سعید اصغرزاده
شیرزاد عبداللهی کارشناس مسائل آموزش و پرورش است. گهگاه مطالب خواندنی و نکتهسنجیهای مناسبی دارد که در شبکههای اجتماعی و روزنامهها و خبرگزاریها منعکس میشود. او یک داوطلب است که یکتنه در راه اصلاح ساختار نظام آموزشی عمل میکند. قصد من این نیست که او چه میکند؟ قصد من این است که بگویم، خیلی از ما، مطالب و اتفاقاتی را میبینیم که میتوانیم داوطلب بیان آن باشیم. میتوانیم راهکار ارایه دهیم. میتوانیم پرسشگر باشیم. میتوانیم بگوییم که میدانیم. میتوانیم بگوییم که... مطلب زیر را شیرزاد به تازگی روی صفحه فیسبوکش گذاشته. او از دردی میگوید که باید درمان شود. اول مطلب را با هم بخوانیم تا بعد...
«...در ابتدای سال تحصیلی جاری، حکم این خانم از خدمتگزار مدرسه به آموزگاری تبدیل شد. خیلیها فکر میکنند که درس دادن به بچه کلاس اول سادهتر است. پس او را سر کلاس اول فرستادند. یک ماه و نیم بعد مدیر مدرسه به آموزش و پرورش شهرستان نامه نوشت که این خانم «سواد لازم و کافی برای آموزگاری ندارد و از لحاظ کلاسداری و ایجاد نظم و ترتیب در کلاس دچار نقایص فراوان است و اعتراضات اولیا بسیار زیاد و سرسامآور است.» در نامه مدیر آمده که: «ایشان خودشان نیز هر روز اقرار میکند که سواد کافی ندارم و مقصر اداره است که او را به کلاس فرستاده است.» مسئولان اداری نامه را به همدیگر پاس داده و هرکس در حاشیه نامه چیزی نوشت. سرانجام هم فقط مدرسه این معلم را عوض کردند. او به مدرسهای دورتر منتقل شد و در سمت آموزگار چند پایه کلاسهای سوم و چهارم ابتدایی مشغول کار است. حالا دیگر اولیا اعتراض نمیکنند و مدیران سرسام نمیگیرند... سال تحصیلی ۹۱- ۹۲، با ۶ پایه شدن دوره ابتدایی حدود ۵۰هزار معلم کم آوردند. یک عده را از دبیرستان و راهنمایی به ابتدایی برگرداندند. یک راهکار جنجالی وزیر وقت، تغییر پست تعدادی از «نیروهای خدماتی» به آموزگاری بود. البته همه خدماتیها، خدمتکار جارو به دست نبودند. اما از معلمی هم چیزی نمیدانستند. در تاریخ خیلیها از سربازی به سرداری رسیدهاند. اما در مدرسه فرستادن افراد بیسواد و ناوارد سرکلاس فاجعهبار است. آن هم در دو سه سال اول دوره ابتدایی که روانشناسان آن را سرنوشتساز میدانند. انتشار تصادفی این مکاتبات نشان میدهد که هنوز هم انتقال خدمتگزار یعنی خدماتی جارو به دست، به کلاس درس بر خلاف گفته مدیران ارشد وزارتخانه قطع نشده است. نگاهی به این مکاتبات نشان میدهد که استاندارد معلمی در مدارس ایران بهخصوص درسطح دبستانها چه قدر پایین آمده است. البته معلم خوب و زحمتکش و عاشق داریم، اما تعدادشان سال بهسال کمتر میشود...»
من نمیدانم ما چگونه میخواهیم مبنای درست فرهنگسازی را در بوجود آوردن جامعهای آرمانی بهدست آوریم. ما چگونه داریم با کودکان خود مواجه میشویم؟ ما چرا با این سیستم آموزشی راه به جایی نمیبریم؟ چرا رسانهمان رسانه نیست؟ سینمایمان سینما؟ و آموزش و پرورشمان، آموزش و پرورش؟
اگر یک نفر پیدا نشود و داوطلب نشود که نوعی اهمالکاری را گزارش کند، آیا روند به همانگونه طی خواهد شد؟ و اما حالا که یکنفر پیدا شده و گزارش کرده است، آیا کسی به گزارش او وقعی مینهد؟ آیا چیزی عوض میشود؟ آیا برخی از رسانههای منتظر جنجال، فقط آن خبر را برمیدارند و به سود منافع و مقاصد خاص خود از آن بهرهبرداری میکنند؟ آیا این روش خوب است؟
این روزها که بناست به نوعی با استفاده از مشارکت اجتماعی، بسیاری از رفتارهای داوطلبانه را تعمیم دهیم و بسیاری از دستاندرکاران خواهان مشارکت مردم و طبقات اجتماعی گوناگون بهویژه در ردههای سنی مختلف هستند، ما را چه شده که تربیت کودکانمان را به این سستی برگزار میکنیم؟ آیا کودکی که با معلمی ناآزموده پرورش مییابد میتواند در مصرف آب صرفهجویی را بیاموزد؟ در مصرف نان، قناعت را؟ و در حوزه سلامت، خوردن شیر را؟ و در مقابله با شبکههای اجتماعی، راه درست را؟ و در حوزه دوستیابی، فرد لایق را؟ و...
همه چیز به همه چیز گره خورده! این گرهها را نباید گشود؟ راه چاره چیست؟ ما داوطلب چه نوع زندگی هستیم که اینگونه در مقابل آینده کودکانمان، خوش خیالانه قدم میزنیم و خشنودیم از اینکه، کسی از ما سوال نمیکند! نمایندگان ما کجا هستند؟ و آنها که در حق کودکانمان ظلم روا داشتهاند؟
دلم نمیآید امروز داستانی یا خاطرهای یا ضربالمثلی را همراه با یادداشتم به شما ارایه کنم. بعضی از رفتارها، همه چیز را به آدم زهر میکند. عزت زیاد!