امیر هاتفی نیا روزنامه نگار
تشنج کردهای، به اطرافیانت گفتهاند که در این مواقع شیای را فورا بین دندانهایت بگذارند، نباید فکات قفل شود؛ تنها کسی که دوروبرت پیدا میشود، مادر است؛ تشنج کردهای، مادر دستپاچه میشود و بیقراریات را تاب نمیآورد، آن وقت، یکی از انگشتهایش را بین دندانهایت میگذارد؛ تو فشار میدهی، بهقدرت توپ یک تانک قدرتمند، فشار میدهی، بهسرعت تیرهای اسلحه کلاشینکف؛ تو فشار میدهی... حالا، چند دقیقهای گذشته است، کمکم به وضع مناسبت بازمیگردی، چیزی را در دهانت حس میکنی، با یک سرفه متوجه میشوی که شیء بیرون آمده از دهان انگشت مادرت است. تصاویر دقایق گذشته را مرور میکنی، نای بلندشدن نداری، ماندهای سراغ مادرت بگردی یا از احساس گناه به زندگیات پایان دهی؛ انتخاب با توست، کدامیک را میپسندی؟
میبینی؟! جنگ چقدر میتواند نالوطی باشد؛ آنقدر که پس از چند دهه انگشت مادرت را قربانی کند؛ خانوادهات تلفات دهد، بیسنگر شود. نه، جنگ با 80میلیارد دلار خسارت 4سال اولیهاش، با 218هزار کشته به پایان نرسید؛ جنگ با 335هزار کهنهسرباز زخم خورده هنوز در کوچه و خیابانهای این شهر ادامه دارد، با ویلچر و ماسک و فریاد به ما دهنکجی میکند.
«گاستون بوتول»، پژوهشگر فرانسوی در قسمتی از «جامعهشناسی جنگ» خود میآورد: «پایان جنگ معمولا شادی زیاد و ناگهانی ایجاد میکند. این احساس قبل از همه، به رزمندگان دست میدهد که ناگهان متوجه میشوند خطری که متوجه آنان بود، از میان رفته است. همه در خوشی حادثه جالبی غرق میشوند که به نحو بدی پایان نیافته است. در همان زمان، خشنترین نظامیان، نرمخو میشوند، عدهای از خدمت مرخص میشوند و عدهای دیگر نیز کم و بیش در تعطیلات بهسر میبرند.» اما در این تقسیمبندی بوتول گروهی جاماندهاند، گروهی که جنگ برایشان هیچوقت به پایان نمیرسد و حالا یا قطععضو شدهاند، یا بر اثر گازهای شیمیایی، عضوی بهنام «کپسول اکسیژن» به مجموعه اعضای بدنشان اضافه شده یا تبدیل به آدمهایی با ظاهری معمولی اما درونی آتشین شدهاند و در نظر عدهای «موجی» خوانده میشوند.
جانبازانی که به صورت بستری در آسایشگاههای سطح تهران زندگی میکنند، 3 دسته هستند: جانبازان قطعنخاع، شیمیایی و جانبازان اعصاب و روان که نزدیک به 4هزار نفر از جانبازان تهران را تشکیل دادهاند. این گروه در 2 آسایشگاه «نیایش» و «صدر» مستقر شدهاند. جانبازان «صدر» تنها قسمت آشنا برایشان در محله قیطریه، خیابان رحمانی و کوچه دلپذیر است؛ آسایشگاه اعصاب و روان.
