شماره ۴۹۶ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۱۹ بهمن
صفحه را ببند
هر یکشنبه با منوچهر آشتیانی
شناخت و آگاهی‌های نخستین اجتماعی
طرح نو- فروغ فکری| در نگاه ابتدایی بسیار انتزاعی به‌نظر می‌رسد اما ریشه‌های اصلی و اساسی آن را می‌توان در لحظه لحظه زیست انسانی تجربه کرد. آن زمان که نیاز به شناخت در ساحت زندگی فردی و اجتماعی خود را بروز می‌دهد و به‌عنوان دغدغه‌ای برای انسان خود را به تصویر می‌کشد. بحث «شناخت» نه‌تنها مقوله‌ای جامعه‌شناسانه، که پیش از آن امری فلسفی و روانشناسانه است و از اینرو پرداختن به آن برای انسان امروزی ضرورت مهمی به شمار می‌آید. به چاپ دوم رسیدن کتاب «جامعه‌شناسی شناخت ماکس وبر» اثر منوچهر آشتیانی که هفته گذشته توسط انتشارات قطره منتشر شد، بهانه‌ای شد تا با دکتر آشتیانی که ازجمله تخصص‌هایش در حوزه جامعه‌شناسی به جامعه‌شناسی شناخت معطوف است، در این خصوص به بحث بنشینیم. بحثی درباره تعریف این امر و همچنین جلوه‌های این جامعه‌شناسی در ایران که در این هفته و هفته بعد به نظر خوانندگان می‌رسد:

 ابتدا کمی درباره چگونگی شکل‌گیری جامعه‌شناسی شناخت و نیاز پرداختن به آن توضیح دهید.
ابتدا اجازه دهید این بحث را از منظر کلاسیک و تعریفی آغاز کنیم. جامعه‌شناسی شناخت (sociology of knowledge)،ابتدا از فرانسه و توسط دورکهایم و در سال‌های 11-1910 آغاز شد. در ‌سال 1920 و در آلمان ماکس وبر و کارل مانهایم آن را توسعه و گسترش دادند. این رشته جامعه‌شناسی در کنار تعداد بسیاری دیگر از رشته‌ها، جزو آخرین فرزندان جامعه‌شناسی شناخته می‌شود که به وجود آمده‌اند و البته این رشته را باید پس از جامعه‌شناسی دین، آخرین رشته به حساب آورد که البته جامعه‌شناسی دین نیز توسط دورکهایم برای نخستین‌بار مورد بررسی قرار گرفت. بررسی نمادها و نهادهای دینی از ابتدای حیات بشر و این‌که این موارد چگونه به وجود آمده، طی نامه‌ای که دورکهایم به یکی دیگر دانشمندان فرانسوی می‌نویسد- در جلد نخست کتاب جامعه‌شناسی شناخت به کلیات می‌پردازد، شرح آن آمده است - مورد بررسی قرار می‌گیرد. در همین نامه‌هاست که پرسش‌هایی مطرح می‌شود. پرسش‌هایی اساسی و مهم که پیش‌زمینه جامعه‌شناسی شناخت را به وجود می‌آورند. پرسش‌هایی از این دست که اگر ما در ابتدایی‌ترین آگاهی‌های انسانی با آگاهی‌های دینی مواجه می‌شویم، آیا می‌شود این پرسش را مطرح کرد که اولین آگاهی‌های انسانی در جامعه چگونه به وجود آمد؟ و آیا می‌توان جویای چگونگی آگاهی و شناخت در جامعه شد؟ آیا چیزی در دنیا هست که شناختنی باشد و تا چه اندازه اطمینان به شناخت ما وجود دارد؟ شکل‌گیری این پرسش‌ها، همان زمان شکل‌گیری جامعه‌شناسی شناخت است. اما بحث شناخت دارای تاریخچه‌ای طولانی‌تر است و برای نخستین‌بار در فلسفه و تحت عنوان «معرفت‌شناسی» مطرح شد و تا قرن نوزدهم ادامه یافت. پس بنابراین ما مباحثی طولانی تا قرن نوزدهم داشتیم که به مقوله شناخت می‌پرداختند. پس از آن هم این امر در داخل روانشناسی مورد بررسی قرار گرفت و پرسش اصلی آن هم این بود که در آپارات کلی سیستم انسان چه اتفاقی می‌افتد که باعث شکل‌گیری شناخت می‌شود؟ که بحث «روانشناسی فکر» هم از همین وادی شکل گرفت و بعدها عامل شکل‌گیری هوش مصنوعی شد.
