| حميدرضا شكارسري | شاعر و منتقد ادبی|
اساس ساختارگرايي اين است كه هر پديده را بايد در روابطش با مجموعه پديدارهايي كه خود بخشي از آنهاست بررسي كرد. وظيفه نقد ساختارگرا، ابتدا استخراج اجزای ساختار اثر و بعد برقراري ارتباط بين اجزاء و در انتها نشاندادن دلالتي است كه در كليت ساختار اثر نهفته است. از اينرو، در نقد ساختارگرايي هميشه حرف از تماميت و كليت اثر به گوش ميرسد (و ميتوان به جاي كليت و تماميت اثر از كليت و تماميت مجموعهاي از آثار يك يا گروهي از شاعران ياد كرد)
«لوسين گلدمن» نوماركسيست رومانيايي (1970-1913) كه به تكوين ساختار اثر توجه دارد، هر اثر هنري، ادبي يا حتي فلسفي را چيزي مستقل از آفريننده اما وابسته به گروهي ميداند كه خود بخشي از ساختار اجتماعي، سياسي و اقتصادي دورهاي معين از تاريخ است. به اين ترتيب آثار هنري و ادبي دربرگيرنده جهانبيني يك گروه است و نه شخص هنرمند. درواقع آفريننده اصلي اثر، گروهي است كه جهان را به آنگونهاي تحليل كرده است كه منشأ اثر باشد و نه هنرمند يا نويسنده و شاعري كه در آن گروه جاگرفته و فرديت خويش را مگر بهعنوان انسجامبخش اثر از ياد برده است.
عنصر اصلي آفرينش هنري و ادبي در اين واقعيت نهفته است كه ادبيات و فلسفه، بيان جهانبيني است و تدارك اين جهانبيني، نه يك واقعيت فردي بلكه يك واقعيت اجتماعي است. از آنجا كه جهانبيني دربرگيرنده آرزوها، احساسات و انديشههايي است كه اعضاي گروه و اكثر افراد طبقهاي را به هم پيوند ميدهد و آنها را در برابر گروه يا طبقهاي ديگر قرار ميدهد، يكپارچگي و ارزش ساختاري آثار هنري و ادبي را بايد در انعكاس يا بازآفريني روشن اين جهانبيني جست.
هنرمند برتر كسي است كه ميتواند با داشتن حداكثر آگاهي ممكن از انديشههاي گروه خويش، به اثرش انسجام بخشد. از اين رو بين كليت يك اثر و تماميت و كليت اوضاع اجتماعي و سياسي و اقتصادي دورهاي كه اثر در آن تكوين يافته، هم ارزي كاملي وجود دارد.
پس ميتوان گفت اساسيترين وظيفه يك منتقد جامعهشناس ساختارگرا (ساختارگراي تكويني) يافتن و تحليل اين هم ارزي بهمنظور روشن کردن دلالتهاي آثار هنري و ادبي است.
«اگر روزي تركم كني / بدبخت خواهم شد / مثل كارگري كه از كار اخراج شده باشد»
حالا ساخت اين شعر كوتاه از «سابيرهاكا» را مقايسه كنيد با اين ساختها:
اگر روزي تركم كني / بدبخت خواهم شد / مثل مادري كه آخرين فرزندش هم اعدام شده باشد
اگر روزي تركم كني / بدبخت خواهم شد / مثل آسماني كه پرندگانش مرده باشند
اگر روزي تركم كني / بدبخت خواهم شد / مثل نامهاي نخوانده كه در كتابي خوانده شده گم شده باشد
و ميتوانيد همين كار را با ساخت اين شعر انجام دهيد:
«و هميشه براي فرار از احساس غربت / بعد از پايان كار / بر آسمانخراشها مينشينم / و نگاه ميكنم / كه چگونه شب آرامآرام از دودكشها بيرون ميآيد! »
شما ميتوانيد اين بار با جانشينكردن سطرهاي موردنظر خودتان بهجاي سطرهاي دوم تا چهارم به ساختهاي شاعرانه يا غيرشاعرانه تازهاي برسيد.
