فرحزاد شاید برای بسیاری از ما محل تفریح و تفرج باشد اما برای بسیاری دیگر محل زندگی است. محل تولد، محل بالیدن و قدکشیدن و برای بسیاری دیگر هم فرحزاد محل انتخاب است، انتخاب یک روش زندگی متفاوت، اما در میان کسانی که فرحزاد برایشان معنای تفرج ندارد، هستند کودکانی که نه در این منطقه میبالند و نه انتخابی برای زندگی دارند.
چراغهای روشن آلونکها میگویند که در زیر سقفی که نوری کمجان از آن آویخته شده، زندگی جریان دارد اما به هرکدام از این آلونکها که سر میکشی میبینی رخوت در آن موج میزند. زندگی انگار به دره رفته و در میان آتش پاتوقها سوخته است. انتهای کوچه بوی تعفن مشام رهگذران را میگزد، پردهای ضخیم بهجای در ورودی بر شکافی از دیوار آویزان است و پشت پرده با ضایعات آهن پوشانده شده تا خانه حریمی نیمبند برای خودش داشته باشد. اینجا آلونکی است که در آن خانوادهای پنجنفره زندگی میکنند. سقفی که طاقت باران ندارد، دیوارهایی که شاید به حرمت نوزادی که به خواب افیون رفته، ایستادهاند تا او حتی در میان خماری و نشئگی بتواند زنده باشد، شاید دیوارها امیدوارند به بهبود زندگی کودک و سایهای افکندهاند بر جسم رنجورش تا چندسال پیش این دیوارها و سقف هم بر سر خانواده نبود. دره فرحزاد در دل تاریکیهایش آنها را پناه داده بود. در میان تمام ناامنیهایی که برای ساکنان آن عین امنیت است. ساکنان شبانه دره فرحزاد از تمام امنیت و آرامش شهر به تاریکی مرموز و پرماجرا و آشنای دره پناه میآورند. روز را در کوچهپسکوچهها سر در گریبان گز میکنند، به سطلهای زباله سرک میکشند، خستگیهاشان را حتی به نگاه عابران هم نمیریزند، تنها میگذرند و نگاهی نفرتآمیز و شاید هم آلوده به ترحم از عابری را میبینند و رد میشوند.
آلونکی تو سری خورده در انتهای یکی از کوچههای کج و معوج فرحزاد محل زندگی یک خانواده است. حیاط کوچک خانه پر از کیسه ضایعات است که قرار است تبدیل شوند به نان شب اهالی خانه. در ورودی اتاقک پتویی کهنه است با نقش یک پلنگ روی تپهای که تمامقامت ایستاده، سیمهای برقی که ناشیانه بههم چسب خوردهاند تا برسند به کنار دیوار و چراغی را روشن کنند تنها تزیینات خانه نیستند، دیوار پر است از پوسترها و تصاویری که شاید پدر خانه از میان ضایعات دره و محلات و اطراف پیدا کرده، پوستری که وارونه روی دیوار نصب شده، گلهای مصنوعی چرک که یکی در میان روی شاخهای پلاستیکی ردیف شدهاند، در بین تمام تابلوهای نیمه و شکسته روی دیوار، تصویر احمدشاه مسعود تنها تصویری است که میتواند ارتباطی با خانواده ساکن در آلونک داشته باشد. نوزادی 7ماهه در خواب است و مادر برای اینکه بتواند وقتی با میهمانان ناخوانده حرف میزند بهانهای داشته باشد تا حواسش را از حرف و سوالات میهمانان پرت کند، او را ناشیانه در آغوش میکشد و گوشهای مینشیند و با کودکش سرگرم میشود. پسر 3ساله اما خوابش عمیقتر از آن است که با تکانهای مادر بیدار شود. با اینکه دو کودک در خانه هستند هیچ اثری از اسباببازی یا وسیلهای که بتواند آنها را سرگرم کند در خانه نیست، عروسکی نیمهجان و کهنه گوشهای افتاده و مشخص است که حضورش برای هیچکدام از ساکنان خانه مهم نیست و کسی سراغی از او نمیگیرد.
