رسول یونان شاعر
بارها به معنای واژه شاعر اندیشیدهام. نتیجه همیشه این بوده که واژه شاعر در دورههای گوناگون معنای مختلفی داشته است. مثلا وقتی من کودک بودم و از من میپرسیدند: شاعر کیست؟ میگفتم: شاعر یک پیرمرد با کلاه پشمی و چهره اخمآلود است که میشود استاد شهریار! بزرگتر که شدم دیوان سعدی را دیدم و شاعر برایم شد مردی با دستار بر سر و ریش تنک! بعدها که عکسهای ناظم حکمت را دیدم، شکل و شمایل شاعر برایم تغییر کرد. اما امروز با گذر از شمایل تمام شعرا میگویم شاعری را نمیشود از شکل و شمایل فهمید. من از راه دیدن رفتارها و شنیدن گفتههای یک فرد میتوانم حدس بزنم شاعر است یا نه. البته که اگر حرفی در بین نباشد و سخنی از آن فرد نشنوم نمیتوانم شاعر بودن یا نبودنش را حدس بزنم، آخر نسترآداموس که نیستم!
بسیاری میگویند شعر من هیچوقت از مردم جدا نبوده. وقتی درباره چرایی این موضوع از من سوال میکنند، میگویم: نوع ارتباط من با مردم یک برنامه از پیش تعیین شده و مبتنی بر تصمیمگیری قبلی نیست. من از ابتدا به همین شکل زندگی کردهام، اینگونه زندگی را هم دوست دارم. مگر شعر اصلا چه چیزی هست که بخواهد بین من و مردم فاصلهای بگذارد. شعر فقط شیوهای از نوشتن است. من فکر نمیکنم شاعر تافته جدابافته از مردم است. من هم یک نفر از مردم هستم که شعر میگوید. خاطره من از کسانی که در دوران کودکی الگویم بودند گواه با مردم بودن است. من بچه که بودم دوست داشتم شبیه آدم پولداری باشم که صاحب یک باغ آلبالو بود ولی بعدها، پشیمان شدم چون هیچکس صاحب باغ را دوست نداشت و راضی نبود برایش کار کند. حتما کتاب «ما برای دون ماکاله زیتون نمیچینیم» را خواندهاید. کارگران در مزرعه برای «دون ماکاله»، زیتون میچیدند چون «دون ماکاله» خسیس بود و به کارگران پوزبند زده بود تا نتوانند زیتون بخورند. کارگران هم اعتصاب کردند و گفتند ما برای دون ماکاله، زیتون نمیچینیم. صاحب باغ آلبالوی روستای ما هم مثل دون ماکاله بود و نمیگذاشت کارگران آلبالو بخورند. من از دور نگاه میکردم و فکر میکردم چه الگوی خوبی است ولی وقتی نزدیک شدم دیدم الگوی خوبی نیست. اکثر الگوهایم به همین شکل از بین رفتند، من سعی نکردم از کسی الگو بسازم یا الگو بگیرم اما چیزهایی وجود داشت که در زندگیام تاثیرگذار بودند، مثل: زندگی و حرفهای پدرم، ساز عاشیقها، دریاچه ارومیه و پرواز درناها. من شاعری را شغل نمیدانم اما زندگی را شغل میدانم. شغل من زندگی کردن است به علاوه شعر و داستان ولی شاعری شغل نیست. در هیچ کجای دنیا شاعری شغل نیست چون یک شاعر مگر چقدر میتواند شعر بنویسد. در ضمن، فروش کتاب در ایران محدود است و با این فروش محدود کتاب نمیشود زندگی کرد.