شماره ۴۹۰ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۱۲ بهمن
صفحه را ببند
گفت‌وگو با «جولین مور» و «کریستن استوارت»، بازیگران «همچنان آلیس»
نمی‌توانم خودم را مخفی کنم

|  کریستینا ردیش-  ترجمه: پانته‌آ گلفر  |

«همچنان آلیس» به‌شکلی واقع‌گرا و تأثیرگذار نشان می‌دهد که بیماری چگونه علاوه‌بر زندگی شخص، همه اطرافیانش را نیز تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. این فیلم به کارگردانی ریچارد گلتزر و واش وستمورلند تا اندازه زیادی روایتی اول‌شخص است از تجربه شخصیتی به‌نام آلیس وستمورلند (با بازی خیره‌کننده‌ای از جولین مور) زنی که زندگی خانوادگی خوبی دارد، استاد زبان‌شناس اسم ‌و رسم‌داری است با سه دختر (که نقش‌هایشان را کریستن استوارت، کیت بوسوورث و‌هانتر پریش بازی می‌کنند) که متوجه می‌شود در مراحل اولیه بیماری آلزایمر است و تقلا می‌کند تا ارتباطش را با شخصیتی که قبلا داشته است، حفظ کند ولی به‌شکلی هراس‌آور
آهسته آهسته همه‌چیز را فراموش می‌کند. جولین‌مور و کریستن‌استوارت در کنفرانسی مطبوعاتی درباره فیلم، از تلاش برای درک این‌که زندگی با آلزایمر چه حال و وضعی دارد و تجربه شخصی‌شان در مورد این بیماری و کار با یکدیگر گفتند.
جولین، چطور به این نقش نزدیک شدی، درحالی‌که هیچ‌کس واقعا نمی‌داند زیستن با این بیماری واقعا چه‌حس‌و‌حالی دارد.
جولین مور: سوال مهمی است. واقعا کسی نمی‌داند. البته این چالش بزرگی است و ما موقع کار روی فیلم خیلی درباره‌اش صحبت کردیم. پروژه‌ای غیرعادی بود، اولین فیلمی بود که  می‌دیدم درباره چنین وضعیتی است، کاملا از ذهنیت این شخصیت و اغلب از زاویه دید او روایت می‌شود. ما معمولا این قبیل داستان‌ها را از زاویه دید شخص پرستار یا اعضای خانواده بیمار می‌بینیم. اما این داستان تجربه درونی آلیس است. بنابراین تنها کاری که می‌توانستم انجام بدهم، تحقیق بود. با هرکس که توانستم درباره‌اش صحبت کردم. با رئیس انجمن آلزایمر شروع کردم و با چندین خانم که اخیرا ابتلای آنها به بیماری تشخیص داده شده بود، از طریق اسکایپ صحبت کردم. رفتم به بیمارستان مونت سینای و با درمانگرها و پژوهشگرها صحبت کردم. آزمایش‌های شناختی را مطابق روش آنها انجام دادم. به انجمن آلزایمر نیویورک رفتم. با هر کسی در هر مرحله از بیماری حرف زدم. همه با مهربانی وقت و اطلاعات خودشان را در اختیارم گذاشتند. من همیشه می‌پرسیدم: «می‌شود به من بگویید چه حسی دارد؟» و آنها سعی می‌کردند توضیح بدهند. می‌گفتند که همیشه یک‌طور نیستند و روزهای بد و خوب خودشان را دارند و می‌گفتند که آدم به دنبال یک کلمه می‌شود و به‌طرفش چنگ می‌اندازد، اما متوجه می‌شود که کلمه‌ای وجود ندارد. ما واقعا به آنچه درون ما هست، فکر می‌کنیم و فکر می‌کنم همین است که باعث می‌شود آلزایمر برای مردم این‌قدر ترسناک باشد. انگار از خودشان می‌پرسند: «اگر آن کسی که من بوده‌ام، رفته است، پس من کی هستم؟» به این ترتیب، من نفهمیدم که دقیقا چه حالی است، ولی تا آن‌جا که توانستم به آن نزدیک شدم.
