| امیرحامد دولتآبادیفراهانی |
اونسن در «انجمن اخوت ناقصالعضوها» زاویه دید خود نسبت به تاریکترین جنبههای روحی آدمی را دنبال میکند و با نثری بیتکلف، اما همچون تیغ برنده آن را روی کاغذ میآورد. این داستان به مانند اکثر آثار پلیسی دیگر بابه صدا درآمدن زنگ تلفن شروع میشود: «بعدها فهمید به چه دلیل به او تلفن کرده بودند، اما دیگر آنقدر دیر شده بود که کاری نمیتوانست انجام بدهد. آن لحظه، کل حرفهای آن دو مردِ پشت تلفن در این خلاصه میشد که عکساش را در روزنامه دیدهاند، درباره عملیات نفوذی او و به اصطلاح رشادتاش خواندهاند، و اینکه چهطور در برابر آن مرد ساطور بهدست- یا آنگونه که آنها خوش داشتند بگویند «آن جنتلمن ساطور بهدست»- خم به ابرو نیاورده و چیزی را لو نداده بود. میخواستند بدانند حقیقت داشت که خم به ابرو نیاورده؟ که فقط به او که ساطور قصابیاش را بالا و پایین آورده نگاه میکرده، که دستاش ناگهان داشته به چیزی جداشده و روبهموت تبدیل میشده؟ زحمت جوابدادن به آنها را به خودش نداد. فقط نشست و با دستی که برایش مانده بود گوشی تلفن را مقابل صورتاش گرفت و به تهبازوی قطعشدهاش نگاه کرد. به همان بخش انتهایی براق و نسبتا چینخورده گوشت که در کنارهها پوستهپوسته و ملتهب شده بود. «کی هستین؟» سرانجام این سوال را پرسید. مردی به نام کلاین توسط دو مرد ناشناس فراخوانده شده تا سوار هواپیمایی شود و برای انجام تحقیق و تفحصی نامعین با آنان دیداری داشته باشد. آن دو گفتهاند که فقط کلاین میتواند کمکشان کند، چراکه فقط او شبیه آنهاست ـ نکته عجیب و غریب ماجرا از این قرار است که او به تازگی دست راستش را در حادثهای توسط «به اصطلاح آدم متشخص ساطور به دست» از دست داده. بهرغم امتنای اولیه کلاین برای این دیدار، نهایتا توسط انجمن زیرزمینی آن دو مرد که «انجمن اخوت ناقصالعضوها» نام دارد به دام میافتد. نثر شیوای اونسن از مجزاکردن متعلقات دنیوی از شکوه و ناامیدیهای هر روزه از تکدهشتهای پیشرو جلوگیری میکند و او این کار را از طریقگذاردن بار سنگین رمزگرایی و معنی و مفهوم موردنظر بر دوش خواننده انجام میدهد. اونسن میگویدکه در بهترین حالت، این نثر ملایم میتواند «خالق کششی باشد میان خواننده و شخصیتها، که آنان شروع میکنند به بیان پاسخهایشان در برابر پاسخ مد نظر.» در داستان «روزهای آخر» آن پاسخ در نگاه نخست احساسی زیربنایی است از سرنوشت و قربانیهاییکه از نابودی که بهرغم تمام تلاشهایی که میکند تا همیشه یک قدم از آن جلوتر باشد، اما نمیتواند و دستآخر او را هم دربر میگیرد. همانگونه که ارمغان کلاین برای خشونت به او اجازه میدهد تا در جهان تیره و تار موفق باشد؛ همچنین این ارمغان به نابودی روحش که کلاین آن را بخشی از وجود خود میداند که همچنان دارای بیشترین خصایص انسانی است، هم سرعت میبخشد. پایینرفتن کلاین به درون مغاک تلهای است که حاصل اعمال و رفتارش است، اما حتی از آن هم بدتر مسیر سقوطش است که خواننده را هم پس از آن با خود پایین میکشد؛ و نه با ضرب و شتم و جیغ و فریاد که از روی میل و اراده فردی که از پی احساس دلسوزی برای تلاشهای پرشمار کلاین از برای رهانیدن خود و همچنین نقشش که شخصیت اصلی رمان است و ما برایش آرزو میکنیم تا آن معما