«سابيرهاكا» كارگر و زندگي كارگري را بهعنوان موتيو در شعرهايش و اين بار در مجموعه شعر «دوري مثل آخرين طبقه يك آسمانخراش» تكرار ميكند. عنصري تكرارشونده كه نهتنها به مجموعه شعرش حال و هوايي يكنواخت ميبخشد و آن را از حالت جنگ شعر به سمت كتاب شدن پيش ميبرد بلكه بهعنوان كليدي كارآمد در رهيافت ساختارگراي تكويني شعرهاي «هاكا» به كار ميآيد.
جهانبيني كارگري البته در گفتماني چپگرا، تماشاي جهان از منظري ماديگرايانه و لبريز از آرزوهاي جسماني دور و دستنيافتني، احساسات تلخ و سركوب شده و انديشهاي محرك و مقوم حركتهاي اعتراضي براي تحقق آرمانهايي بزرگ و گاه محال است... و شعرهاي «سابير» آينه تمامنماي اين جهانبيني است.
«دوري/ مثل آخرين طبقه يك آسمانخراش /خوشبخت كارگري است / كه از تو پايين ميافتد بيرد خراش»
شاعر به هر چه مينگرد، رنگ و بوي كارگر و زندگي كارگري را ميشنود. كارگر كاراكتر اغلب شعرهاي اوست. آنقدر كه مخاطب گاه حس ميكند اين شخصيت به اثر تحميل شده است. اينجاست كه امكان تغيير ساخت شعر براي مخاطب تيزهوش و حرفهاي فراهم ميآيد (همان كاري كه در سطرهاي قبل امتحانش كرديم) و درست در همين مواقع است كه شبحي از ادبيات سوسياليستي با تمام ويژگيهاي ايدئولوژيك و شعارگونهاش پيشروي خواننده ظاهر میشود.
آيا آن چه از زباني پر دستانداز و پرايراد در شعرهاي «سابيرهاكا» (البته به مراتب كمتر و تعديل يافتهتر از مجموعه شعر اولش «ميترسم بعد از مرگ هم كارگر باشم»**) مييابيم، معلول همين سرسپردگي شاعر به بياني ايدئولوژيك ولي درواقع شعارزده نيست؟ بياني كه ميكوشد صميمي جلوه كند پس نهتنها ادبيتي را بازنميتاباند بلكه برعكس به همان كم و كاستيهايي مبتلاست كه زبان روزمره به آنها دچار است. زباني كه نميتواند خيلي از فرهنگ كارگري فاصله بگيرد و فاخر و فخيم جلوه كند.
«دوست دارم عشاقي كه بوي / عشق را روي پوست خود احساس ميكنند/ دوست دارم كارگراني را كه آوازهاي غمگين ميخوانند / دوست دارم / آن لحظهاي را كه انساني بغضاش ميتركد / و گريه ميكند»
و آيا همين سرسپردگي نيست كه بيان شعارگونه و گزارشي، شعرهاي او را با همان جملات قصار حكيمانه (همان قدر كه در مجموعه قبلياش) همراه ميكند و بهجاي چشاندن لذت «بارتي» متن به مخاطب، سعي ميكند عاطفه و دانش او را تحريك و محتوا و به اصطلاح پيام شعرش را به او القا کند.
