شماره ۴۸۸ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۹ بهمن
صفحه را ببند
ای نامه که می‌روی به سویش
از جانب من بگو خیلی نامردی

سوشیانس شجاعی‌فرد طنزنویس

[email protected]

اگر گمان کرده‌اید که ستون طنز امروز قصد دارد به نامه هندی و پرسوز و گداز معاون اول سابق به رئیس دولت سابق بپردازد، باید بگویم زهی خیال باطل. ما از آن خانواده‌ها نیستیم که طنز سیاسی بنویسیم. ما این‌جا بیشتر به سوژه‌های فرهنگی، هنری و مهمتر از همه اجتماعی می‌پردازیم. مثلا ولنتاین! حتما می‌دانید که در آستانه ایام پر برکت ولنتاین، جوانان با آبرویی که وسع مالی‌شان نمی‌رسد، مجبور می‌شوند با نامزد و همسر آینده‌شان بهم بزنند. (می‌دانید که بنا به محدودیتهای کاری ما، تمام پسر-دخترها باهم نامزدند و قصد ازدواج دارند!) حالا ما مناسب دیدیم که ستون طنز امروز را که شب جمعه هم هست به نامه پر احساس یک دختر پراحساس‌تر اختصاص بدهیم که پسره به خاطر در رفتن از زیر خرید کادوی ولنتاین، با او بهم زده است:
«نمی‌دانم چطور این نامه را شروع کنم؟ آیا هنوز باید بهت بگویم عسیسم؟ درحالی‌که تو دل من را شکستی. راستش را بخواهی (راستش را می‌خواهی یا ... دروغش را؟!) دیگر دوستت ندارم. همیشه دوستت داشتم، همیشه در مقابل دوستانت که دشمن بودند از تو حمایت می‌کردم. آیا یادت رفته که پرایدت خراب بود و 206 خودم را زیر پایت گذاشتم؟ به‌خاطر همین موضوع چه زخم زبانها که نشنیدم، چون تو خالی بسته بودی که نامزدم پرادو دارد و بعد که آن 206 من را دیدند فکر کردند من دروغ گفتم. همان روزها بود که دخترهای محل، به خاطر حسادت به من می‌گفتند دروغگو، دروغگو، شاسیِ بلندت کو؟
البته رفاقت من و تو خیلی قدیمی‌تر از آن روز اولی بود که در کافه دیوان تو را دیدم و یک دل نه، صد دل عاشقت شدم، اما افسوس که آن عاشقی صد دلی، به تردید و دو دلی تبدیل شده است و حالا شانس آوردی که به چیز دیگری تبدیل نشده. یادت می‌آید آن روز اول در کافه نتوانستم جلوی احساساتم را بگیرم و جلوی چشم همه زبان به تحسینت گشودم که چه ته‌ریشی، چه هیکلی، چه دور چشمی، چه کلاهی... افسوس که ندانستم که آن کلاه گشادی را که روی میز گذاشته بودی، برای سر خودت نبود، قرار بود آن را بر سر من بگذاری. همان موقع بود که گفتی بیا منشی شرکتم شو، پاسخم منفی بود و استدلالم این بود که بیا دوست معمولی باشیم، اما تو اصرار کردی و استدلالم را نپذیرفتی و بدون اطلاع من در فیس بوک ریلیشن‌شیپ زدی و من هم از خدا خواسته منشی شرکتت شدم. گرچه از همان اول هر وقت می‌خواستیم به کافه یا پارک جمشیدیه یا تئاتر برویم، سر و کله آن پسره الاف، سروش آسمانی -که بر خلاف اسمش خیلی هم زمینی و چشم‌چران بود- پیدا می‌شد و خلوت دو نفره ما را بهم می‌ریخت. از همان اول به این سروش حس بدی داشتم و می‌دانستم در خفا از من به تو بد می‌گوید. هیچکدامتان فکر آبروی من را نکردید، نگفتید اسم این دختر را خراب نکنیم، الان با این بدنامی که تو و آن سروش برای من درست کردید، دیگر چه کسی زنگ خانه ما را می‌زند و می‌آید خواستگاری من؟ حتی این پدرام ابراهیمی هم که 24 ساعت درحال خواستگاری است سراغ من نخواهد آمد. البته این آبروبری تو و سروش آسمانی سابقه طولانی دارد. یادت می‌آید در آن ماجرای یکشنبه سیاه چقدر گفتم آبروی بچه‌های محله را نبر؟ بچه‌های محل دست‌پاکند، عشق منو می‌دزدند؟ آخر چه شد؟ چه به دست آوردی؟ برای یک بازی گل کوچک باید کل قیصریه را به آتش می‌کشیدی؟ برای یک توپ دولایه باید آن کارها را می‌کردی؟ باید پته همه رفقا را روی آب می‌ریختی؟! آبروی رفقا که آب نبود که بریزند آن‌جا که می‌سوزد!
گرچه از اول باید می‌دانستم که تو بی‌وفایی، درست همان روز که آن خانم دکتری که می‌گفت در آکسفورد دندانپزشکی خوانده و بعدا گندش در آمد که مدرکش هم مثل همه جایش فتوشاپ بوده، پشت او را خالی کردی و با او بهم زدی و دختر بیچاره رفت خودکشی کرد! لابد فکر می‌کنی من هم می‌روم قرص برنج می‌خورم؟ اما زهی خیال باطل!
ولی محمود، بازی رفاقت را باختی، یک کادوی ولنتاین ارزش این کارها را نداشت! »

 

دیدگاه‌های دیگران

ح
حسين |
مخالف 0 - 0 موافق
بچه هاي محل پاكند ، عشق و عاشقي هم سرشان نميشه .

تعداد بازدید :  304