پزشك جراح كتش را در آورده بود، آستينهايش را تا نزديك شانههايش بالا زده و يك پيشبند سفيد پوشيده بود كه او را تا گردن پوشانده بود.
با يك زانو روى زمين و يك كارد ترسناك در دست، دستش را دور ران سرباز انداخت و با يك حركت كوچك پوست اطراف عضو زخمى را بريد.
صداى فريادى گوشخراش در بيمارستان پيچيد .پزشك جوان در حالى كه به صورت مرد رنجور نگاه مىكرد مىتوانست خطوط در هم رفتهاى را كه از تحمل رنجى وحشتناك به صورتش نقش بسته بود ببيند.
پزشك در حالى كه دستان مرد را كه كمرش را محكم گرفته بود حس مى كرد زير لب گفت: «شجاع باش! دو دقيقه ديگر، و بعد خوب مىشوى.» پزشك جراح بلند شد و شروع كرد به جدا نمودن پوست از ماهيچههاى زيرى و در نتيجه ماهيچه را لخت كرد. گوشت را از پوست جدا كرد و پوست را يك اينج مثل سر آستين بالا زد. بعد از آن به كار اصلى پرداخت و با يك حركت شديد با كاردش ماهيچهها و استخوان را قطع كرد.
ادامه دارد...