برای من تجدد و پیشرفت مداوم، مسأله اساسی و مشغله ذهنی است. معتقدم آدمی به جایی نمیرسد که بایستد و خود را حتی تکرار کند، بلکه مرتب دارد رشد میکند و در مسیری به جلو میرود. مسیر، پایانش مشخص نیست اما همینکه این مسیر را ادامه میدهید یعنی دارید راه پیشینیان را طی میکنید و به ادامه آن کمک میکنید. بنابراین انسان باید در راه باشد و به این معنا، شما جز پیشروی کاری ندارید. با این مقدمه باید بگویم یکی از وظایف هنرمند عبور آگاهانه از سنت و پیشروی مستمر است. یعنی تو دایما با عصیان در برابر خودت، خود را وادار به دگرگونی میکنی.
شیوه من این است که به کارهایی که در گذشته انجام دادهام دلبستگی نداشته باشم و به آنها افتخار نکنم بلکه از آنها عبور کنم. باید از شرایط نو بنویسم. به نوذهنی و نواندیشی قایلم و معتقدم باید مدام نو بود و نو شد. اگر در قلهای ماندگار باشید از گفتوگوی مداوم با عصرتان دریغ کردهاید.
گاهی گفته میشود هنرمند از زمان خودش جلوتر است، اما این عقیدهای درست نیست. هنرمند، تنها زمان خود را درک میکند و این درحالی است که دیگران اندکی عقبترند و دیرتر به آن میرسند. البته نوآوری هنرمند نباید بیارتباط با عصر خود باشد چرا که ارتباط هنرمند و مخاطب درک نمیشود. البته شخصا هرگز برای مخاطب چیزی ننوشتهام بلکه همواره به خاطر حد اعلای ظرفیت ذهن نوشتهام. همیشه بالاترین حد فکری خودم برایم مطرح بوده است. مسأله مخاطب بعدا مطرح میشود یعنی اهمیت ثانویه دارد. به این معنا، خودم را در سطح مخاطبان قرار نمیدهم و در بند فروش اثرم نیستم. هنرمندان بزرگ چنین بودهاند. مثلا مخاطبان حافظ، نه سواد آنچنانی داشتند و نه فهم درستی از آثار این شاعر بزرگ اما او با حداکثر کوشش ذهنیاش نوشته و برای همین هم تا امروز مخاطبان زیادی داشته و دارد. هر هنرمند صادقی به اثرش این طور نگاه میکند. اینگونه است که وظیفه هنرمند سنگین میشود. دشواری وظیفهای که «شاملو» مطرح میکند از این نظر تعبیر مناسبی است. قدما به دلیل روابط استاد- شاگردی و تعلیمات مداوم، متوجه خطیر بودن این امر بودند اما اکنون اوضاع به گونهای دیگر است و همه میگویند میخواهم صدای خودم را داشته باشم. تصور میکنم آدمهای مستبد معمولا جوابی در آستین دارند، اما دموکراتها میدانند که پاسخ دادن به هر مسأله دشوار است و طرح درست سوالهاست که ممکن است دیگران را به پاسخ درست هدایت کند. اگر سوالهای مختلف در اثر شما به صورت هنری مطرح شود این شما نیستید که باید آن را پاسخ دهید بلکه این نهادهای اجتماعی و حکومتها هستند که باید در پی پاسخیابی باشند.
ما سوال طرح میکنیم اما جوابش...
طرح مسأله حقوق شهروندان یا صلح در زمین، طرح سوال است و پاسخ آن به عهده هنرمند نیست، بلکه راهحل را باید جامعه ارایه بدهد. وظیفه هنرمند این است که بگوید مسائل اساسی عصری که او در آن زندگی میکند کدامند. چنین هنرمندانی هستند که ماندگار شدند. برای نمونه ساموئل بکت در شرایط بحران اقتصادی و جنگ جهانی دوم «در انتظار گودو» را مینویسد و مسأله انتظار را مطرح میکند که در ذهن همه تلاطم داشت. اینجا هنرمند موازی با شرایط عمل میکند. کاری که شاملو هم کرد و مسائلی را مطرح ساخت که با انتظارات زمانه خودش همسو بود و هست. حافظ، زمانی مسأله عشق، محبت یا مدارا با دشمن را مطرح کرد که دور و برش خشونت بود و وحشت. او میدانست که مردمش از ریا و خشونت خسته شدهاند و این سوال را مطرح کرد که آیا عشق نمیتواند جلوی این خشونتها را بگیرد... البته جواب قطعی به این سوال نمیدهد.
