیش پسر از بزرگواری پدر سخن گفتم و از او به نیکی یاد کردم. اما پسر دل خوشی از پدر نداشت. میگفت پدرم انگار در سال ۵۷ مانده است. از الگوی پوشاکش بگیر تا اندیشههای پاک انقلابیاش، همه در آن سالها به مکثی طولانی دچار گردیدهاند. بسیاری از هم رزمانش زندگی خوبی دست و پا کردهاند و خانه و ماشین و امکاناتشان روبراه است و ما همچنان در خانهای اجارهای بسر میبریم و با دستمزد شندرغاز معلمی سر میکنیم و همواره هَشتمان گرو نُهمان است! هرچه به پدر میگوییم تو هم مانند بسیاری از فرهنگیان دیگر که کلاس خصوصی میروند یا آموزشگاه درس میدهند و یا شغل دوم و سومی دارند، کاری بکن. مُردیم از بیپولی و حسرت و اجارهنشینی! میگوید من نمیتوانم. من معلمم و به اصول معلمی پایبند. شغل من شغل انبیاست! من نمیتوانم وارد روابط اقتصادی پرشبهه کنونی شوم و دینم را به پای خواستههای شما بگذارم! نمیتوانم از معلمیام کم بگذارم و انرژیام را برای شغل دومم نگه دارم و دستمزدم را حرام! کنم. هرچه اصرار میکنیم که زمانه عوض شده و دستمزدِ ناچیز تو به هزینههای روزافزون ما نمیرسد. حرف حرفِ خودش است و کار و کار خودش. برای همین هم هست که چند سالی است با هم سرسنگینایم و البته مادر هم با ماست. با شنیدن این سخنان دلم گرفت. پیرمرد در آستانه بازنشستگی، هنوز خانهای نداشت. آن مردِ آرام دبیرستان، برای ماندن بر اصول خویش چه فشاری را بر خود هموار میکرد. در دیدارهای پس از آن گفت و شنود، احترامم به او بیشتر شد اما هیچگاه به خود اجازه ندادم دربارهاش با پیرمرد سخن بگویم. او نمیخواست مانند بسیاری از معلمان که برای سرخ نگهداشتن چهره خویش در میان سر و همسر و فامیل، خود را به در و دیوار بزند تا درآمد یک کارمند عادی را داشته باشد. او میخواست تنها از راه معلمی زندگی بگذراند و این گناه کمی نبود! آن هم با خانهای اجارهای. بیگمان خانوادهاش این رفتار را به حساب بیعرضگیاش میگذاشتند و چه سخت است این نگاه از سوی زن و فرزند! بزرگی میگفت در جامعه پولی شده ما رفتن به سوی خوبیها سُرسُرهای با شیب زیاد را میماند که یک لحظه لغزش انسان را به دلِ زشتیها و بدخوییها میبرد. جامعه خوب آن نیست که در تریبونها و رسانهها از خوبی سخن بگویند و از زشتیها نهی کنند، بلکه جامعه با فضیلت، جامعهای است که زمینه انجام کارهای بد را نیز از میان بردارد. ولی آیا جامعه ما چنین است؟ مدتی پیش شنیدم که پیرمرد یکی دوسال پس از بازنشستگی در سکوت همکاران و مدرسه و اداره چشم از جهان فرو بسته و با اصولش به آرامش رسیده است- دست کم امیدوارم. او همچنان خانهای نداشت و با حقوق بازنشستگی پس از 30سال معلمی پاک و نیالوده، چهره در نقاب خاک کشید. اما آیا باید سزای پافشاری بر خوب ماندنِ آن مرد سپید مو چنین پایانی باشد!؟....