شماره ۴۹۵ | ۱۳۹۳ شنبه ۱۸ بهمن
صفحه را ببند
اسارت و سپیدی

|  رضا الهی  |   آزاده  |

از جمله همرزمان حسین فهمیده‌ام که در 14سالگی و تنها 4روز بعد از شهادت حسین، اسیر شدم. با فرار از خانه به بسیج پیوسته بودم. 10آبان‌ماه یعنی تنها 40روز بعد از آغاز جنگ اسیر شدم و 10‌سال  اسارت را به جان خریدم. روش من برای دوری از دلتنگی و ورود امید به جسم و جانم توصیه خداوند بود که  قرآن الابذکرلله... را فرمود. فعالیت سیاسی من در اردوگاه زیاد بود و به همین خاطر عراقی‌ها به من می‌گفتند رضا صغیر. لقب دیگرم در بین آنها ابوالمشاکل بود. می‌گفتند هر برنامه دعا و نمازی که در اردوگاه برگزار می‌شود یک سرش به تو مربوط است. 6ماهی می‌شد نامه‌هایم به دست خانواده‌ام نمی‌رسید یعنی عراقی‌ها جلو ارسالش را می‌گرفتند و من نمی‌دانستم. فشار روی همه بچه‌ها زیاد بود. من با سن کم اسیر شده بودم و تنها راهی که برای غلبه بر درد دلتنگی از خانواده داشتم دعا و تسبیح خداوند بود. وضع روحی و جسمی خیلی از اسرا چندان مناسب نبود. فراغ از بیماری‌ها و کمبود امکاناتی که ارتش بعثی بر‌ای اسرای ایرانی به‌وجود آورده بود دلتنگی خانه و خانواده هم کار را سخت‌تر می‌کرد. بخش زیادی از این اسرا نوجوان بودند. آنها که هم‌نسلانشان در کوچه و خیابان مشغول بازی بودند پا در صحنه نبرد گذاشتند و اسیر شدند.
یک شب آن‌قدر مرا زدند که صورتم ورم کرد. گوش مرا آن‌قدر کشیده بودند که خونریزی کرده بود. مرا مثل یک جنازه داخل آسایشگاه انداختند و رفتند. تا سربازان عراقی پایشان را از اردوگاه بیرون گذاشتند شروع به خواندن اذان کردم، آخر وقت اذان مغرب بود. سرباز عراقی آمد پشت در آسایشگاه و به من بدوبیراه گفت. بعدش هم گفت: «ما این‌قدر تو را زده‌ایم بازهم داری اذان می‌گویی!» هیچ لحظه‌ای در دوران اسارت به اندازه نماز شب‌هایش زیبا نبود. انسان ناخودآگاه یاد عاشورا می‌افتاد...
در طول اسارت خیلی از بچه‌ها به خاطر فشار زیادی که رویشان بود ریش‌وموی سرشان سپید شد اما من به گمان خودم به واسطه همین توسل‌ها سرحال بودم، اما بعد از این‌که به ایران بازگشتم آن‌قدر فکر و دغدغه‌های زندگی روزمره به سرم آمد که ریش‌و‌موهایم سپید شد.


تعداد بازدید :  362