شماره ۴۹۴ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۱۶ بهمن
صفحه را ببند
تاکسی نوشت
خلاصه... سرت‌رو درد نیارم...

پنجشنبه- ساعت 13:30- بزرگراه جلال آل‌احمد
ترافیک سنگین؛ راننده سمند زرد چراغ می‌دهد و به چهره من خیره می‌شود...
زیر پل (گیشا)؟ سر تکان می‌دهد و تأیید می‌کند. با حرکت آرام ترافیک، فرمان را می‌چرخاند و جلوی پایم می‌ایستد. سوار می‌شوم...
ظاهرا خیلی پیش‌تر از آن‌که من سوار شوم، با مسافری که در صندلی جلو نشسته، صحبتش را شروع کرده بود.
راننده: آره خلاصه سرت‌رو درد نیارم، آن موقع من کارگر کارخانه بودم. پیش دایی‌ام کار می‌کردم. برای خرید موتور با دایی به دفتر فروش رفته بودیم. ظاهرا در آن زمان، فروش نداشتند و بعد از صحبت‌های دایی‌ام با مدیر، تقریبا ناامید شده بودم. موتور را برای خودم می‌خواستم. در هر حال، حرفشان که تمام شد، دایی‌ام سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت «بریم». همین که برگشتیم و به سمت در خروجی گام برمی‌داشتیم، مدیر شرکت، دایی‌ام را صدا زد و گفت: «چهره شما خیلی برایم آشناست.» اسم و فامیل دایی‌ام را که پرسید، نشانی مدرسه‌ای را داد که در آن‌جا درس خوانده بود. از دایی‌ام پرسید: «تو هم اونجا بودی؛ درسته؟» خلاصه... سرت‌رو درد نیارم...، مدیرفروش شرکت موتورسیکلت سوزوکی، همکلاسی دایی‌ام درآمد. بعد از کلی خوش‌وبش، رو به من کرد و گفت: «من خودم یک موتورسیکلت سوزوکی دارم که به‌دردم نمی‌خورد. گذاشتمش توی کارخونه. من خودم از ماشین‌شخصی استفاده می‌کنم. می‌خواهی آدرس کارخانه را بدهم، بیایی و یک نگاهی بیندازی؟» من هم که دل توی دلم نبود، با خوشحالی پذیرفتم. خلاصه... سرت‌رو درد نیارم...
راننده همچنان حرف می‌زد و به نظرم می‌رسید این تکه‌کلامش که «خلاصه... سرت‌رو درد نیارم...» بیشتر سر مسافر کناردست راننده را درد می‌آورد.
راننده: می‌دونی آدرسش کجا بود؟
مسافر: نه. کجا بود؟
راننده: از میدون دوم صادقیه به سمت شهر زیبا که می‌رفتی، بعد از چند کیلومتر، کارخونه‌رو می‌دیدی. نمی‌دونم، اما به نظرم می‌آد که همون موقع هم اسم اونجا شهرزیبا بود. اما اون موقع همش بیابون و خاک بود. موتورگازی داییمو گرفتم. من باید می‌رفتم میدون آزادی و از اونجا می‌رفتم میدون صادقیه. بعد هم که دیگه وارد بیابون می‌شدم. همش خاک بود. با همون موتور زپرتی، هلک‌وهلک تا کارخونه رفتم.
راننده خیلی آرام و شمرده صحبت می‌کرد. گاهی هم تندتر حرف می‌زد. انگار سرعت حرف‌زدنش را با سرعت ترافیک تنظیم می‌کرد. گاهی هم که به لهجه‌اش حالت طنز می‌داد، از درون آینه‌بغل می‌دیدم که مسافر صندلی جلو خنده‌اش می‌گیرد.
راننده: رفتم و رفتم تا رسیدم به کارخونه. اونجا خودمو معرفی کردم و یک آقایی من‌رو تا یه جایی همراهی کرد. یه جعبه بزرگ اونجا بود که موتور توی اون بود. اون موقع، موتور سوزوکی‌رو با جعبه می‌آوردن! همین که جعبه‌رو باز کرد، تا چشمم به این موتور سبز افتاد، دیگه کنترلم دست خودم نبود، به‌قدری این موتور خوشگل بود که حد نداره. هنوز یادمه که 6650 تومن قیمتش بود. من اون‌موقع ماهی 5‌هزار تومن حقوقم بود. حقوق‌کارگری‌ها!
صحبت‌هایش را قطع کردم: ممنون آقا. من پیاده می‌شم.
راننده: باشه چشم.
فرمان را چرخاند و به طرف گوشه خیابان به آهستگی حرکت کرد. پیاده شدم و کرایه را به او دادم. کرایه را که از دستم گرفت، دوباره شروع کرد به صحبت:  
خلاصه... سرت‌رو درد نیارم...


تعداد بازدید :  342