ما در فرهنگ خودمان انگار فکر می‌کنیم همه‌چیز را می‌توان درست کرد، ولی درحال حاضر در مورد آلزایمر کاری از دستمان برنمی‌آید. این نگرانتان نمی‌کند؟
جولین مور: مقاله‌ای بود در مجله تایم که می‌گفت از هر 6 زن در سنین 60 سالگی یک‌نفر احتمال ابتلا به بیماری آلزایمر را دارد که برابر با احتمال ابتلا به سرطان سینه است. این بیماری به سرعت ریشه‌دار می‌شود و مسأله ترسناک در موردش این است که وقتی تشخیص داده شد، کمتر کاری می‌توان در جهت بهبود یا حتی جلوگیری از پیشرفت آن انجام داد. ما درباره‌اش هیچ چیز نمی‌دانیم ولی می‌دانیم ارتباط متقابلی میان سلامتی مغز و سلامتی قلب وجود دارد. شاخص‌هایی ژنتیک هم وجود دارد و بالا رفتن سن است که باعث آغاز بیماری می‌شود. اما همین 30، 40‌سال پیش هیچ‌کس چیزی در مورد سرطان نمی‌دانست ولی وقتی پول و زمان و تحقیقات کافی برای آن صرف کردند، اکنون دیگر خیلی کارها در موردش می‌توان انجام داد. الان افراد جامعه آلزایمر واقعا حس می‌کنند که به حال خود رها شده‌اند و کاری در موردشان انجام نمی‌شود.
کریستن، شما درحال حاضر بازیگر موفق یک مجموعه بزرگ دنباله‌دار سینمایی هستی، اما در این فیلم نقش یک بازیگر مشتاق و در تلاش برای پیشرفت را بازی می‌کنی. چطور توانستی به این ذهنیت برسی؟
کریستن استوارت: موقعی که آدم سعی می‌کند بزرگ شود، یکی از بزرگترین کارها این است که دریابد چکار می‌خواهد بکند و چه چیزی خوشحالش می‌کند. لیدیا این را خیلی زود می‌فهمد. کار شجاعانه این است آدم به این فکر بچسبد و حواسش باشد که کارش را درست انجام بدهد. من این شخصیت را به همین دلیلی تحسین می‌کنم که بعضی از دوستانم را که نتوانسته‌اند به نهایت آرزوهایشان و عجیب‌ترین رویاهایمان برسند، تحسین می‌کنم. دوستانم همچنان دارند، کوشش می‌کنند. من خوش‌شانس بودم که گره‌ها یکی پس از دیگری در زندگیم باز شدند. البته من هم هنوز به دنبال آن هستم. آدم با هر پروژه تازه‌ای سعی می‌کند جایگاه خودش را پیدا کند. این حسی است که هر بازیگری را به حرکت درمی‌آورد.
جولین، در این فیلم نقش همسر و مادر را بازی می‌کنی و در عین حال خودتی. چطور توانستی میان این دو تعادل را برقرار کنی؟
جولین مور: یکی از نکات جالب این فیلم این است که وقتی با این زن رو‌به‌رو می‌شوید که خیلی‌چیزها به‌دست آورده است. در کارش موفق بوده، ازدواجش موفق و زندگیش خوب بوده است و سه بچه دارد که امیدوار است آنها هم در مسیر خوشبختی خودشان باشند. جایی او را می‌بینید که همه دوست دارند به آن‌جا برسند. وقتی این خبر به او می‌رسد، خیلی دراماتیک است و زندگی همه افراد خانواده را دگرگون می‌کند. به‌نظر من از نظر داستان‌گویی خیلی جالب است. در اول داستان این خانواده زیبا و عالی را می‌بینیم و دیدن تغییر این افراد در واکنش به مسائل و بیماری مادر هم زیباست و زیبایی در پایان فیلم است که متوجه می‌شوی همه این‌ها یعنی چه. همه ما این بحث‌های کار و خانواده و تعادل
برقرار کردن را داریم، ولی درنهایت آن‌طور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود. جالب است که همه ما همین چیزها را در زندگی داریم.
کریستن، فکر می‌کنی اگر خودت در این موقعیت قرار می‌گرفتی مثل شخصیت فیلم واکنش نشان می‌دادی؟
کریستن استوارت: به‌نظر من اینطور
واکنش دادن آسان‌ترین راه برای شخصی است که در زندگی گرفتار وضعیتی مبهم می‌شود، با در نظر گرفتن این‌که لیدیا تمایلاتی هنرمندانه دارد و خیلی با پاسخ‌های سرراست احساس راحتی نمی‌کند. نمی‌تواند بگوید که دقیقا چه می‌خواهد... من می‌توانم با این شخصیت از این لحاظ ارتباط برقرار کنم که پاسخ‌های قطعی ندارم و حتی به دنبال آنها هم نیستم. من از آن نوع افرادی نیستم که به قطعیت نیاز دارند و نمی‌خواهند چیزی تغییر کند. من از تغییر لذت می‌برم.
