شماره ۴۹۸ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۲۱ بهمن
صفحه را ببند
کاش اساتید آن‌جا نبودند

|  ویرجینیا وولف |

گفت که عاشق باخ است. هاتن گفت که او هم همین‌طور. حلقه پیوندشان همین بود و ‌هاتن (که شاعری بسیار بد بود)همیشه احساس می‌کرد که خانم دلوی در میان بانوان عالی مقامی که به هنر علاقه‌ای داشتند از همه بهتر است. عجیب بود که چقدر سختگیر است. بر سر موسیقی اصلا عاطفی نمی‌شد. خشک بود. اما ظاهرش چقدر جذاب بود! چه دم و دستگاهی برای خودش درست کرده بود، فقط کاش این اساتید محترم آن‌جا نبودند. کلاریسا دودل بود که او را بردارد و ببرد پشت پیانو در اتاق پشتی بنشاند. آخر پیانو را عالی می‌نواخت.  
گفت: «اما چه سروصدایی!چه سروصدایی!»
«نشانه یک میهمانی موفق.»پروفسور که با نزاکت تمام سر تکان می‌داد، با ظرافت از جمع‌شان کناره گرفت.  
کلاریسا گفت: «همه چیزهای دنیا را درباره میلتن   می‌داند.»
هاتن گفت، «واقعا می‌داند؟»، اویی که در سراسر همستد ادای پروفسور را درمی‌آورد؛ استاد میلتن؛استاد میانه‌روی؛استاد کناره گرفتن با ظرافت.  
کلاریسا گفت که متاسفانه باید با دو نفری حرف بزند، لرد گیتن و ننسی بلو.  
این دو هیچ سهم محسوسی در بیشتر کردن سروصدای میهمانی نداشتند. کنار هم نزدیک پرده‌های زرد که ایستاده بودند حرفی (محسوس) نمی‌زدند. به زودی به جای دیگری می‌رفتند،با هم؛و در هیچ شرایطی چندان حرفی نمی‌داشتند که بزنند. نگاه می‌کردند؛ همین. همین کافی بود. خیلی تمیز به نظر می‌رسیدند، خیلی محکم،زن پودرزده با رنگی چون شکوفه زردآلو، اما مرد سابیده،آب کشیده،با چشمان پرندگان، طوری که هیچ توپی نمی‌توانست از او عبور کند یا هیچ ضربه‌ای نمی‌توانست غافلگیرش کند. ضربه می‌زد، می‌جهید، دقیق، درست روی نقطه. دهان اسبان پا کوتاه در انتهای افسار او می‌لرزید. افتخارات خود را داشت. یادمان‌های اجدادی، بیرق‌های آویخته در کلیسا در زادگاهش. وظایف خود را داشت؛ مستأجرش؛ مادری و خواهرانی؛ تمام روز در مجلس اعیان بود و درباره همین هم حرف می‌زدند وقتی خانم دلوی سر رسید- کریکت، عموزاده‌ها، سینما. لرد گیتن کلاریسا را خیلی دوست داشت...  
برشی از رمان «خانم دلووی»


تعداد بازدید :  114