| رضایی | همسر جانباز اعصاب و روان|
فرزندان من از روزی که به دنیا آمدند پدر نداشتند و الان که بزرگ شدهاند با یک بیمار اعصاب و روان موجی با عوارض ریه و شیمیایی و معلول با ترکشهای درون بدن و سرفههای خشک و پرسروصدا روبهرو هستند؛ حتی نمیتوانی یک فیلم در تلویزیون ببینی و چیزی به او بگویی و دلش را بشکنی و حتی مجبوری با 32سال سن یک مرتبه کتک بخوری و چاقو رویت بکشد و بگوید: «بکشید مرا یا من این کار را میکنم.» بعد مشت مشت قرص بخورد و سرش را به دیوار بکوبد و اسپری در دستش باشد و شبها زیر اکسیژنسازی که تقتق صدا میکند و... تو باز باید تحمل کنی. ما نه امکاناتی داریم و نه حقوق و مزایای خاصی. هیچکس هم از وضعمان خبری ندارد.
جواب فرزندان ما که الان خودشان باید پدر باشند ولی امکانات تشکیل زندگی با 32سال سن را ندارند و حسرت اینکه در بچگی دست به دست پدر بروند مدرسه به دلشان مانده را چه کسی میدهد؟ هیچ وقت یادم نمیرود فرزندم شاگرد اول دبیرستان بود و به جای داشتن معلم، خودش فیزیک و شیمی را میآموخت. یک روز با بچههای بالای شهر برایش کلاس تیزهوشان گذاشته بودند؛ جلوی کفشاش پاره بود و جورابش پیدا، آن هم در زمستان و باران. نمیدانید چه کشیدم؛ گریه امانم نمیداد. دلم شکست و تیز هوش من اسیر بیماری بابا شد و پرستار او.
از سال 90 تا به امروز بیشتر از 4، 5 میلیون هزینه دارو و بستری همسرم شده است. همیشه هم برای تأیید جانباز اعصاب و روان بودنش دردسر داشتهایم. همسر من کارمندی است که نتوانست بعد از مجروحیت کار کند و از کار افتاده شد. بعد از 30سال حقوق از دست رفته را میگرفت. بدون داشتن سرپناه. همهاش هم میگوید: «خدا را شکر که سالم هستیم.» نمیدانم سالم بودن را چه معنا میکند؟
اگر انسانی به علت مشکل استرس و اضطراب شدید و ترس از فرو رفتن در تاریکی و سیاهی ناشی از حمله عصبی یا فقدان کنترل شخصی حتی قادر به گفتوگوی عادی برای سادهترین احقاق حق خود یا تفهیم منظورش به دیگران نباشد و جهت جلوگیری از حمله عصبی به اجبار همیشه در سکوت دردهای ناگفته بماند، شما چنددرصد از کار افتادگی تعیین میکنید تا چنین جانبازی از دنیای خاموش و رعبآور خارج از غوغای درون و منزلش جدا شود؟