هیچکدام‌تان تجربه‌ای شخصی در مورد آلزایمر دارید؟
جولین مور: من هیچ تجربه شخصی در این مورد نداشته‌ام. از این لحاظ خوش‌شانس بودم.
کریستن استوارت: من هرگز تجربه‌ای شخصی که یکی از اعضای خانواده یا بستگانم به آلزایمر مبتلا شده باشند، نداشتم. داستانی یادم می‌آید از موقعی که بچه بودم و برای شام رفته بودم به خانه یکی از دوستان خانوادگی. رفتم به اتاقی که خانم پیری در آن بود و تجربه عجیبی داشتم. وقتی با هم صحبت کردیم، به‌سرعت متوجه شدم که مشکلی وجود دارد. من خیلی کوچک بودم، بنابراین نمی‌دانستم که موضوع چیست، اما خیلی هوشیار بودم که او همان‌طوری است که درباره افراد سالخورده مبتلا به آلزایمر می‌گویند. احساس ارتباط عاطفی خاصی با او پیدا کردم. از من پرسید که خواهرش کجاست و من گفتم: «نمی‌دانم.  خداحافظ.» موقعی که داشتیم شام می‌خوردیم، او حاضر نبود. سر میز نشسته بود ولی کاملا نادیده گرفته می‌شد. حس می‌کردم روح این شخص در قالب جسم و ذهنش حضور ندارد. صدایی از او در نمی‌آمد. این ماجرا تا مدتی‌طولانی در یادم ماند. این اولین چیزی بود که با واش (وستمورلند) و ریچ (گلتزر) موقع صحبت در مورد فیلمنامه در میان گذاشتم. اصلا نمی‌خواهم در مورد افراد آن خانواده قضاوت ‌کنم که چرا از او غافل بودند. من فقط بچه‌ای بودم که 30 ثانیه با او سر و کار داشتم ولی آنها مدتی‌طولانی با هم بوده‌اند. چیزی که ذهنم را درگیر کرد، این بود که مردم چگونه فراموش می‌شوند، بدون آن‌که گم شده باشند. مردم می‌توانستند خوشحال‌تر باشند و بیشتر با هم باشند. من از لحاظ عاطفی خیلی درگیر این مسأله شدم که اگر ندیده بودم، نمی‌شدم.
کریستن، کار با جولین مور چطور بود؟
کریستن استوارت: ما چند سالی بود که همدیگر را می‌شناختیم  و می‌دانستم که می‌توانم نقش دختر او را بازی کنم و چنین رابطه‌ای با او داشته باشم. ولی قبل از این فیلم زمان زیادی را با او نگذرانده بودم.
جولین مور: گاهی‌اوقات در رویدادها و مراسم همدیگر را دیده بودیم.
کریستن استوارت: ولی من متوجه شدم و انتظارش را هم داشتم، که او به کاری که می‌کند تعالی می‌بخشد و تسلط کامل به کارش را دارد و می‌تواند در آن زندگی کند و نفس بکشد. من سن‌و‌سال چندانی ندارم و شاید مسخره به‌نظر برسد که بخواهم در این مورد اظهارنظر کنم، ولی خیلی‌ها را دیده‌ام که در این کار هستند. این‌که دیدم او دوست دارد جنبه‌های عاطفی و خودجوش و ترس‌آور کار را مهار کند و کنترل شده و آماده کار کند، خیلی به من کمک کرد. او وقتی حضور دارد، به خودش اجازه می‌دهد که حضوری واقعی داشته باشد. من خیلی دوستش دارم و این خیلی عجیب است که بخواهم این‌جا بنشینم و درباره او صحبت کنم، ولی من رک ‌و ‌راست بگویم اگر کسی بخواهد درباره‌ او بد‌ و بیراه بگوید، با من طرف است.
