حمیدرضا عظیمی خبرنگار گروه طرح نو
«فلسفه» که به ذهنمان میآید، بهناگاه، از جا کنده میشویم و حتی ترس، فرا میگیردمان. سنگینی معنا، چنان در این واژه خود را نشانده که وقتی از آن صحبت میشود، خودمان را جمعوجور و سعی میکنیم با کلماتی ویژه و سبکیخاص از ادبیات، وارد میدان گفتوگو شویم. فیگوری ویژه میگیریم و چهرهمان را به رقصی خاص وامیداریم. گمان این است از «فلسفه» که صحبت کنیم، باید از «ماهیت» بگوییم و از «وجود»! در کنار تمام این سنگینی معنا، دستپاچگی و بهاصطلاح «گرخیدگی»، چیزهایی هم هست که وقتی به «فلسفه» آغشته و ترکیب شود، میشود ساده! و سادگی را میتوان با تمام وجود در آن حس کرد. سادگی مثل یک کلمه، مثل یک «آه»! سادگی مثل یک «خمیازه» کشیدن، نگاه کردن یا هر چیز ساده دیگر! «فلسفهزندگی» هم شاید جنبههایی از آن ترکیبات باشد. ترکیباتی که سادگی را با خود همراه دارد!
زندگی اما، به خودیخود سخت است؛ چه رسد عمری زیستن در جامعهای که معلوم نیست معادلاتش دارد بر چه محوری میچرخد، معلوم نیست اقتصادش چگونه است، سیاستش به کجا میرود، فرهنگش در چه حال است؟ زندگی اینجا سختتر میشود، جایی که وقتی صحبت از «معنویت» میکنند، منظور بهطور دقیق معنویت نیست! وقتی قسم میخورند که راست میگویند، بهطور واقعی منظور «راست گفتن» نیست و هزار و یک ایراد دیگر که حالا جامعه را بهخود مشغول کرده و هر روز بر پیچیدگی زندگی میافزاید. «فلسفه» با آن پر طمطراقی و «زندگی» با این پیچیدگی و سختی، ترکیبی مثل «فلسفهزندگی» دارد. از یک نظر ساده ساده؛ به قدری ساده که عدهای سروته آن را به یک کلمه، هممیآورند. عدهای از «معنویت» بهعنوان فلسفهزندگی خود نام میبرند و گروهی، بیپروا «پول» را فلسفه زندگی خود میدانند. به همین سادگی!
بحث درباره «فلسفه زندگی» در عین این سادگی، در مراتبی دیگر به سختی میگراید و آن زمانی است که بحث از «سعادت و شقاوت» به میان میآید و فلسفه زندگی هر فرد(یعنی هدف یا اهداف زندگی و حیات انسان در این سرای خاکی)، موظف است او را به سوی «سعادت» سوق دهد. حالا دیگر موضوع به این سادگی نیست، بلکه پای مکاتب فلسفی و نگاه آنها به موضوع سعادت و شقاوت، به این حوزه باز میشود و ارسطو، ملاصدرا و اسپینوزا یا بسیاری دیگر از ریز و درشتان فلسفه، درباره آن بحث میکنند و اگزیستانسیالیسم، مارکسیسم و حتی نهلیسم هم درباره آن حرف میزنند.
این تفاوت، پارادوکسی (متناقضنما) را به تصویر میکشد که برای استیضاح آن، باید به خود مردم رجوع کرد. مردم کوچه و خیابان! چارهای نمیماند الا اینکه روانه شویم و درباره آن با مردم کوچه و خیابان یا دوستان و همنشینانمان بحث کنیم و از آنها درباره اینکه «فلسفه زندگی»شان چیست بپرسیم. از آنها سوال کنیم، فلسفه زندگیات چیست؟ در زندگی دنبال چه هستی؟ و تغییرات دنبال«چه»بودگی چگونه و از کی در تو آغاز شده است؟ این سوالها را از برخی شهروندان پرسیده و محصول پرسش و پاسخها را به زیور طبع آراستهایم. لختی تحمل و خواندن این سطور شاید همه ما را به این فکر فرو برد که «فلسفه زندگی»مان چیست؟ دنبال چه میگردیم؟
«پول»، «پول» و «پول»
کنار خیابان ایستاده است. گاهی به اطراف نگاه میکند و گاهی در خود غور! عصبی، شاید هم کمی عجول باشد. شواهد چنین نشان میدهد و قرائن هم! «توحید امیری» سی واندیسال از خدا عمر گرفته و صاحب فرزندی 4 ساله است. اینها را زمانی که با او بهبحث نشستم، از لابهلای حرفهایش بیرون کشیدم. میگفت: در زندگی همیشه دنبال آرامش بودم اما آرامشم را موضوعات اقتصادی بههم ریخته است. به اینجا که رسید، دورواطرافش را نگاهی انداخت و انگار که بخواهد کسی حرفش را نشنود، آرامتر گفت: راستش را بخواهی سهسال و نیم پیش خانهای خریدهام که از آن به بعدگرفتار پرداخت قسط و قرض هستم. تمام حقوق من و همسرم بابت قسط خانه صرف میشود. بیشتر اوقات درآمد هردوی ما، کمتر از اقساطی است که بابت خرید خانه باید بپردازیم. گاهی میشود که برای امور جاری مجبوریم یکی از قسطها را ندهیم. همه این موارد که دست به دست هم میدهد، اولویت زندگیام را بر محور اقتصاد، میچرخاند. این میشود که فلسفه زندگیام فعلا به دست آوردن پول بیشتر است. پول، پول و باز هم پول.
