در واقع حالا زمان ارهكردن رسيده بود و مىتوانستم صداى ساييدن فولاد را كه وارد استخوان زنده مىشد و عضو نيمهفاسد را از بدن جدا مىكرد بشنوم اما اين درد براى آن بدن خسته و ضعيف خيلى شديد بود. ديگر نالهاى به گوش نمىرسيد زيرا او از هوش رفته بود. جراح كه هيچ فرياد و نالهاى را براى هدايتش نداشت، مىترسيد كه مبادا سكوت بيمار
به منزله سكوت مرگ او باشد، با دلواپسى به او نگاه كرد تا مطمئن شود هنوز زنده است. تنها با شربتهاى ذخيره شده موفق شدند بارقهاى از نور زندگى را به چشمان مات و بىنور و نيمهبسته و خيره بيمار بازگردانند. به نظر مىرسيد كه بعد از همه اينها مرد در شرف مرگ مقدر، بنا بود زنده بماند. او شكسته و خسته بود اما در نهايت، بيشترين رنج او به پايان رسیده بود.
ادامه دارد...