شماره ۴۸۸ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۹ بهمن
صفحه را ببند
انگشتری

|  حسین شیرازی|

دوستی می‌گفت چند‌سال پیش جمعه هر هفته می‌رفتم نمازجمعه. با اتوبوس می‌رفتم و با اتوبوس هم برمی‌گشتم. در راه برگشت همیشه پیرمردی با من سوار می‌شد به نام آقای نوروزی که بسیار شوخ و بامزه و پرجنب‌وجوش بود. پیرمرد مسئول جمع‌آوری کمک‌های مردمی در نمازجمعه بود و هر هفته هم می‌آمد. خانه‌اش با خانه ما فاصله چندانی نداشت و عمده مسیر را همسفر بودیم. در راه برگشت، آن‌قدر شوخی می‌کرد و ملت را به خنده می‌انداخت که اصلا نمی‌فهمیدیم چطور مسیر طی می‌شود. جوان‌ها خیلی با او گرم می‌گرفتند و حال می‌کردند. این آقای نوروزی حافظه خوبی هم داشت. کلیات سعدی را حفظ بود و مثنوی معنوی را هم. در هر موقعیتی و به هر مناسبتی بیتی در آستین داشت که رو می‌کرد و چقدر هم بجا. خلاصه خیلی شخصیت جالبی داشت و من همیشه توی اتوبوس نزدیکش می‌ایستادم تا تمام و کمال از وجودش لذت ببرم و هیچ نکته نغزی را از دست ندهم. این بود تا یک روز جمعه، ‌وقت برگشت از نماز، جوانی با او هم صحبت شد و پیرمرد هم به سبک همیشگی بساط شوخی و خنده را به راه انداخت و جوان هم کلی کیف کرده بود. در همین فضا جوان به دست راست پیرمرد که دو تا انگشتر در آن بود اشاره کرد و با خنده گفت:  «این انگشتر‌ها حسابی دستت را سنگین کرده‌اند. اگر یکی از اینها را به من بدهی، هم دستت سبک می‌شود و هم من خوش به حالم می‌شود و همیشه به یادت هستم!» پیرمرد با دست چپش به انگشتر‌ها اشاره کرد و با لحن طنزگونه خودش گفت:  «ببین پسرجان! این دو تا خواهر و برادرند و همیشه باید در کنار هم باشند. اگر یکی را جدا کنم، ‌آن یکی تنها می‌شود و گناه دارد. تو که نمی‌خواهی دل این انگشتر‌ها را بشکنی؟! می‌خواهی؟! معلوم است که نمی‌خواهی!» پسر جوان بازهم روی درخواستش پافشاری کرد و معلوم بود که حسابی طالب انگشتر‌ها شده. انصافا هم انگشترهای زیبایی بودند و احتمالا قیمتی. خلاصه جوان چندباری اصرار کرد و پیرمرد هم هر بار با استدلال طنزمآبانه‌ای درخواست او را رد کرد و عاقبت پسرک بیخیال انگشتر‌ها شد. این گذشت تا هفته بعد که رفتم نمازجمعه و بعد از پایان نماز، سوار اتوبوس شدم اما هرچه منتظر شدم پیرمرد نیامد. اتوبوس راه افتاد و پیرمرد سوار نشد. پیش خودم فکر کردم شاید امروز مثلا جایی میهمان بوده و اتوبوسِ مسیر دیگری را سوار شده. توی همین افکار بودم که یکهو یکی داد زد:  «شادی روح خادم اهل‌بیت حاج‌علی نوروزی صلوات!» صدای صلوات از جمع بلند شد و دود از کله من! مات و مبهوت ماندم. پیرمرد تا هفته پیش سالم و شنگول بود، چطور پس یک‌دفعه فوت کرد؟! از مسافر کناری پرسیدم. گفت: «آره بنده خدا این هفته عمرش را داد به شما. می‌گویند تصادف کرده و در دم جان داده. خدا بیامرزدش». شوک ناراحت‌کننده‌ای بود؛ خیلی. یادم افتاد به هفته پیش و ماجرای انگشتری که می‌توانست یک نفر را خوشحال کند....

 


تعداد بازدید :  270