سوشیانس شجاعیفرد طنزنویس
[email protected]
روز شنبه همین هفته، گزارش تصویری بسیار خوبی در روزنامه شهروند (همین روزنامهای که الان دستتان است! گفتیم شاید اشتباهی خریدهاید!) از یک بازار مکارهای که همه چیز در آن به فروش میرسد، چاپ شد. طنزنویس روزنامه که هنوز نگهبانی دم در روزنامه قیافه او را نمیشناسد و راهش نمیدهد برای اینکه کار مفیدی کرده باشد و اسمی در خود روزنامه در کند، همراه عکاس روزنامه به این بازار همهچیفروشی رفت و مشاهدات خود را به شرح ذیل برایتان نوشته است!
تا نیم ساعت اول که از کنار عکاس تکان نمیخوردم! قیافههایی میدیدم که سبیل خودم اندازه نوک مداد پنج دهم بود در مقایسه با زغال قلیون! ولی کمی که گذشت توجهم از قیافه افراد به بساطهای آنها جمع شد و دیدم چیزهای جالبی پیدا میشود مثلا یک نامه با خط خرچنگ قورباغه یک بچه 5-6ساله بود که خطاب به زن همسایهشان نوشته بود: مهضر مبارک مادر سولماز اینا، مادر دختر همسایه، با سلام و تهیات! من و سولماز میخواهیم با هم اظدواج کنیم! آیا اینکه شما اجازه نمیدهیم ما باهم خاله بازی کنیم، کار درستی است؟! ایام به کام! صادق زیباکلام!
آنورتر، روی بساط یک فروشنده دیگر هم یک عدد دستمال ابریشمی قرمز رنگ بود که فروشنده مدعی بود مادر چاوز آن را به یکی از اعضای هیأت ایرانی داده است!
یک جوان جویای نان هم بساط شعبدهبازی راه انداخته بود! مردم دور او جمع شده بودند، به سبک این پهلوانهای دورهگرد رجز میخواند که زنجیر پاره میکنم، دهان سرویس میکنم، دزد میگیرم! بعد یک تعداد کاپشن سفید جلویش بود، میگفت از توی اینها هر چه دزد و اختلاسگر بخواهید برایتان در می آورم، ولی اول یک دشتی باید بدهید! مردم هم هی سوت میزدند و پول میدادند! خلاصه یک دشت و دو دشت و سه دشت جمع کرد و آخرش هم حتی یک خرگوش هم از توی کاپشنها در نیاورد!
یک جایی هم بود که تایر کامیون میفروخت! پرسیدم: اینها دیگر چیست؟ گفت: سیاسیه، نپرس! برات گرون تموم میشه! گفتم: کامان! گفت: جوووون! اوه مای گاد! منم ترسیدم و صحنه را ترک کردم که دیدم فروشنده تایرها میگوید: نترس پسرجان، بیا، اینها تایر همون هجده چرخیه که شمشهای طلا را از ایران برد ترکیه! پرسیدم: پس خود تریلی کو؟ گفت: اون که تکذیب شد رفت!
کمی جلوتر یک پسر جوان با قیافه مثبت دیدم که در آن برهوت با آن قیافههای زمخت، چونان پپسی بود در کویر! چند تا ورق تحریر جلویش بود که رویش به انگلیسی نوشته شده بود. برای شروع معاشرت و اینکه شاید در این بازار ما هم چیزی کاسب شویم، گفتم: جوان چی میفروشی؟ گفت: مدرک! پرسیدم: مدرک چی؟ گفت: هرچی بخوای، دکترا، مهندسی، پزشکی، نظام پزشکی، پروانه مطب، گواهی استاندارد، ایزو، هرچی بخوای! اومدم بامزه بازی در بیارم گفتم: دکترای آکسفورد هم دارید؟! گفت: «اون که دیگه قدیمی شده! الان دیگه مدرک پرینستون و امایتی و آکادمی علوم نیویورک و اینها رو بورسه! حالا برای اینکه آمار دستت بیاد، بگم بله اون مرحوم هم مدرک آکسفوردشو از خود من گرفت! ایناها، بذار پیداش کنم، آره ایناهاش، دو سه تا پرینت اولش خوب در نیومده بود! ولی نگه داشتم! میدونستم یک روز قیمت پیدا میکنه!»
همینطور داشتم جلو میرفتم که دیدم یک جایی خیلی شلوغ پلوغ است. عکاس روزنامه یک نردبان همراهش بود که بتواند عکسهای «های آنگل» بگیرد (الکی مثلا من انگلیسیم خیلی خوبه! عکاسی هم بلدم!)، نردبانش را گرفتم و رفتم روی آن ایستادم که ببینم چه خبر است! یا ماها! چی میدیدم! یک نفر که نیمچه شباهتی هم به مرتضی پاشایی داشت درحال فروختن آهنگهای جدید آن شادروان بود که مدعی بود از آن دنیا فرستاده! همین جور فریاد میزد که: «بیا این لنگ جورابشه، بخر. اون سیدی گوگوشه که مرتضی گوش میداد! این یکی داریوشه، مرتضی غروب های
جمعه داریوش گوش میداد، یکی بیشتر ازش نمونده! اینم روزنامهایه که مرتضی روش املت خورده!» خلاصه همین جور داشت به بهانه آن مرحوم برای بساطش بازارگرمی میکرد که خوشبختانه برادران محترم آمدند و به بهانه نداشتن مجوز بساطش را جمع کردند! ببخشید که مطلب اینطوری تمام شد! گفتم یکجوری تمام کنم که هم خانواده آن مرحوم ناراحت نشوند! هم بگویم الکی همه چيز حساب و كتاب دارد! هم یک تیکهای انداخته باشم که هر خلافی میشود، فقط جلوی موسیقیاش را میگیرند! (الکی مثلا خیلی کارم درسته!)