اما جامعه‌شناسی شناخت، در تحولات اجتماعی چه اثری برجانهاده و در حقیقت پرسش اینجاست که آیا مانند سایر بخش‌های جامعه‌شناسی جدید مانند جامعه‌شناسی صنعت، روستا و ... اثرگذار بوده است؟
تا این بخش که درخصوص آن صحبت کردم، که حدود23 قرن ادامه یافته و پس از آن موضوع فلسفه و روانشناسی می‌شود، هیچ صحبتی از جامعه و اثرات این شناخت بر جامعه وجود ندارد و تنها سخن از تعاریف اولیه شناخت در جامعه‌شناسی است. در این زمان تنها سخن از فعل و انفعالات بیولوژیکی است اما این مباحث هم بسترساز بودند و به پیشبرد جامعه‌شناسی شناخت کمک کردند. درحقیقت همان‌گونه که اشاره شد بحث شناخت از تفکر درخصوص دین آغاز شد و ادامه یافت و بعد این پرسش درخصوص شناخت ایجاد شد و به تبع آن و پس از گذشت مدت‌ها سعی شد تا به این امر پرداخته شود که انسان به‌عنوان یک موجود اجتماعی که درحال زندگی در جامعه است و از بدل شدن همین انسان جاهل به انسان خردورز نیز در حدود 45‌هزار ‌سال می‌گذرد، تا چه حد در پی شناخت است؟ مناسبات اجتماعی بر ذهن انسانی که در جامعه زندگی می‌کند و می‌اندیشد تا چه حد اثرگذار است و روند شناخت او تا چه حد از این امر تأسی گرفته؟ کارل مارکس عصاره این بحث را در آثار اولیه خود بیان کرده درحالی‌که آشنایی کاملی نیز با جامعه‌شناسی شناخت به معنای واقعی و تعریفی آن نداشته است. دورکهایم، ماکس وبر و ماکس شلر نیز به آن پرداخته‌اند و آن را کامل کرده‌اند. مارکس می‌گفت «انسان‌ها آن‌گونه که زندگانی خود را می‌سازند، زیست می‌کنند و آن‌گونه که زیست می‌کنند، می‌اندیشند.» سه طبقه را در نظر بگیرید. طبقه بالا اندیشه، زیر آن زیست انسان‌ها و زیرش تولید مناسبات انسانی قرار دارد. یعنی اگر می‌خواهیم بدانیم انسان قرن بیستمی چگونه می‌اندیشد، باید ببینیم که این انسان چگونه زیست می‌کند. برای همین هم انسان‌های دوران فئودال، بورژوازی، سرمایه‌داری و ... مانند زمان و مدل زیستشان می‌اندیشند. این اسلوب کلی فکری بود که به وجود آمد و پایه شکل‌دهی به جامعه‌شناسی شناخت شد. در حقیقت وقتی از انسان می‌پرسیم که چگونه می‌اندیشد، درواقع باید تلنگری به جامعه‌اش بزنیم و ببینیم که چگونه می‌اندیشد؟ اینجاست که تأثیر گسترده و همچنین مهم جامعه‌شناسی شناخت را می‌بینیم. امری که خیلی کمتر از آنچه که باید و شاید به آن پرداخته شده است.
