| هاروکی موراکامی |
میگویم: وقتش؟
میگوید: این طوری نیست که از وجودت چیزی را بکنی و دور بیاندازی...
ما آن را دور نمیاندازیم، در درونمان آن را میپذیریم.
- و من در درون خودم خواهم پذیرفت؟
- درسته.
می پرسم: و بعد؟ بعد از پذیرفتن چه اتفاقی میافتد؟
همانطور که فکر میکند کمی سرش را یک وری میگیرد،یک حالت کاملا طبیعی.
طره مو دوباره تاب میخورد.
می گوید: بعد تو کاملا خودت میشوی.
- پس منظورت این است که من تا حالا خودم نبودهام؟
می گوید: تو کاملا خودتی...حتی همین حالا.بعد در این مورد فکر میکند.
می گوید: آنچه منظور من است کمی با این فرق دارد اما نمیتوانم خوب توضیح بدهم.
_تا وقتی اتفاق نیفتد نمیشود فهمید؟
سر به تایید تکان میدهد.
وقتی دیگر نگاه کردن به او چشمهایم را خسته میکند آنها را میبندم. بعد بلافاصله بازشان می کنم تا مطمئن شوم هنوز آنجاست.
_آیا اینجا نوعی زندگی اشتراکی وجود دارد؟
دختر در این باره فکر میکند.
_ همه با هم زندگی میکنند و در چیزهای خاصی شریکاند.
مثل اتاق های دوش، ایستگاه برق و فروشگاه. در مورد جا و مکان نوعی توافق ساده و به زبان نیامده وجود دارد که پیچیده نیست.نیاز به فکر کردن ندارد یا حتی در قالب کلمات آوردن.
بنابراین چیزی وجود ندارد که لازم باشد چطور انجام دادنش را یادت بدهم.
این جا مهمترین چیزی که در مورد زندگی وجود دارد این است که مردم خودشان را در چیزها
حل میکنند. تو هم مادام که این کار را کنی،مشکلی به وجود نخواهد آمد.
_منظورت از حل کردن چیست؟
_مثلا تو وقتی به جنگل میروی جزیی از آن میشوی.وقتی توی باران میروی،جزیی از باران می شوی،وقتی در صبح هستی جزو لاینفک صبح میشوی و وقتی با منی جزیی از من میشوی.
_پس وقتی تو با منی جزو لاینفک منی؟
_ درسته.
_ چه احساسی دارد اینکه خودت باشی و در عین حال جزیی از من؟
صاف نگاهم میکند و به سنجاق سرش دست میزند.
_ خیلی طبیعی است. اگر به آن عادت کنی خیلی ساده است.مثل پرواز کردن...
_ تو میتوانی پرواز کنی؟
لبخند میزند:
_ این یک مثال است.
لبخندیست بدون هیچ عمق و معنای پنهان،صرفا یک لبخند.
_ آدم تا وقتی پرواز نکند نمی داند پرواز کردن چه اساسی دارد.این هم همینطور...
برشی از رمان «هاروکی موراکامی»