پدرام ابراهیمی طنزنویس
[email protected]
فرزند ارشد بودن هم برای خودش کم مصیبتی نیست. اینطور که من دستگیرم شده، همه مشکلات و نارساییهای ذهنی آدمها زیر سر دوران کودکیشان است که با این اوصاف وضع من خیلی خراب است! آخر ما کم از جبر جغرافیایی و تاریخی و فیزیکی میکشیم، مقرر شده که فرزند ارشد باشیم تا سعادت کاملا بیاید جلوی چشممان.
مسأله تبعیض است آقا... تبعیض. یک جوری تبعیض را با گوشت و پوست و استخوان و خؤک و ... – حالا بگذریم - خود حس میکنم که نگو. تا وقتی فسقلی هستی، تمام آمال و آرزوهای والدین زیر دیپلم که میخواستند تو پروفسور حسابی بشوی روی دوش توست. وقتی 75/19 میگیری باید جواب پس بدهی که چرا 20 نشدی؟ ولی آن تهتغاری ما صبحها برای رفتن به مدرسه باج میگرفت. همین که میرفت مدرسه باعث خوشحالی خانواده بود. مسأله دیگر این است که انگار تو آجودان این ببوشی هستی. به خاطر اینکه «تو که بزرگتری» و «تو که عــاقـلتری» باید شلوارک او را هم از وسطهال جمع کنی ببری بذاری توی کمد لباسش. یعنی استاندارد دوگانهای که در خانه ما حاکم است حتی در نگاه غرب به حقوق بشر هم پیدا نمیشود. هر کاری او میکند «اقتضای سناش است» و این اقتضا تا اینجای کار 25سال است که ادامه دارد ولی هر کاری ما میکنیم «از ما بعید است» از ما که «عاقلتریم.»
نقش اول این آپارتاید هم والده ماجده اینجانب است که رفتار متناقضاش نهتنها اعتمادبهنفس را از من سلب کرده بلکه باعث شده کاملا احساس کمبود محبت کرده و به سمت اعتیاد و روابط خارج از عرف گرایش پیدا کنم و در نتیجه دایما به فکر ایجاد و مدیریت صفحات مستهجن در شبکههای اجتماعی باشم. قبول دارید که ما اگر 100 سالمان هم بشود باز به مهر مادری نیاز داریم و یک جورهایی برای جلب توجه و محبت مادرمان تلاش میکنیم؟ پسفردا هم که زن گرفتیم باید برای جلب نظر و محبت همسرمان تلاش کنیم... هیچی دیگه! عمرمان همینجوری مثل ضابط قضایی صرف جلب کردن میشود! خلاصه، ما گفتیم بگذار از روی دست ببوشی تهتغاری تقلب کنیم و هر کاری او کرد ما هم بکنیم که شاید به سایز و فرم ایدهآل رسیده و بتوانیم با اعتماد به نفس بیشتری زندگی کنیم. مثلا یکی از این کارها، کمک به مادر هنگام پهن و جمع کردن سفره شام بود. ببوشی که قربانش بروم، ماهی یک شب (آن هم اگر شام را ساعت 11 بخوریم) سر سفره شام رؤیت میشود. سه چهار ماه یکبار هم با غرولند و بیحوصلگی سینی ظرف و ظروف را میآورد و میکوبد روی سفره و خلاص. در مقابل، اینجانب سفره را میآورم و ظروف را میچینم و مثل آدم مینشینم سر سفره. ولی نتیجه چه میشود؟ اینکه مادر تا چشم تهتغاری را دور میبیند، میگوید: «ذلیل مرده دلش کوچیکه. کمک میکنه ولی غرور داره خودشو از تک و تا نمیندازه.» (حتما مادر جان خیال میکند با اضافه کردن ترکیب «ذلیل مرده» به اول جملهاش، حسابی بالانس را برقرار و مارا خر میکند) ولی به ما که میرسد: «این چه وضع آوردنه؟ این چه وضع سینی زمین گذاشتنه؟ این چه وضع چیدنه؟ این چه وضع راه رفتنه؟ این چه وضع نشستنه؟ این چه وضع خوردنه؟»
تا بوده همین بوده. با همان میکروسکوپی که محسنات نداشته کسی را کشف میکنند، میفتند به جان معایب شما. مدیون دنیا و آخرتید اگر فکر کنید از روی حسادت این حرفها را میزنم. فرزندان ارشد میدانند چه میگویم.