آهی کشید! انگار که از چیزی خسته شده باشد، قیافه آدمهای مغموم را به خود گرفت و گفت: فلسفه زندگی ما بیشتر تحتتأثیر جامعه است. ما میخواستیم پیش چشم «سر و همسر» وضع موجهی داشته باشیم. خانه خریدیم و خودمان را گرفتار وضعکنونی کردهایم که بدون تعارف غیر از پول و درآمد بیشتر، چیز دیگری برایم اهمیت ندارد. میخواستم وقتی فرزندم بزرگ شد، اجارهنشین و آواره اینخیابان و آنخیابان نباشیم.
آیندهزیستی نوعی فلسفه زندگی
میگویند زنان در مقایسه با مردان، آیندهنگری بیشتری دارند. بههمین دلیل برخی معتقدند، اگر امورات اقتصادی زندگی را بهزنخانه بسپارید، دردسر کمتری خواهید داشت. «راضیه» هم بهنظر میرسید از همین زنان باشد. روبهرویم نشسته بود و داشت درباره فلسفه زندگی صحبت میکرد. هنگام گفتوگو، جملاتی را با تردید بهکار میبرد. بهنظر میرسید جاهایی هست که اطمینان کافی به آنچه میگوید، ندارد. میگفت: فلسفه زندگی من رسیدن به آرامش است. حالا به هر شیوهای که امکانش باشد. زمانی این آرامش با داشتن خانهای بزرگتر از آنچه دارم، محقق میشود و زمانی هم...! روی آرامش تأکید داشت اما حرفهایش را با این توضیح تکمیل کرد که البته رسیدن به آرامش، بدون پشتوانه اقتصادی ممکن نیست. اگر وضع اقتصادی مناسبی نداشته باشید بهطور قطع، آرامش هم نخواهید داشت و دایم در هراس بهسر میبرید. وقتی صحبت میکرد گاهی نگاهش را بهسوی دیگری میبرد انگار که موضوعی ذهنش را درگیر کرده باشد. بهنظر میرسید همزمان به چند چیز فکر میکند. میگفت: من برای خودم آیندهای تصور کردهام، آیندهای که در آن زندگی آرامی را تجربه خواهم کرد. تمام تلاشم در زمان حال این است که آیندهای آرام داشته باشم. وقتی پرسیدم، پس آرامشت در زمان حال چه میشود، با تردید گفت: ممکن است اما همه آدمها به آینده فکر میکنند و در زندگی امروز، هر اقدامی که انجام میدهند برای آینده است. اساسا خود آینده هم میتواند بخشی از فلسفه زندگی ما باشد.
به مقصد نرسیدیم
«آرمان» نام دارد. همان اول که دیدمش، چیزی مرموز میگفت که با دیگران تفاوت دارد. جوان است، حدود 30 سال؛ خوش سروزبان و چهرهای که آدم را جذب میکند. سر صحبت را که بازکردم و سوالات را پرسیدم، انگار که کبریتی به انبار باروت زده باشم. سر درد دلش باز شد. از آن جوانهای «عاشقپیشه» بود که نظیرش کمتر یافت میشود. از عشق سخن میگفت اما آنچه منظور نظرش بود، از این عشقهای دمدستی و کوچه بازاری نبود. بیپروا و بدون چشمپوشی میگفت: فلسفه زندگیام عشق است. سالها دنبال عشق بودم و هنوز هم نتوانستم...! بعد بیتی را با آواز خواند با این مضمون: «ما هرچه دویدیم، به مقصد نرسیدیم/ از عشق به جز مزه تلخش نچشیدیم»
حرف که میزد، انگار غم بغلش کرده باشد. فشارش میداد و ولش میکرد. انگار این فشاردادگی، نفسش را میبرید. لحظاتی را با هم قدم زدیم و از زوایای مختلف «فلسفه زندگی» صحبت کردیم. سیگاری آتش زد و تعارفی. بغض صدایش را میلرزاند آنقدر که مرا هم همراه خود کرد. میگفت: عشق باید جان آدم را آتش بزند. باید در زندگی جریان داشته باشد. باید با آن کار کرد و زندگی. اندیشید و کتاب خواند! عشقی که باید جزو تکتک سلولهای بدن باشد. جزو تن آدم شود.