راهرو ملاقات؛ فیلم بازی نمیکنم
بخشهای مختلف آسایشگاه، روی تابلو مشخص شده است: بخش بستری، سوپروایزر- مترون، مددکاری، روانشناسی، کاردرمانی، اورژانس، تزریقات، پذیرش- صندوق. نگهبان ماژیکی در دست میگیرد و نام کشیک و سوپروایزر را عوض میکند. راهرو ملاقات جانبازان نزدیک به 10 صندلی دارد، آنجا که بنشینی روبهرویت نگهبانی قرار دارد و سمت راستات داروخانه و در طرف چپات هم اورژانس. زوجی وارد بیمارستان میشوند، دختربچهشان را هم با خود آوردهاند. زن سراغ داروخانه میرود و مرد مینشیند روی صندلی، دختر هم میرود تا با دستگاه آب سردکنی که در راهرو قرارگرفته بازی کند. مرد دستهایش را شُل میکند، تکیه میدهد به صندلی، سرش را بالا میگیرد و به سقف خیره میشود؛ دستهایش را بالا میآورد، روی سرش میگذارد، بیقرار است، بلند میشود، نامتعادل گام برمیدارد، انگار چند گونی سنگری روی دوشاش گذاشتهاند، نمیتواند درست حرکت کند، از دیوار برای حفظ تعادلش کمک میگیرد؛ سراغ آبسردکن میرود، به صورتش آب میزند و دوباره روی صندلی مینشیند و سرش را بالا میگیرد و به سقف خیره میشود؛ نمیتواند متوجه بازیکردن دخترش با دستگاه آب سردکن شود، متوجه لباس قرمزی که او پوشیده، متوجه شعری که میخواند، شعری که در گوش ما به این شکل تکرار میشود:
مامان بابارو میخواد/ بابا عاشق اونه/ به غیر بعضی وقتا / بابا چه مهربونه / وقتی که از درد سر/ دست میذاره رو گیجگاش / اون بابای مهربون /فحش میده به بچههاش /همون وقتی که هرچی /جلوش باشه میشکنه/ همون وقتی که هرکی /پیشش باشه میزنه / غیر خدا و مادر / هیچکسیرو نداره/ اون وقتی که باباجون / موجی میشه دوباره
زن داروها را میگیرد و میآید کنار همسرش و او را «قاسم» صدا میزند، داروها را یک به یک نشانش میدهد، «قاسم» نگاهی به آنها میاندازد و دوباره دستش را میگذارد روی سرش، تکیه میدهد به صندلی، خیره میشود به سقف. دختر آنها هنوز دارد با دستگاه آب سردکن بازی میکند، هنوز شعر میخواند، شعری که به این شکل در گوش ما تکرار میشود:
بابام میون کوچه / افتاده بود رو زمین/ مامان هوار میکرد / شوهرمو بگیرین/ هی تند و تند سرشرو
بابا میزد تو دیوار / قسم میداد حاجیرو/ حاجی گوشیرو بردار/ مامان دوید و از پشت/ گرفت سر بابارو / بابا با گریه میگفت / کشتند بچههارو / بعد مامانو هلش داد / خودش خوابید رو زمین/ گفت که مواظب باشین/ خمپاره زد، بخوابین
«قاسم» بلند میشود، نای حرف زدن ندارد، با اشاره دست میگوید که برویم.
جانباز دیگری وارد بیمارستان میشود، ساک بزرگی در دست دارد، موهایش سفید است، در گرمای مردادماه کاپشنی برتن کرده؛ میخواهد از خودپرداز مستقر در سالن پول برداشت کند، نمیتواند؛ نگهبان متوجه میشود و برایش موجودی میگیرد: «یکمیلیون و 900هزار تومان.» خوشحال میشود، میگوید: «200هزارتومان میخواهم.» دستگاه اما خطا میدهد که «موجودی کافی نیست»، نگهبان میگوید که «اشتباه کردیم، موجودی کارت 19هزار تومان است.» او هم ساکش را برمیدارد و از بیمارستان خارج میشود.
در آهنی کرمرنگ با ریموت در دست نگهبان بازمیشود، یکی از جانبازان بستری شده با لباس سبز کمرنگ و دمپاییهایی سفید بیرون میآید، همسرش روی یکی از صندلیهای راهروی ملاقات نشسته. صحبتهای جانباز بستری شده برای همسرش پر از هیجان است:
همسر: همهچی که خوبه؟
جانباز: آره؛ همه پرسنل اینجا محبت داشتن؛ به مرتضیعلی از گل کمتر نگفتن.
همسر: خودت که کاراتو انجام میدی؟
جانباز: آره؛ لباسامو خودم میشورم؛ به مرتضیعلی فیلم بازی نمیکنم، عین واقعیته.
همسر: پس همهچی روبهراهه؟
جانباز: آره، آره؛ خدارو شکر. چی آوردی حالا؟ اینا چیه؟
همسر: کالباس گوشت.
جانباز: اینقدر اینجا خوردم که... ببرش خونه، نیمخوام به مرتضیعلی.
همسر: راستی، عمه اینا هم از سفر برگشتن.
جانباز: واقعا؟ شمارشو بگیر باهاش صحبت کنم... سلام عمه، اینجا 40 ،50 تا جانباز هست، دعاکن واسشون عمه؛ خیلی مظلومن به مرتضیعلی.
حیاط آسایشگاه؛ من هم یک روز عاقل بودم
بازدید از آسایشگاههای جانبازان کار سختی است، بازدید از آن دسته که در تهران قرار گرفتهاند سختتر و بازدید از 2 آسایشگاه مخصوص اعصاب و روان این شهر هم از همه سختتر. با همه اینها اما به حیاط آسایشگاه میرسیم.