را حل کند و خود را از شر آن انجمن زیرزمینی رها کند. همه این عوامل دست در دست هم میدهند و خواننده را همراه با کلاین به آنجا میفرستند. اونسن این حس همدردی را با به بازیگرفتن مسلماتمان ایجاد میکند؛ آن هم در زمینه روند رمان- شخصیت اصلی، هرچند ناقصالعضو، بهطورکلی شخصیتی است که از ما خواسته شده تا کاملا درکش کنیم و همچنین داستانی پلیسی که متن رمان را میسازد. «انجمن اخوت ناقصالعضوها» مکانی مرموز است و کلاین بهترین شانس خواننده برای اینکه نهایتا به رموز آن پی ببرد، است. شهوت خواننده برای یافتن جواب باعث ایجاد همدستی در کارهای کلاین میشود: اگر کلاین باید تمایلات ظلمانیتر خود را به تمسخر بگیرد تا ما متوجه قتلی شویم که وظیفه انجامش به او محول شده است، پس ما از اعمالش بهعنوان بخشی از نیاز خودمان در جهت حل معما چشمپوشی میکنیم. ما از او نمیخواهیم فرار و سکوت در برابر تهاجم جبهه روبهرو را انتخاب کند و زمانی که میتواند بجنگد فرار. ما از او میخواهیم با نیروهایی که کمر همت به نابودیاش بستهاند پنجه بیفکند و هرآنچه لازم است انجام دهد تا جوابی که دوست داریم برایمان به ارمغان بیاورد. اونسن شخصیت کلاین را طوری به تصویر میکشد که گویی آینهای است تمامقد که پاسخ نیازهایمان در آن منعکس و منکسر شده. مسأله اصلی ایجادشدن این انفصال نیست، بلکه کی و کجا به وقوعپیوستن آن است. کلاین با ندای درونیاش مواجه میشود، و دست آخر ما را هم به سمت آستانه شناسایی خودمان نزدیکتر میکند؛ به جایی که در آن شاید آری و شاید هم نه از زیر بار کارهایش شانه خالی میکنیم. برای مقایسه میتوان به فیلم سینمایی «برگشتناپذیر» (از گاسپار نوئه) اشاره کرد که همانند بیشتر بخشهای این رمان، صحنههای بسیار وحشتناکی از اعمال خشونتآمیزی را به تصویر میکشد که قطعا هیچکس حاضر نیست شاهد حتی یکی از آنها باشد: زنی زیبارو و جوان به نام آلکس، با بازی مونیکا بلوچی، به مدت نه دقیقه در یک تونل زیرزمینی مخصوص عابران پیاده مورد حمله قرار میگیرد. در ابتدا این پلان را تقریبا سخت میتوان تماشا کرد، اما و این همان نکته کلیدی کار است لحظهای میرسد که ما تماشاگران دیگر تاب دیدن این هتک حرمت منزجرکننده را نداریم. در لحظاتی، حسی بیشتر شبیه به بیتفاوتی بر ما مستولی میشود که بهزودی جایش را به ترس و وحشتی تازه میدهد: ما از این حس بیتفاوتی شوکه و دچار حسی از خوداستفهامی میشویم که احتمالا اگر با خود روراست باشیم ـ مستقیما ما را وامیدارد تا خشونت کینهتوزانه در باقی فیلم را بپذیریم. هر چقدر که اونسن اجازه میدهد تا ابتدا عقبزده شویم و سپس با پیشروی روند بیرحمی در رمان وفق داده شویم تاثیری است که اونسن مدام با نزدیک و نزدیککردن ما به کلاین تکرارش میکند: ابتدا یک قطع عضو، بعد تشدید آن تا هشت قطع عضو و درنهایت دوازده یا بیشتر. در آغاز یک انتقام علیه مرد «ساطور به دست» اتفاق میافتد و پس از آن انتقامی دیگر علیه بورکت و سپس تا جایی ادامه مییابد که کلاین از همه اعضای انجمن انتقامش را میگیرد و حتی فراتر از دیوارهای انجمن، کسانی که احتمال داشت کمکش کنند یا نکنند هم از او در امان نمیمانند. هرقدر که در اثر تکرار و عادیشدن این اعمال ترسمان میریزد حداقل در فضای رمان چه اثرات طولانیتری به بار خواهد نشست از این اعمال؟
