مهدی بهلولی آموزگار
خود اینکه وقتی خواستم از خودم انتقاد کنم، انتقادی به ذهنم نیامد یا اگر آمد، توجیه آن هم همراهش آمد، میتواند نخستین انتقاد باشد. گفتم اینکه در زندگی، زیاد به نزدیکانت توجه نداری خودش یک انتقاد است اما هنوز فکرم تمام نشده بود، توجیهاش کردم: زندگیهای کنونی اینجوریاند و کاریش نمیتوان کرد. تازه اگر میخواهی کتاب بخوانی، خبرها را دنبال کنی، چیزی بنویسی، و کارهایی از این دست، زمانی نمیماند که بخواهی اینور و آنور بروی یا حتی در خانه، با زن و بچهات بنشینی تلویزیون نگاه کنی! رفتم سراغ موردی دیگر که چرا 10سال پیش، دانشآموزی را بهخاطر حل نکردن تمرین، یک سیلیزدی و همین چند روز پیش بود که در فیسبوک پیدایت کرد و شماره همراهت را گرفت و زنگ زد و پس از کلی خوشوبش، گلایهای هم کرد و گفت، آقا یادت هست که یک سیلی به من زدی؟ و تو البته یادت نبود اما هیچ شکی هم نداشتی که دارد راست میگوید. گفتم خب این خودش یک انتقاد است؛ پس این را بنویس. اما هنوز این خاطره و فکر هم تمام نشده بود که توجیهاش آمد: بابا این مال 10سال پیش است. تازگیها که نبوده. انتقاد از خود، قرار است انتقاد از یک رویکرد باشد، از یک اندیشه نادرست جاگرفته در وجودت. نه رخدادی که در گذشته بوده و تمامشده و رفته پی کارش و اکنون هم دیگر قبولش نداری! و همینجور که داشتم به انتقاد از خود میاندیشیدم توجیه هرکدام هم همراهش بود- و البته گاهی توجیه، پیش از خود انتقاد به ذهنم میرسید! راستش هنوز هم نمیدانم حق با کدام است و انتقادها وارد بودند یا نه؟!
چند روز پیش، در مراسمی استاد عزتاله فولادوند را دیدم. نخستینبار بود که این مترجم چیرهدست سرشناس را از نزدیک میدیدم. فرصتی شد و با یکی از دوستان، نیم ساعتی با ایشان گفتوگو کردیم. به خانه که برمیگشتم گفتم از انسانهای بزرگ روزگارمان، که شاید چندان هم دور از دسترس نباشند، غافل ماندهای. انسان است که انسان را میسازد. نیمساعت همسخنی با فولادوند، اثری بر تو گذاشت که شاید خواندن چندین کتاب نگذارد.
دیدار و همسخنی با بزرگان، بیگمان انگیزهبخش و آموزنده است و تو انسانی «درخود فرو رفته»ای. فرصت دیدار با اهل اندیشه و فرهنگ را از دست مده. این یکی را هم دیگر توجیه مکن. حق یا ناحق، فرقی نمیکند در دستور زندگیات بگذارش.
پس تا اینجا شد دو تا انتقاد. یکی اینکه توجیه هر انتقادی را دارم و دیگری اینکه کمتر شده که پیگیر دیدار با انسانهای برجسته باشم و برایش برنامهریزی کنم. اما انتقاد سوم. کاش نوشتن را زودتر آغاز میکردم تا اکنون حرفهایتر بودم. البته از شما چه پنهان،که ترجمههایی هم دارم، بیشتر در زمینه آموزش و پرورش تطبیقی روز جهان و کاش که بیشتر ترجمه کنم. در نوشتن و ترجمه و اندیشیدن است که زندگی خود را با معنا مییابم. آموزشوپرورش ایران، بیگمان، با فقر اندیشه و تئوری روبهروست. بارها شده که برنامهای را در گوشهای از جهان اجرا کردهاند و فرادستان آموزش و پرورش کشور هم آن را آورده و در اینجا پیاده کردهاند اما ما از پیامدهای آن بیخبر بوده و هستیم. این ما البته بیشتر به کسانی چون خودم برمیگردد که میکوشیم آموزش و پرورش را نقد کنیم. بیگمان، آشنایی با زبان است که ما را از لاک خویش بیرون میآورد. کاش زبان انگلیسی بیشتری میدانستم و کاش در یادگیری آن و ترجمههای بیشتر، کوشش بیشتری میکردم. اگرچه بسا که این روزها عذرم موجه باشد و آرین 14،13 ماههام نمیگذارد که در خانه چندان کتابی بخوانم، یا بر جستاری تمرکز کنم و آن را به فارسی برگردانم. آیا این سخن واپسین و پای آرین را به میانآوردن، خودش توجیهی بر همه انتقادهای بالا
نبود؟!