نگهبان با ریموتی که در دست دارد، در را باز میکند، در آهنی و محکم کرمرنگی که یکی از راههای ورود به بخش بستری است. در حیاط آسایشگاه که طول زیاد و عرض کمی دارد، چند نیمکت قرارگرفته که با رنگهای زرد و سبز رنگآمیزی شدهاند، یک حوض و آلاچیق هم در وسط آن خودنمایی میکند. فاصله این حیاط تا محل خواب جانبازان تنها چند قدم است، چند گام کوچک. سه، چهارتا از جانبازان روی نیمکتها نشستهاند. یکی دارد به تنهایی سیگار میکشد، سرش پایین است، دارد فکر میکند، میخواهد فکر کند؛ به چه؟ به روزهای جنگ، به دوران فرماندهیاش، به لحظهای که مجبور شد برای همیشه خاطرات جنگ را با خود به همراه داشته باشد؛ به حالا، که نه خانواده و نه اطرافیان و نه همرزمانش او را به یاد نمیآورند و تنها داراییاش همین لباس سبز کمرنگ است و دمپاییهایی سفید. دارد سیگار میکشد و به روزهایی فکر میکند که از شرمندگی نمیتوانست در کنار خانوادهاش زندگی کند؛ از شرمندگی بعد از کتکزدن خانمش، از شرمندگی بعد از شکستن وسایل خانه، بد و بیراه گفتن به دخترش؛ دختری که تنها آرزوی او میتواند شهیدشدن پدرش باشد و دلیل آن را اینطور تعریف کند که «آخه بابام مشکل اعصاب و روان داره. هروقت تشنج میکنه و حال خودشو نميفهمه، شروع ميكنه به کتکزدن من و مادر. اما مشكل ما اين نيست. بعد از اينكه حالش خوب ميشه و متوجه ميشه چه كاري كرده، شروع ميكنه دست و پاهای همهمونرو ماچ ميكنه و معذرتخواهی ميكنه. ما طاقت نداريم شرمندگی پدرمونرو ببينيم.»
در قسمت دیگری از حیاط دارند ساختوساز میکنند و چند کارگر با فرغونی که در دست دارند، مشغول رفتوآمدند. چند جانباز هم روی یکی از نیمکتهای زرد و سبز نشسته و به هم خیره شدهاند، هیچکدام حرفی نمیزنند، به فاصله چند دقیقه یکبار یکی از آنها یک کلمه را بیان میکند و باز در سکوت فرومیروند و به چشمهای هم یا به دیوار روبهرویشان زُل میزنند. نگهبانی که لباسی خاکستری به تن کرده، مدام مسیر طولی حیاط را طی میکند تا امنیت را برای ما فراهم کرده باشد. ماموریت او، محافظت از آدمهایی است که به آسایشگاه میآیند. برای رسیدن به بخش بستری، راه دیگری هم غیر از حیاط وجود دارد؛ قرار است از آن راه وارد بخش شویم. دوباره از کنار فردی که مشغول سیگار کشیدن است میگذریم، چندبار پشتسرهم تکرار میکند: «منم یه روز عاقل بودم.»