آزمایش اعتیاد دو کودک 3ساله و 9ساله این خانه مثبت است. خانه نه بوی دود میدهد و نه فرشها نشانی از سوختگیهای نشئگی دارند. پایپها آنقدر شیک و تمیز مغزها را تخلیه میکنند که هیچ نشانی از خود باقی نمیگذارند، جز خشونت و وحشت و درد. پدر در خانه نیست، پسر 9ساله هم همینطور. مادر میگوید: «رفتهاند سرکار» شغل پدر جمعآوری ضایعات است. پسرش هم با او همراه میشود تا شاید بتواند سهمی در درآمد خانه داشته باشد.
نوزاد 7ماهه در میانه اعتیاد مادر متولد شده. مادر همدم پایپ بوده تا اینکه به همت اعضای جمعیت امام علی(ع) اعتیادش را ترک میکند تا نوزاد سومش هم با اعتیاد متولد نشود. اما حالا نوزاد معصوم همچنان آماج حملات دود و پایپ و اعتیادی است که نمیداند چیست و چگونه میتواند در جسمش آشیانه بسازد.
پسر 3ساله خانه با اعتیاد متولد شده و با اعتیاد زندگی کرده. شیر مادر برایش تسکینبخش تمام دردها بود. حالا هم بعد از 3سال متآمفتامین در خونش دیده شده. برادر بزرگترش هم جسمش میزبان متآمفتامین است و اعتیاد ناخواسته به شیشه دارد، اما تا چندماه پیش از اعتیادش خبر نداشت، هربار که از خانه دور میشد یا پدر در خانه نبود، خماری به جان استخوانهایش میافتاد اما در این سن او معنای اعتیاد را نمیدانست، فکر میکرد اگر کسی پایپ دستش بگیرد و دود محبوس در حفرهاش را به ریه بفرستد اعتیاد دارد. همین بود که فکر میکرد بیمار شده، بدنش درد میکند، سرماخورده یا سردردهایش عادی است. همین بود که وقتی متوجه اعتیادش شد، نفرت تمام وجودش را گرفت. در کوچه و خیابان میدوید و تمام تلاشش آسیب زدن به دیگران بود. کودکی 9ساله، حالا تبدیل به بمبی از نفرت و خشونت از خانواده و جامعه شده. جامعهای که در مقابل اعتیادش بیتفاوت و بیتوجه بوده و خانوادهای که با سهلانگاری و خودخواهی جانش را زخمی اعتیاد کرده.
حالا دیگر او فکر میکند که میتواند برای انتقام از این جامعه دزدی کند، حتی اگر فروشنده مغازه مقابل چشم همبازیهایش او را به باد کتک بگیرد و تا پای مرگ تحقیرش کند. او هنوز نفرت را در سلولهای مغزش میپرورد. از مردی که به جای عطوفت به او خشونت را تزریق کرده و از مادری که جز بیتفاوتی و خماری از او چیزی ندیده. کودک 9سالهای که شبها تا دیر وقت پابهپای پدر سطلهای سیاه زباله را کنکاش میکند، پا به پای پدر پس مانده خوشگذرانیهای مردم شهر را به دوش میکشد و شب زیر سقفی نیمبند خواب انتقام میبیند.
روایت داستان زندگی این 3کودک، روایت زندگی بسیاری از کودکانی است که در فرحزاد زاده میشوند و میبالند. میتوانیم نگاهی سهلانگارانه بیندازیم و شاید چند روزی تحتتأثیر قرار گیریم و بعد هم غرق شویم در سرعت و سختی و تلخی و شیرینی زندگی و چندسال بعد در صفحه حوادث روزنامه بخوانیم قصه مردی را که دهها کودک را بعد از آزارجنسی به فجیعترین شکل ممکن به قتل رسانده و بعد قضاوتش کنیم و پروندهاش را در ذهنمان برای همیشه ببندیم؛ و میتوانیم نگاهی مسئولانه به این داستانهای مشابهِ هم بیندازیم و تلاشمان را برای بهبود این وضع به کار بندیم تا شاید چندسال بعد خبرهایی که از نوجوانی و جوانی این کودکان میخوانیم، خبرهای تلخ و جانگداز نباشد.