من خیلی چیزها یاد گرفته‌ام. خیلی چیزها از بازیگرهای مرد یاد گرفته‌ام که فکر نمی‌کنم مفید بوده باشد. هر تجربه‌ای به آدم شکل می‌دهد. تجربه‌هایی با بازیگران زن داشته‌ام – و تأکید می‌کنم بازیگران زن، چون مسأله‌ای زنانه است - که به آن دانشی که می‌خواسته‌اند دست پیدا کرده‌اند، بدون آن‌که بتوانم بفهمم از کجا به این دانسته‌ها رسیده‌اند. وقتی با جولین ملاقات کردم و وارد مرحله عملی کار با او شدم و توانستم تکمیل این کار برجسته و تاریخی او را ببینم، توانستم به شیوه‌ای که او به این چیزها رسید، پی ببرم. این حس خوبی به من داد.
دلم می‌خواهد بدانم ما از کجا، از کدام زاویه دیده می‌شویم، دلم می‌خواهد با مدیر فیلمبرداری صحبت کنم و تمام روز دلم می‌خواهد موی دماغ کارگردان بشوم و بدانم در کجای فهرست نماها قرار دارم، چون می‌خواهم بتوانم از هر نیم‌ثانیه‌ای هم که برای گفتن داستان در اختیار داریم، استفاده کنم. خیلی هم خوب است. فکر نمی‌کنم دانستن اینها جلوی این را که در موقعیت غرق بشوم و در نقش فرو بروم، بگیرد. جولین مور به خوبی با جنبه‌های فنی آشناست. هرگز ندیده‌ام که بگوید: «اوه، من نمی‌دانم جای دوربین کجاست، همین کافی است که از من فیلم بگیرد.» نخیر، او همه اینها را خوب می‌داند. به‌همین‌خاطر از بقیه بهتر است.
جولین، کار با کریستن استوارت چطور بود؟
جولین مور: آدم از یک نفر دیگر یا خوشش می‌آید یا خوشش نمی‌آید. من برای این‌که با یک نفر کار کنم، مجبور نیستم او را دوست داشته باشم. من حرفه‌ای هستم ولی وقتی این بخت را داری که واقعا از یک نفر خوشت بیاید و با او ارتباط برقرار کنی و از بودن با او لذت ببری، دیگر معرکه است. و من فکر می‌کنم ما هم بازیگر بودیم و هم دو همکار و هم دوست و این خیلی کمک می‌کند و کار را آسان می‌کند.
کریستن، وقتی قرارداد بازی در یک فیلم را امضا می‌کنی، در آن شخصیت دنبال چه می‌گردی؟
کریستن استوارت: بیشتر کارهایی که داشتم کارهایی بود که شخصا جذب کار می‌شدم و حس می‌کردم که صادقانه‌ترین راه برخورد با کار همین است، چون هم به‌نفع پروژه است و هم برای خود بازیگر خوب است. به ندرت پیش آمده که برای بازی در نقش شخصیتی که نتوانسته باشم کاملا درکش کنم، از خودم بیرون بروم. نمی‌دانم که آیا چنین کاری از من بر می‌آید یا نه. شاید یک روز بتوانم. هیچ چارچوب مشخصی هم در مورد شخصیتی که مرا به‌طرف خود بکشد، وجود ندارد. فکر می‌کنم خودم را در آنها می‌توانید ببینید، چون نمی‌توانم خودم را مخفی کنم و سعی هم نمی‌کنم اینطور باشد. چند بار نقش‌هایی براساس شخصیت‌های واقعی بازی کرده‌ام و در این موارد خیلی به من فشار آمد. اما حتی در آن مواقع هم، به نظرم علت آن‌که به طرف آن شخصیت‌ها کشیده شدم، این بود که مقداری باورنکردنی از خودم را در آنها احساس می‌کردم و جنبه‌هایی از خودم را در آنها کشف می‌کردم، که برای من مسأله مهم‌تری بود. این‌طور هم نیست که من کاملا علاقه‌مند به این باشم که فقط نقش‌هایی را که می‌شناسم، بازی کنم. اما علت این‌که چنین اتفاقی می‌افتد، این است که می‌خواهم در نقش حضور داشته باشم و می‌خواهم نقش را در بیاورم. دلم می‌خواهد بدانم که چرا برای این پروژه آماده شده‌ام. می‌خواهم بدانم که چرا موقع خواندن فیلمنامه یا گفت‌و‌گوی تلفنی با کارگردان این حس به من دست داده است. لازم است که در نقش زندگی کنم تا بتوانم به سوی دیگر آن بروم.
منبع: collider.com


تعداد بازدید :  135