بخش بستری؛
منظرهای بهنام سفیدی سقف
«آقای عبادالهی» مسئول حراست آسایشگاه است. او ما را از در دیگری وارد بخش میکند، دری که در ورودی آن پرستارها مستقر شدهاند. در اتاق پرستاری متناسب با شماره تختها، قرص، آمپول و شربت آماده میکنند. تختی در این قسمت قرارگرفته که دستگاه شوک روی آن خودنمایی میکند. هر 5ثانیه یکبار صدای یکی از دستگاهها به گوش میرسد. کمی جلوتر مانیتوری که در صفحه آن 7، 8 دوربین به نمایش گذاشته شده به چشم میخورد؛ مانیتوری که وظیفهاش زیرنظر داشتن آدمهایی است که دارند روی یکی از 40تخت بخش زندگی میکنند؛ 40نفری که روی صندلیهایی قرمز و میزهایی سفید که دقیقا میان ردیفهای فشرده تختها قرار گرفته مینشینند. میانگین سنی آنها به نظر 50سال میرسد. بخش ساکت است و تنها صدای شکستن تخمه است که به گوش میرسد. هرکدام از آنها صدمهای دیدهاند، انگار همین چند لحظه پیش از یک جنگ تمامعیار بازگشتهاند؛ یکی با عصایی که در دست گرفته قدم برمیدارد و دیگری چشمهای ضربهدیده خود را بسته است. همه آنها با لباسهای سبز کمرنگ روبهروی هم نشستهاند و به هم نگاه میکنند. در بخش، سالن نسبتا بزرگی قرار دارد و 2، 3 اتاق کوچک. تختها با فاصله بسیارکم از هم تعبیه شدهاند. درهای کوتاه و بلند، قفلهای دستی و اتوماتیک. 2 نفر از جانبازان در بخش نشستهاند و به تیتراژ پایانی یکی از فیلمها نگاه میکنند و پشتسر هم تخمه میشکنند. جانبازان در 4 ردیف که تقریبا هرکدام از آنها شامل 8تخت است، قرار گرفته و به سفیدی سقف خیره شدهاند؛ خوابیده و نمیدانند همرزمان و همقطارانشان حالا روی کدام صندلی روزگار میگذرانند و روزهای تعطیل خود را در کدام پهنه جغرافیایی سپری میکنند. آنها آراماند، نه اینکه خودشان خواسته باشند، اثرات قرصهای جورواجور آرامبخش است؛ تنها وسیلهای که برای آنها آرامش میآورد، آرامشی که فراموش کنند باید سرشان را به دیوار بکوبند و صدای توپ و تانک و خمپاره را از خاطر ببرند. «آقای عبادالهی» طبق مجوزی که برایش صادر شده هرلحظه همراه ما است؛ او میگوید: «میخواهیم اتاقها را بزرگتر کنیم تا بتوانیم خدمات بهتری به جانبازان بدهیم.» روند تخمهشکستن 2 جانبازی که مشغول تماشای تیتراژ پایانی یکی از فیلمهای تلویزیونی هستند ادامه دارد، منظم و پشتسر هم، درست مثل قطعات یک چاپخانه؛ انگار میخواهند با دست سوزن تا کنند؛ از کنار آنها میگذریم، هرکدام تنها نگاهی میاندازند و باز در تنهایی خود غرق میشوند.
محله قیطریه؛ پایان جنگ؟
حراست، محافظت خود را از ما انجام داده و باید به روزنامه برگردیم و داستان قهرمانانی را روی کاغذ بیاوریم که به فراموشی سپرده شدهاند. قیطریه محله خوش آبوهوایی است؛ کافیشاپها و رستورانهای متعددی دارد که خیلیها برای قرارهای عاشقانه خود آن را انتخاب میکنند. رانندهای که میخواهد ما را از این محل به روزنامه برگرداند، یکی از 335هزار سرباز کهنسالی است که هنوز دارد با جنگ دستوپنجه نرم میکند، بیش از 3 دهه؛ دستش را روی قسمتی از سمت راست سرش میگذارد و میگوید: «دیگر مو در نمیآورد، وقتی که ترکش خورد، باورم نمیشد؛ یکآن بیهوش شدم. هیچوقت هم دنبال کارت جانبازیام نرفتم. هیچ استفادهای هم نکردهام.» او حرفهایش را با تعریف خاطرات جنگ ادامه میدهد: «182نفر بودیم که 9نفرمان باقیماندیم، در یک کوه گیر افتاده بودیم. 10 روز بود چیزی نخورده بودیم. بعد از آنکه راه فراری پیدا کردیم، به سرعت مشغول دویدن شدیم. یکی از همرزمانم که جلوتر داشت میدوید، بر اثر اصابت ترکش، 2پایش را از دست داد و من فورا از روی او پَرت شدم؛ باران گلوله داشت بر سر ما ریخته میشد؛ صدایم زد و گفت: «رفیق منم با خودت ببر، مامانم منتظره.» حالا آقای راننده نمیتواند حرفهایش را ادامه دهد؛ با بغض میگوید: «باید انتخاب میکردم، یا خودم، یا هیچکدام.» دلش میخواهد به آن زمان برگردد و همرزمش را نجات دهد. او راننده آژانسی است که از جنگ متنفر است، متنفر.
بیرون آسایشگاه برای مدتی صدای تیر و ترکش و خمپاره قطع میشود، دودها برجا نشستهاند، سنگرها نیست شدهاند، خبری از داد و فریاد نیست. زوجهای جوان در خودروهای خود با صدای ترانهای که از ضبط پخش میشود، همخوانی میکنند، مادرها دست در دست فرزندان خود گذاشتهاند و خبری از تشنج نیست.