سعید اصغرزاده
داشتم روایتی از گفتوگو با یکی از اعضای گروه باما (باوریهای ماجراجو: گروهی ایرانی که بنیانگذاران آن دارای معلولیت هستند و سعی دارند بگویند معلولیت تنها یک تفاوت است و فرد معلول هم حق دارد از تکتک لحظات زندگیاش لذت ببرد. پیشنهاد این گروه به اعضایش داوطلب شدن براي ماجراجویی است؛ چه در آسمان؛ چه در کویر و چه در زیر آب، چه...) را میخواندم. ماها عادتمان شده است که چیزهایی که در بیخ گوش خودمان اتفاق میافتد را ندید بگیریم و برویم و ببینیم که آنور آبیها چکار میکنند که ما را سر ذوق بیاورد. البته آنها صدا و سیمایشان این چیزها را نشان میدهد بر عکس صدا و سیمای ما!
بله! اینجا خودمان معلولینی داریم که از خیلیهای ما چابکترند و تجربیات ماجراجویانه آنها بیشتر است. البته قصدم تأیید ماجراجویی هزينهبردار، نیست، چرا که اگر ما وسعمان برسد، سعی میکنیم از آپارتمان 40 متری نقل انتقال کنیم به 50 متری تا فکرمان بازتر شود و تازه بتوانیم به هزینههای ماجراجویی فکر کنیم. اما مهم این است که معلولینی را میبینیم که به جای اینکه داوطلب رکود و وانهادگی شوند، داوطلب شور و امید و تحرک و پویایی شدهاند. آنهم در قالب ماجراجویانهاش...
بله موضوع مورد اشاره من ماجرای زندگی کسی (مانی رضایی) است که از 10 سالگی راه نرفته است و حالا دارد میپرد... یک روز در حیاط مدرسه زمین خوردم و دیگر نتوانستم بلند شوم. هیچکس در حیاط نبود، خودم را کشانکشان تا در کلاس رساندم. خیلی بد بود. این آخرین روزی بود که با پاهای خودم راه رفتم... 10 سالم بود. ویلچری شدم.
او الان ۲۵سال دارد و کلی امید و آرزو. در پنج سالگی کشف کرده بودند که مانی دچار یک مشکل عضلانی است که ژن بیماری آن کشف نشده و عضلاتش به مرور زمان از بین میرود و او در 20 سالگی میمیرد. به انگلستان میبرندش اما بیماری او لاعلاج اعلام میشود و... کلاس پنجم بودم. یک روز در حیاط مدرسه زمین خوردم و... دیگر دوست نداشتم به مدرسه بروم. انگار همه از من فاصله میگرفتند، کسی با من بازی نمیکرد، با من حرف نمیزد، من بودم و منصور بهترین رفیقم. او حتی با ویلچر من را به دستشویی میبرد و مراقبم بود. همه این سالها را بهسختی و با درمانهای جدید و پزشکهای نو به نو سپری کردم تا وارد دبیرستان شدم. بچهها به اردو میرفتند اما من نمیتوانستم، در حیاط ورزش میکردند اما من نمیتوانستم، دور هم جمع میشدند اما من نمیتوانستم و... آن سالها همه فعلها نتوانستن بود. منزوی شدم. دیگر دوست نداشتم به مدرسه بروم. از آن حیاط و کلاسها و بچههایش متنفر بودم. راستش را بگویم؟ حتی به خودکشی هم فکر کردم. بله. زندگی ملالتبار مانی طی این سالها میگذرد. بیهیچ تفاوتی؛... درس و زندگی مثل گذشته ادامه داشت با اندک چاشنی شادی و سرحالی اما همچنان گوشه تنهایی را به جمعهای ترحمآمیز ترجیح میدادم. در نگاه من، دوست یعنی محبت ناشی از ترحم و من متنفر بودم از این محبتهای بیجا. مشاوره رفتم گفت باید بروی دانشگاه و اصلا به فکر ترک تحصیل نباش. من هم رفتم و سال 90 مدرکم را گرفتم. بعد هم زدم در خط کلاسهای روانشناسی تحلیل رفتار متقابل و برنامهریزی سیستم عصبی بیانی. استاد به من گفت جدی گرفتن معلولیت مساوی است با
فنا رفتن زندگی و از آن روز دنبال رفاقت گشتم و سعید ضروری را پیدا کردم. او هم مثل من بود با تفاوتهای جزیی جسمی. اینجا به بعد زندگیام روال معکوس گرفت. سعید پر از انرژی بود. با این معلولیت سخت کارهایی میکرد که آدمهای سالم نمیکردند. کار زیاد، پرواز، غواصی، پاراگلایدر، شنا و... به او گفتم سعید، یعنی من هم میتوانم؟ و او با اطمینان گفت، چرا که نه؟ روزهای عجیبی پیش رویم آغاز میشد. انگار کتاب علمی - تخیلی میخواندم. نجواهایی در درونم زمزمه میکرد. یعنی من میتوانم؟ یعنی میشود؟ چطور ممکن است؟ از آن طرف هم آن صدای دیگر دایم میگفت بیخیال بابا، اگر آسیب جدی ببینی چطور؟ عمرا بتوانی. اصلا ممکن نیست با این ویلچر و عضلات سست و از طرفی واکنش دیگران بعد از انجام این کارهای خارقالعاده را تصور میکردم، پدرم، مادرم، بستگانم و...
رفتم، پرواز کردم، اوج گرفتم، آسمان را از نزدیک حس کردم، فرود آمدم، توانستم. بقیهاش باور بود و باور و البته افسوس از این همهسال گوشهگیری و تنهایی.
... یک روز در حیاط مدرسه زمین خوردم و دیگر نتوانستم بلند شوم... بله! این شروع میتوانست خاتمه مانی باشد. اما او خاتمه نیافت و امروز در ابتدای راه است. شاید نوع تفکر، آگاهی والدین و خانواده، مشاوران درست و درمان، دوستان مشارکت ده و مشارکتجو، طبقه اجتماعي و... همه و همه سبب شدند که او تسلیم نشود. شاید او بتواند الگویی درست برای بسیاری از معلولان ما باشد. اما برای همین نور اندک که مانی میتواند بتاباند، چه امکاناتی مهیا کردهایم؟ کدام دوربین را کلید زدهایم؟ کدام رسانه را پیگیر کردهایم؟ او را به کدام مدرسه بردهایم، از تجربيات و در كدام سمينار و ميزگرد بهره بردهايم؟ و...