«هر انساني / براي زنده ماندن / نيازمند اين است كه دستي را بگيرد»
«هيچ انساني نميداند فردا چه اتفاقي ميافتد / اگر انسان همه چيز زندگياش را بداند / بيشك ديوانه خواهد شد»
«هيچ آدمي شرور به دنيا نميآد / اوني كه / آدمرو از راه به در ميكنه / سرمايهس سرمايه»
و در اين مواقع مخاطب حس ميكند هيچ حس شخصي در «سابيرهاكا» نيست و هر چه هست درحقيقت يك واقعيت اجتماعي و متعلق به گروهي خاص از جامعه يعني كارگران است اين حقيقت شامل آن گروه از احساسات شخصي چون عشق هم ميشود كه در شعر «سابير» حضوري پرتعداد دارد. به اين ترتيب در اين متون احساساتي كه قاعدتا بايد بين تمام گروهها و طبقات انساني مشترك باشد ميتواند باعث تشخص گروه كارگري در مقابل بقيه گروهها باشد و آن را در برابر طبقات ديگر اجتماعي قرار دهد:
«جداي از كوتاهي روزها / زمستان / بدترين فصلهاي زندگي و كار در ساختمان است / وقتي انگشتهايت يخ ميزنند / و نميتواني كار كني / يا وقتي اسكلتهاي ساختمان را با گوني ميپوشانند / انگار تو كنارم هستي »
كنشگر اصلي آفرينش شعرهاي «سابيرهاكا» يك گروه اجتماعي متشكل از كارگران (و بيشتر كارگران ساختماني است) و نه «سابيرهاكا»، چراكه ساختار شعر او برگرداني است از زندگي شخصي و اجتماعي كارگران. با اين همه اثر ادبي بازتاب ساده وقايع اجتماعي نيست. هنرمند بزرگ از واقعيتهاي سطحي جامعه گرتهبرداري نميكند بلكه به واقعيتهاي ژرف جامعه، همخوان با جهانبيني گروه سازماني خود انسجام ميبخشد و آنها را بازآفريني ميكند. اين كاري است كه از عهده تمام اعضاي گروه برنميآيد و همين امر، اهميت تشخص فرد هنرمند را بهرغم تمام وابستگيهاي بيپايانش به گروه گوشزد ميکند.
تشخص فردي «هاكا» بهعنوان يك كارگر/ شاعر و كنشهاي اعتراضآميز و پرخاشجويانه او، به شعرهاي اين مجموعه وجهي مدرن ميبخشد حال آن كه غالب آثار كارگري امروز از ديد نقد ساختارگراي تكويني، خصوصا در ادبيات داستاني وجهي پستمدرن يافته است كه در آن توليد انبوه، شيءوارگي يا بتوارگي كالا را بر جامعه مصرفي تحميل کردهاست و در اين ميان انسان، فرديت خود را از ياد ميبرد و به مهآلودهاي از خيال يا حتي توهم پناه ميبرد و در آن گم ميشود. «سابيرهاكا» اما بهخصوص در مواقعي كه عصبي و خشمگين شعر مينويسد، حتي از فحاشي هم روگردان نيست:
«گرسنهام!/ اين يك مسأله شخصي نيست/ گرسنگي من گرسنگي مردم است! / و اين را بايد /يك رئيسجمهوری بفهمد/ كه نميفهمد»
و گاه از اين هم خيلي پيشتر ميرود!
سپس در يكي از همان جملات معترضه «هاكايي» مينويسد:
«اما آدم تو زندگي / گاهي باس كار كنه / گاهي باس مبارزه»
اما گاه خشمها و عصبيتها آنقدر تند و مستقيم عمل ميكنند كه شاعر تشخص شاعرانه خود را شايد عامدانه به فراموشي ميسپارد و از شگردهاي شاعرانه در بازآفريني جهان غافل ميشود. نتيجه متنهايي است كه تحت عنوان شعر ميخوانيم اما درواقع با نثرهايي ساده و روزمره روبهروييم. متنهايي كه نه ادبياتي را در صورت زبان بازميتابانند و نه در واقعيتهاي جهان تصرفي كردهاند:
«هر زني از نان شب واجبتر / نيازمند دستي نيرومند است / پناهي كه به آن تكيه كند / لبي كه بگويد دوستت دارم / حتي اگر دروغ گفته باشد/ آنها دوست دارند / چون زندگي اينگونه شكل آسانتري دارد! »
در چنين متنهايي، اين انديشه شاعر است كه صريح و عريان بيان شدهاند. «هاكا» البته گاهي براي آشناييزدايي از اين انديشه و شعرنمايي آن با زباني محاورهاي، خودآگاه يا ناخودآگاه سعي در فريب مخاطب دارد:
«صالح / يه كارمند آموزش و پرورشه / يه كارگر كت شلواري / اونا كارگر فكري هستند / صالح خلاف بقيه مهاجر شد / به يه كشور سكولار / كسي ازش خبر نداره / شايد تا حالا مرده باشه / اون هيچ نوشتهاي از خودش جا نذاشت / اما آدم تو زندگي / گاهي باس كار كنه / گاهي باس مبارزه»
در شعرهاي بخش پاياني اين مجموعه شعر كه با اين شگرد شكل گرفتهاند، ديگر نه شبح، بلكه تماميت ادبيات ايدئولوژيك و خشن سوسياليستي پيشروي مخاطب قد ميكشد و گلويش را ميفشارد تا قانعش كند! خواننده حرفهاي اما بيشتر ياد اشعار شاعران چپگراي ايران در دهههاي 20 تا 50 ميافتد با اين تفاوت كه آنان لااقل از سمبلهايي هر چند كليشهاي براي افاده انديشه بهره ميبردند اما «هاكا» هيچ ابايي از صراحت كوركننده متن ندارد.
