شماره ۴۹۲ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۱۴ بهمن
صفحه را ببند
ایمان حقیقی

بازرگان تازه از یک مسافرت تجاری موفق به خانه بازگشته بود که متوجه شد خانه و مغازه‌اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده‌اند. خسارت هنگفتی به او وارد آمده و تقریباً نیم بیشتر سرمایه زندگی‌اش از بین رفته بود. مردم محل و همسایگان از چند روز قبل در انتظار بازگشت او و مشاهده عکس‌العملش بودند. می‌خواستند بدانند بازرگان چه می‌کند. آیا خدا را مقصر شمرده و ملامت می‌کند یا فقط اشک می‌ریزد و بر بخت بد لعنت می‌فرستند! اما او هیچ کدام از این کار‌ها را نکرد. با لبخندی بر لب سر به سوی آسمان برداشت و گفت: «خدایا! می‌خواهی که اکنون چه کنم؟» ساعتی بعد بازرگان تابلویی بر ویرانه‌های خانه و مغازه‌اش آویخت که روی آن نوشته بود: «مغازه‌ام سوخت، اما ایمانم نسوخته است. فردا شروع به کار خواهم کرد.»

 


تعداد بازدید :  347