[شهروند] یک سال و هشت ماه؛ تمام زندگی مشترک زهرا پناهیروا با همسرش، سردار شهید علی چیتسازان، همین مدت کوتاه بود. مردی که در جبهه به خاطر رشادت و مهارتهای رزمی به «عقرب زرد» معروف شد. او متولد سال ۱۳۴۱ در همدان بود و بعدها بعد از پیوستن به جبهههای جنگ تحمیلی، به فرماندهی اطلاعات و عملیات گردان 32 انصار الحسین(ع) رسید. هرچند پیشتر در عملیات «مسلم بن عقیل» با اینکه بیش از ۱۷ سال سن نداشت، ۱۴۰ نفر از نیروهای بعثی را که به اسارت رزمندگان اسلام درآمده بودند، از داخل خاک عراق به پشت جبهه انتقال داد و شهامت و شجاعت خود را به اثبات رساند. این دلاور اما در خانه با مادر و همسرش چنران مهربان است و چنان به آنها عشق میورزد که کسی باور نمیکند همان حماسهساز و توفنده به سپاه دشمن است و اینچنین آرام و باوقار. شهید چیتسازان روز چهارم آذر سال ۱۳۶۶، حین انجام ماموریت گشت شناسایی، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیشتر البته برادرش نیز در جبهه به شهادت رسیده بود. کتاب «گلستان یازدهم» به نیمه پنهان زندگی شهید علی چیتسازان میپردازد؛ راوی، همسرش است و ما روایت او را به قلم بهناز ضرابیزاده میخوانیم. کتابی که مقام معظم رهبری نیز در تقریض خود هم روایت و هم قلم نویسنده را ستودهاند. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی است از این کتاب که انتخاب کردهایم.
به ما نگفتند فرمانده است
داماد بالای اتاق ایستاده بود. به نظرم قدبلند آمد. همان لحظه به فکرم رسید با یک جفت کفش پاشنهبلند ده سانتی همقدش میشوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشتجیب پوشیده بود با اورکت کرهای و پیراهن قهوهای. موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشمهایش را ندیدم. زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه سرش را بالا نگرفت. نمیدانستم باید چه کار کنم. رویم را کیپ گرفتم... وسط اتاق روی فرش یک جعبه شیرینی و یک دستهگل بود... چند دقیقهای به سکوت گذشت. اما بالاخره شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. اسم من علی چیتسازانه. من بسیجیام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصلهم با مرگ یه ثانیهست... تو زندگیِ من، جنگ اولویت اوله چون امام تکلیف کردن جبههها رو خالی نذارید. اگه این جنگ بیست سال هم طول بکشه، میمونم و میجنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع میکنم.... از مال دنیا هم هیچی ندارم؛ نه خونه، نه ماشین، نه پول، هیچی... البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدالله ورزشکارم؛ رزمیکار....» گفتم: «اتفاقا یکی از معیارها و شرط و شروط من برای ازدواج اینه که همسرم حتما اهل جبهه و جنگ باشه.» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند میچرخاند. یکدفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پر کرد. حس کردم نمره اولین امتحانم را بیست گرفتهام... صبح فردای آن روز به خانه مادربزرگم رفتیم... دایی محمود از جبهه آمده بود... مادرم گفت: «شما علی آقا چیتسازان رو میشناسید؟» دایی محمود گفت: «یعنی شما علی آقا را نمیشناسین؟ علی آقا فرمانده ماست بابا! یه لشکر انصارالحسین و یه علی آقا! یک آدم نترس و شجاعیه. فرمانده اطلاعات عملیاته. بچهها یک چیزهایی تعریف میکنن از گشت و شناساییش... راستش از بس سرِ نترسی داره، سرمایه بزرگیه برای اطلاعات عملیات انصار. خدا حفظش کنه.» مادر به من نگاه کرد و با تعجب گفت: «اصلا به ما نگفتن فرماندهست؛ نه خودش، نه مادرش.»