کجا قرار داریم؟
«قدرت» یکی از محورهای ذهنی من است و همواره به آن فکر کردهام. قدرت دین، قدرت عشق، قدرت فیزیکی و متافیزیکی، قدرت افکارعمومی یا قدرت دولتی و همینطور قدرت مرگ میتواند موضوع آثار ما باشد. از سوی دیگر، پرداختن به «قدرت» در سایه تاریخ، مشغله دیگر من است. البته تاریخ واقعی و نه تاریخ جعلی که حکومتها در سیر زمان و زمانه ساختهاند. تاریخی که در قصههای مردمی، زبان ما، افسانهها و مخصوصا در شعر ما است و همینطور بعضی از آثار منثور ما را شامل میشود، مراد من از واژه تاریخ است. درگیری آدم بین دو نوع قدرت و فرارکردن از آن مسأله مهمی است. یک قدرت متافیزیکی که بهصورت آیین و اسطورهها میخواهد ذهن ما را محصور کند و سوی دیگر، قدرت دیجیتالی مثل ماهوارهها و ... ما به یک سمت جذب میشویم و به هیچکدام هم اشراف کامل نداریم. من در رمان «ج» هم این را مطرح کردم که بین قدرت متافیزیکی آیینها و تکنولوژی مسلط بهعنوان یک انسان کجا قرار میگیریم؟ در چنبره شیطان ازلی و تکنولوژی، بمب و سلاح شیمیایی، انسان بیدفاع چه باید کند؟
مرثیهای برای شهرهای بیهویت ما
بخش دیگر سخنم درباره جامعه است. اساسا به 3 نوع جامعه اعتقاد دارم؛ شهری، روستایی و ایلی. تقریبا تمام سلسلههای ما از ایلات برخاستند. شهرهای آباد وجود داشتند و این کوچنشینان بودند که در طول قرون گذشته، شهرهای ما را خراب کردند. بعد این شهرها را دوباره به شیوه خاص خودشان ساختند و باز شهرها به واسطه لشکرکشی یک قشون دیگر، ویران شدند. به همین دلیل ما در زمانه خود، شهرنشینی مداوم و مستمر نداریم. شهر ترکیبی از نهادها و بنیادهای خصوصی، دانشگاه، کافه و... است. نمیتوان بخشی را انتخاب و بخشی را حذف کرد. پادگان همانقدر امر ناگزیر شهری است که کافهها هستند. دانشگاهها، همان قدر برای یک شهر ضروریاند که پارکها برای ادامه حیات آن شهر ضرورت دارند. اما شهرها بخشهایی دارند و بخشهایی را هم نه! برای مثال ما از دورهای به بعد کافه نداریم و بعد وقتی کافهای ساخته میشود، دیگر آن کافه واقعی نیست و به صورت چیزی جعلی درمیآید. شهرهای ما کاریکاتور یک شهر واقعی هستند. مثلا عناصر شهری مثل نیویورک با هم سازگارند. یا بهعنوان نمونه بهتر پاریس و برلین را مثال میزنم. این شهرها روح دارند. کافهها و دانشگاههایشان چندین قرن وجود داشتهاند. آنقدر موسیقیدان و متفکر و نویسنده در فلان کافه شهر رفته که شما با یک انباشت خاطرات روبهرو میشوید که میراث آن شهر و آن کافه است. در چنین موقعیتی است که جزوی از آن فرهنگ میشوید. در همه جای دنیا شهرها تاریخ دارند، حس دارند و روح. شما وقتی وارد برلین میشوید یک روح آلمانی منظم در این شهر هست که به تدریج رفتارتان را تغییر داده و شکل میبخشد. کافهها ریههای شهرها هستند و شهرها با کافهها نفس میکشند. ما در کافهها روبهروی هم مینشینیم و در شرایط مساوی در دو سوی میز بدون هیچ تفاوتی با یک رابطه دوستانه و متقابل با هم برخورد میکنیم. اما در نبود چنین عناصری، وضع شهر دیگرگون میشود. شاید شبیه آنچه امروز در تهران با آن مواجهیم!