پیمان مرادخانی
در زندگی همیشه لحظاتی هست که ما از دنیای اکنون، به دنیای دیگری پرت میشویم! دنیایی که از حال دور است، بیشتر انتزاع است تا واقعیتهای رایج. جنسش با اجناس رایجی که اطرافمان پیدا میشود، فرق دارد. این دنیا، دنیای فکر و خیال ما است؛ دنیای اندیشه! دنیایی که گوشهای مینشینیم و خیالبافی میکنیم یا هزار فکر و خیال دیگر که شاید در واقعیت عدهای به آن بخندند یا مسخرهاش کنند.
من هم مثل تمام آدمهای این کره خاکی، لحظاتی را در این دنیا سپری میکنم. از حال کنده میشوم و به وادی خیال میروم. همین چند روز پیش بود که یک بار دیگر پای در این دنیا گذاشتم، داشتم فکر میکردم و سوال که چرا بیشتر ما بهجای عمل کردن، فقط شعار میدهیم؟ چرا عمل کردن به آنچه حرفش را میزنیم سخت است؟ چرا، چرا و هزاران چرای دیگر! با خود فکر میکردم، خیال و آرزو ...! میاندیشیدم ایکاش میشد در جامعه امروز ما «شعار» جای خود را به «شعور» میداد و «حرف» به «عمل».
در آن وادی سوالم این بود، چرا در زندگی امروزی ما بدبینی و قضاوت درباره دیگران به امری عادی و رایج تبدیل شده و این همه در رفتار و زندگی همه ما تأثیر گذاشته است طوری که حتی اجازه نمیدهد نگاهی سادهلوحانه به خوشبختی داشته باشیم؟ آرزو میکردم، ایکاش همه ما خودمان باشیم و نقابهایی که ما را از خود واقعیمان دور میکند، کنار میزدیم. ایکاش با ساختن دنیایی دور از تواناییهایمان، اینقدر زندگی را برای خودمان و دیگران سخت نمیکردیم. ایکاش همه ما یکرنگ میبودیم یا حداقل شرایطی پیش بیاوریم که آن را تجربه کنیم. ایکاش میشد، خیلی راحت و ساده به دور از دنیای ماشینی و تجملاتش زندگی کنیم. ساده ساده ...
لحظاتی میگذرد و به دنیای واقعی برمیگردم! دنیای که «هست»ها در آن حکمرانی میکند نه «باید»ها و «شاید»ها! دنیایی که با همه... هایش، ما را دچار خود کرده است، دچار زندگی در خود؛ زندگیای که وقتی درست فکر کنیم پر است از سوال. این سوال که وقتی دچار این نوع زندگی میشویم یا به قول یکی از دوستانم، دچار «زندگی سگی» میشویم و نمیدانیم که هستیم یا نیستیم، چه باید کرد؟ چرا زندگی همیشه آنطور که ما میخواهیم، پیش نمیرود؟ یا چه چیز و چهکسی این زندگی و معادلاتش را برایمان قابل تحمل میکند؟
به هر روی «زندگی» با همه تلخی و شیرینیهای خود، میگذرد و تنها خاطرات تلخ و شیرین آن باقی میماند. گاهی همین خاطرات خوش گذشته، که بهترین سالهای عمرت در آن سپری شده، تو را تسکین میدهد. اما «تناقض» اینجاست که مگر میشود با خیال و خاطره زندگی کرد؟ به قول گابریل گارسیا مارکز: «گذشته چیزی جز دروغ نیست و خاطره هرگز بازگشت ندارد». حالا باز هم سوال است، سوال و سوال! سوال اینکه با اوضاع نابسامان «زندگی»، که وصفش رفت و گزارههایی که میگوید: حقیقت تلخ است و بدبینی، قضاوت، تهمت و دروغ، نوعی زرنگی به حساب میآید و گذشته هم چیزی جز دروغ و خیال نیست، دل خوش سیری چند؟ و برای ادامه این زندگی که بیشتر به صحنه تئاتر شبیه است چهکار باید کرد؟ شاید به قول شاملو:
«رقصان میگذرم از آستانه اجبار شادمانه و شاکر»