«ادي / كارگر كارخونه بود / بعد يه عمر، بازنشسته شد / اما قبل از اونكه از بيمه بيكاريش استفاده كنه / درست روبهروي كارخونه افتاد و مرد! / تو نفسهاي آخرش گفته بود / ما همهمون پيچ و مهرههاي دستگاه بورژوازييم / سگ به ما شرف داره / آره فكر كنم دقيقا همينرو گفته بود!»
و چه كارگر روشنفكري بوده اين «ادي» خدابيامرز!
اگر در نقد به معناي اعم كلمه مسأله اساسي، تمركز توجه بر اثر هنري است اما در نقد ساختارگراي تكويني كوشش براي پيونددادن اثر نه به آفريننده مستقيمش، بلكه به ساختار ذهني گروه يا طبقهاي كه اثر نماينده آن است. اين نتيجهگيري هرچند اگر ترديدپذير باشد اما باز هم بر اصول كلي ماركسيسم منطبق است. اصولي كه حتي تمام توليدات معنوي ازجمله ادبيات را با ساختار اجتماعي زمانهاي كه اين توليدات صورت گرفته مرتبط ميداند.
ايراد بزرگي كه به «لوسين گلدمن» و نقد ساختارگراي تكويني وارد ميكنند اين است كه در اين دستگاه نقد، منتقد تنها ميتواند تكوين انديشه را پي بگيرد و ادبيات كه بنيادي مستقل از انديشه است همچنان ناشناخته يا كمشناخته باقي ميماند. من اما در اين نوشتار تلاش كردم علاوه بر پيگيري تكوين انديشه، به شعريت متنهاي منتشر در مجموعه شعر «دوري مثل آخرين طبقه يك آسمانخراش» هم بپردازم و از منظر زبان شناختي هم نگاهي مختصر به خصلتهاي زباني متنها بيندازم. متوني كه چه بسا بيش و پيش از شعريت صرف ترسيم چهره دردكشيده كارگر/ شاعري عاشقپيشه اما گرسنه و معترض شده است.
* «دوري مثل آخرين طبقه يك آسمانخراش» - سابيرهاكا - نيماژ – 1393
** «ميترسم بعد از مرگ هم شاعر باشم» - سابيرهاكا – نيماژ - 1392
عنصر اصلي آفرينش هنري و ادبي در اين واقعيت نهفته است كه ادبيات و فلسفه، بيان جهانبيني است و تدارك اين جهانبيني، نه يك واقعيت فردي بلكه يك واقعيت اجتماعي است. از آنجا كه جهانبيني دربرگيرنده آرزوها، احساسات و انديشههايي است كه اعضاي گروه و اكثر افراد طبقهاي را به هم پيوند ميدهد و آنها را در برابر گروه يا طبقهاي ديگر قرار ميدهد، يكپارچگي و ارزش ساختاري آثار هنري و ادبي را بايد در انعكاس يا بازآفريني روشن اين جهانبيني جست.
جهانبيني كارگري البته در گفتماني چپگرا، تماشاي جهان از منظري ماديگرايانه و لبريز از آرزوهاي جسماني دور و دستنيافتني، احساسات تلخ و سركوب شده و انديشهاي محرك و مقوم حركتهاي اعتراضي براي تحقق آرمانهايي بزرگ و گاه محال است... و شعرهاي «سابير» آينه تمامنماي اين جهانبيني است.