روزهای مجروحی، روزهای سخت و شیرین
شب خواب دیدم علی آقا از کمر مجروح شده. از ناراحتی از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد. چه دلشورهای داشتم آن شب. صبح خوابم را برای همه تعریف کردم... بعدا فهمیدم خوابم تعبیر شده و دلهره و ترس و اضطرابم بیدلیل نبوده؛ هر کاری کردم حقیقت را به من نگفتند... روزهای استراحت علی آقا، روزهای سخت و شیرینی بود. امیرآقا اغلب خانه بود تا اگر مهمانی سر میرسید از آنها پذیرایی کند. از صبح زود که برای نماز بیدار میشدم تا پایان شب از این طرف به آن طرف بدو بدو داشتم. گاهی که برای علی آقا غذا میبردم یا مینشستم تا داروهایش را بدهم زمان استراحتم بود. شبها رختخوابم را میانداختم پایین پایش؛ طوری که تا تکان میخورد از خواب میپریدم. عاشق مواظبت از او بودم. با این کار حظ میکردم. کمکم حال علی آقا بهتر شد. دیگر میتوانست با کمک هر دو عصا توی خانه راه برود. هرچند هنوز عصای دستش دستهای من و شانههایم بود... .
من رفتم، حلام کن!
یک هفته از زندگی مشترکمان میگذشت. یک روز صبح علی آقا بعد از نماز صبح گفت: «زهرا خانم، من امروز باید برم. ساکم کجاست؟» با تعجب پرسیدم: «کجا؟» خندید و گفت: «خب من جز جبهه کجا دارم برم!» با دلخوری گفتم: «نمیشه یه کم دیرتر بری؟» - «نه... دشمن نامردی کرده.» ساکش را بستم. حوله و وسایل شخصی و چند پیراهن و شلوار و کمی میوه و تنقلات برایش گذاشتم. گفت: «اینجاست که فرق آدم مجرد و متاهل معلوم میشه. نمردیم و ساک ما هم پر از کمکهای مردمی شد!» اشک توی چشمهای هر دویمان بازی میکرد. علی آقا آدم توداری بود و خیلی کم احساساتش را به زبان میآورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتینهایش شد... وقتی سرش را بالا گرفت، دیدم چشمها و صورتش تا زیر گلو سرخ شده. صدایش بغض داشت، گفت: «گلم، مواظب خودت باش. حلالم کن.» دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم. دلم میخواست بگویم من را با خودت ببر. توی چشمهایم خیره شد. چشمهای آبیاش مثل دریا متلاطم بود. گفتم: «تو هم مواظب خودت باش. شفاعت یادت نره. یکدفعه بدون اینکه چیزی بگوید از پلهها پایین دوید و همانطور که تندتند و پشت به من میرفت، دستش را بالا گرفت و گفت: «گلم، من رفتم. خداحافظ.»
بچهام پدر ندارد...
آپارتمان پدرشوهرم طبقه چهارم بود. مانده بودم این همه پله را چطور بالا بروم. یکی از پرستارها زیر بازویم را گرفت. همسایهها صلوات میفرستادند. روی دیوار ایستگاه اول عکس علی آقا روی اعلامیه چهلمش میخندید. ایستادم به خواندن: «دوشنبه 14/10/1366 از ساعت 8 الی 11:30، مسجد مهدیه...» زیر اعلامیه نوشته بود: «واحد اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین(ع) استان همدان و خانواده شهیدان امیر و علی چیتسازان.» با پرستارها آرامآرام از پلهها بالا میرفتیم. بقیه هم به خاطر من آرام و آهسته پلهها را طی میکردند. منتظر بودم علی آقا از پلههای طبقه چهارم پایین بدود و در حالی که میخندد بگوید: «زهرا خانم گلم! خسته نباشی...» چقدر این تکهکلامش را دوست داشتم. بغض گلویم را سفت چسبیده بود... تا یادم میافتاد علی آقا دیگر نیست و بچهام پدر ندارد، بغض میکردم. تنم میلرزید. یعنی میتوانستم بهتنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم میسوخت... هرجا چشم میگرداندم آنجا بود: کنار مادر، کنار پنجره، پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانههای برف تکثیر شده بود. برف میبارید و پشت هر پنجره پر از برف میشد.... اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر علی آقا را. گفتم: «علی آقا باید خودت مواظب ما دو تا باشی. من تنهایی نمیتونم.» حس کردم علی آقا میخندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش میگوید: «چشم گلم، چشم.»... چقدر سخت میگذشت. هیچوقت فکر نمیکردم علی آقا نباشد... چه روزهای خوشی را تصور میکردم. هیچوقت فکر نمیکردم موقع به دنیا آمدن بچهام همه عزادار و گریان باشند. یعنی سختتر از این روزها هم هست؟