سیگارش را با پکهای سنگین هورت میکشید! چهرهاش برافروخته شده بود و صدایش بلند. همان جوان عاشقپیشهای که همین چند لحظه پیش درباره عشق سخن میگفت، حالا شده بود چهره انقلابی! انگار داشت برای هزاران نفر نطق میکرد. از جامعه میگفت و از اینکه چطور فلسفه زندگی بسیاری از افراد حاضر در آن، به موضوعات پیشپا افتاده و نازل، توجه یافته. از تفاوت فلسفه شرق و غرب و بهتبع آن، تفاوت مردمان این دو سامان گفت و تأکید کرد: در فلسفه زندگی مردمان مشرقزمین، معنویت بیشتری دیده میشود. منظورم معنویت به معنای عام است. ما بیشتر به مرگ فکر میکنیم و همین عاملی میشود تأثیرگذار بر زندگی ما!
فلسفه چرا؟
«زهره» 33سال دارد. متأهل است و بهنظر میرسید خیلی دلخوشی از زندگی ندارد. در صحبتهایش نوعی ناامیدی از زندگی موج میزد. در پاسخ به چیستی فلسفه زندگی، بیمهابا به متن پرداخت و گفت: زندگی با اختیار آدمی شروع نمیشود که قرار باشد برای آن فلسفه هم تدارک ببینیم. بدون هیچ اختیاری وارد دنیا میشویم و بعد بدون اختیار از گردونه دنیا خارج میشویم. در چنین وضعی دیگر جایی برای داشتن فلسفه نمیماند. هنگام صحبت دستهایش را مثل اینکه از روی عادت باشد، تکان میداد. در چهرهاش نوعی خستگی و در حرفهایش نوعی «فلسفهگرایی» دیده میشد. ظاهر امر چنان بود که به «فلسفه جبر» یا «دترمینیسم» اعتقاد دارد و همهچیز را از این دریچه میدید. میگفت: فلسفه زندگی قاعدتا یعنی هدف یا اهدافی که در زندگی داریم. هدف داشتن هم وقتی محقق میشود که موضوعی اختیاری در پیش باشد که بخواهیم برای آن هدف تعیین و برنامهریزی کنیم. وقتی زندگی با جبر شروع میشود و پایان مییابد، چگونه قرار است هدفگذاری داشته باشیم و برای موضوعی مثل زندگی که هر لحظه امکان دارد منقطع شود، برنامهریزی و فلسفه برایش اختیار کنیم؟!
هوای سرد، داشت صورت تکیدهام را نوازش میکرد. گاهی خشم میگرفت و انگار که بخواهد خشم فرو خوردهاش را خالی کند، سیلی سوزناکی بر گونهام مینواخت. صحبت با مردمی که زیر آسمان این شهر زندگی میکنند و هر کدامشان به سویی هستند و هریک به سیای، تمام شده بود. با آدمهای زیادی صحبت شد اما واقعیت این است نه فرصت کافی برای پرداختن به همه آنهاست و نه امکان نشر همه آنها. فقط 4 گرایش که به نظر میرسید میتواند بخش زیادی از افکار جامعه را دربرگیرد، بهعنوان نمونه آورده شد.
راه روزنامه را در پیش گرفته بودم. در مسیر، ذهن هنوز درگیر پاسخها بود. البته پرسش هنوز باقی است و این امکان هست که به تعداد آدمهای روی زمین، «فلسفه زندگی» وجود داشته باشد. راستی فلسفه زندگی شما چیست؟ برای چه زندگی و تلاش میکنید؟ که چه به دست آورید؟ در قبال این به دست آوردن، چهچیزی را از دست میدهید؟ اگر هزینه و فایده کنید را از دست دادنها، کفاف به دست آوردنها را میکند؟
فلسفه زندگی ما بیشتر تحتتأثیر جامعه است. ما میخواستیم پیش چشم «سر و همسر» وضع موجهی داشته باشیم. خانه خریدیم و خودمان را گرفتار وضعکنونی کردهایم که بدون تعارف غیر از پول و درآمد بیشتر، چیز دیگری برایم اهمیت ندارد. میخواستم وقتی فرزندم بزرگ شد، اجارهنشین و آواره اینخیابان و آنخیابان نباشیم.
عشق باید جان آدم را آتش بزند. باید در زندگی جریان داشته باشد. باید با آن کار کرد و زندگی. اندیشید و کتاب خواند! عشقی که باید جزو تکتک سلولهای بدن باشد. جزو تن آدم شود.