شما به شکل‌دهی شناخت و اندیشه توسط جامعه و اثرگذاری آن بر افراد جامعه تأکید دارید، درحالی‌که بسیاری شناخت موجود را امری فردی می‌دانند. نسبت میان این ‌دو  را  چگونه باید سنجید؟
باید توجه داشت که این امر استثنا هم دارد و افراد هر دوره‌ای می‌توانند تفکرات و شناخت متفاوتی از خود بروز دهند. حافظ در زمانی گفته «بر سر تربت ما چون گذری همت خواه/ که زیارتگه رندان جهان خواهد شد» قرن‌ها پس از خود را می‌دیده که افراد بر سر مزارش خواهند آمد. میان فرد و جامعه همیشه ارتباط متقابل وجود داشته اما نسبت‌ها متفاوت است. در موارد خاص شخصیت فرد اثر می‌گذارد مانند انقلاب کبیر فرانسه که در آن بسیاری از افراد چون روبسپیر، دانتون و ... اثر مستقیم گذاشتند یا در انقلاب روسیه که لنین اثرگذاری مستقیم داشته است. کما این‌که همیشه این پرسش مطرح بوده که اگر این افراد نبودند، آیا این انقلاب‌ها رخ می‌دادند؟ تاثیرگذاری افراد در مواردی چون انقلاب‌ها و زمانی‌که جامعه درگیر تحولات گسترده است، بسیار محسوس است اما زمانی‌که جامعه آرام است و سیر تکوینی و آرام خود را طی می‌کند، اثر توده‌ها و افراد کمتر شده و اثر گروه‌های اجتماعی بیشتر می‌شود. در این هنگام گروه روشنفکران، منتخبان، فن سالاران، برگزیدگان و ... هستند که اثر خود را برجا می‌گذارند و عامل شکل دهی به شناخت جامعه می‌شوند.
اما نکته‌ای دیگر درباره بحث شناخت و جامعه‌شناسی آن وجود دارد و آن هم نسبی بودن این امر است همچنان‌که مانهایم هم بر آن تأکید کرده است. کمی درباره نسبی بودن این امر توضیح دهید؟
از زمانی‌که شناخت‌شناسی به صورت علمی پایه‌گذاری شد تا اوایل قرن بیستم این مباحث مطرح بود و البته بیشتر در قالب جبرگرایی و حسرت‌گرایی به آن می‌پرداختند. برای مثال ارسطو معتقد بود که انسان‌ها در قالب اشکال دوازده‌گانه منطقی که از آنها نام می‌برد، می‌اندیشند و بعد هم بحث نسبیت مطرح شد که می‌گفتند هر قضیه هم امکان صدق دارد و هم امکان کذب. که در منطق و فقه اسلامی هم کماکان به آن پرداخته شد. به مرور ایام این نظریه که در مناسبات اجتماعی حتمیت وجود دارد دچار خدشه شد. در فیزیک این امر توسط ورنر کارل‌هایزنبرگ دانشمند آلمانی، وارد ریاضیات شد و عامل دگرگونی ریاضیات گشت و در آن علم هم گفتند همه‌چیز نسبی است. اینجاست که نسبی‌گرایی در مقابل جبرگرایی قرار می‌گیرد. این امر در علوم طبیعی گسترش می‌یابد و به تبع آن به علوم انسانی هم کشیده می‌شود و دانشمندان از جبرگرایی به سمت نسبیت‌گرایی گرایش پیدا کردند و گفتند نمی‌توان به‌طورحتم گفت که تا چه حد ذهن واقعیت را می‌سازد و چقدر واقعیت ذهن را می‌پرورد. البته در این نکته که واقعیت وجود دارد و قبل از ذهن وجود دارد و باید واقعیت وجود داشته باشد تا ذهن بتواند آن را بپذیرد، شکی نیست اما در این‌که ذهن بر این فرآیند شناخت اثر می‌گذارد، نیازمند مطالعه است. به این ترتیب جامعه‌شناسی شناخت مدت‌هاست که به سمت نسبیت‌گرایی حرکت کرده که درنهایت نیز کارل کوپر به این امر تأکید کرده است.

 


تعداد بازدید :  276