اونسن فقط دو انتخاب پیش رویمان قرار میدهد، البته اگر بتوان نامش را انتخاب گذاشت. اگر از پشتسر مثل یک محافظ شخصی همراه کلاین باشیم یعنی کارهایش را حمایت میکنیم. همدردیمان با او شبیه به ادغامشدن او با «جناب آقای ساطور به دست» است، یا اینکه اشکمان سرازیر شود و پاپس بکشیم و در آخر نگران آن باشیم که ماهیت انسانیمان در چه وضعی قرار دارد. اما، در چه نقطهای این صرفنظرکردن رخ میدهد؟ اگر توجیهی برای اولین قتلی که کلاین مرتکب میشود داشته باشیم، پس قتلهای دوم و سوم چه میشود؟ چگونه ما تنها گذاشتن او را در این نقطه توجیه میکنیم درحالیکه تا همین لحظه همراهش پیش آمدهایم؟
برای دهمین قتلی هم که مرتکب شد آیا توجیهی داریم؟ وقتی آلت قتل را از سلاح گرم به ساطور تغییر میدهد یا زمانیکه یکی/دو جین قتل مرتکب میشود هم توجیهی برایش داریم؟ در پایان کار ـ پس از آنکه باقی تعقیبکنندگانش خیالش را این بابت که مشکلی برایش پیش نمیآید راحت میکنند ـ زمانیکه با ساطور و شعلهای پالاینده به صحنه باز میگردد چطور؟و درباره زمانیکه تأیید میکند ـ درست پیش از انجام آخرین حرکت خصمانهاش ـ که «همیشه انتخاب دیگری هم هست. [او] فقط مجبور نیست آن یکی را انتخاب کند.» در اینباره چه توجیهی داریم؟
برای خواندن رمان «انجمن اخوت ناقصالعضوها» باید متوجه اهداف اونسن بود. یکی از اهدافش چنین است که متوجه شوید اونسن نمیخواهد یا نمیتواند آن حقیقتی را که درون خود دارد نشانمان دهد، در ازای آن، او از تکنیکهای دوقلوی ترس و هولزدگی استفاده میکند تا بر ما فرضی را تحمیل کند که ایمان داشته باشیم یکی از آدمهای خوب جامعه هستیم و پذیرش آمالمان برای خون و خونریزی که کلاین به راه انداخته و کارهای انتقامی دیگرش. اگر مادر سرتاسر تغییر و تبدیلشدن کلاین به «فرشته مرگ» طرفدارش باشیم، پس آیا ما بخشی از مسئولیت کارهایی که او انجام میدهد را عهدهدار میشویم؟ آیا ما هم مجبور هستیم تا «راههایی برای تظاهرکردن به اینکه دوباره یک انسان شریف هستیم» را بیاییم؟
این خودجلوگیری عظیم اونسن است که مانع میشود تا برای این پرسش پاسخی سرراست به ما ندهد یا حتی اصلا پاسخی ندهد. و اینکه مطمئن شود که حوادث تصویرشده در رمانش پس از خواندن اثر همچنان در وجودمان طنینانداز خواهد بود. در خط به خط رمان او ما را به این وامیدارد تا به ندای شومی که در درونمان جاری است گوش فرادهیم و برای مواجهشدن با آنچه دربارهمان میگوید آماده باشیم؛ درباره اینکه روزی چه حقایقی امکان دارد فاش شود و درباره اینکه بیشتر ما آدمها یا تعداد کمی از ما- امکان دارد پس از آخرین صفحهای که تورق میشود تنها بماند زمانیکه پردهها دست آخر کنار میرود: «کنار در ایستاد و به چیزهایی که میتوانست جیغ باشد گوش داد؛ به چیزی که صرفا میتوانست ترقوتروق و گُرگرفتن شعلهها باشد. وقتی حسابی گرم شد و خود در هم شروع کرد به دودکردن، برگشت و آرام دور شد تا وقتیکه سرانجام تنها در خیابان ایستاد و کل ساختمان را که در آتش میسوخت تماشا کرد. به آژیرها گوش داد. دور بود و داشت نزدیکتر میشد. از خودش پرسید «حالا کجا؟» ابتدا راه میرفت، بعد نرمنرم شروع کرد به دویدن، بعد هم پا به دو گذاشت. «بعدش چه؟»