شماره ۴۸۷ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۸ بهمن
صفحه را ببند
فوبیای مادرشوهر
پدرام ابراهیمی طنزنویس [email protected]

ناکامی مکرر در خواستگاری‌ها باعث شد ‌هزار مدل برچسب به خودم بزنم. دایم به این فکر می‌کردم که لابد از ناتوانی آشکاری رنج می‌برم و دخترها به محض دیدن من این نقیصه را از پیشانی‌ام چو می‌بینند، می‌خوانند. دیگر با اعتماد به نفس پایینی در میهمانی‌ها و محل کار حاضر می‌شدم و رو به مصرف قرص‌های شیمیایی و تقلبی آورده بودم که بعضاً با قیمت ارزان‌تر عرضه می‌شوند. یکی از دوستان که دید من روز به روز دارم زردتر و نحیف‌تر می‌شوم، اکیداً توصیه کرد یک بار هم شده به روانکاو مراجعه و ریشه‌ مشکلات را پیدا کنم.
روانکاو به فراست از میان حرف‌های من به این موضوع پی برد که من به دلایلی بدون این‌که حتی خودم متوجه باشم، پروسه‌ خواستگاری را به سمتی پیش می‌برم که جواب منفی بگیرم. ابتدا در مقابل این یافته او مقاومت می‌کردم ولی وقتی یاد مبلغ حق ویزیت افتادم، دیگر شل کردم و سعی کردم از این کشف علمی او لذت ببرم. او با سوالی اساسی زد به خال؛ «ازدواج ناموفق کسی باعث شده در ذهنت الگو ایجاد بشه؟» آخ! روانکاو دست گذاشت روی جای حساس ولی چون دکتر محرم است بدون این‌که واکنشی نشان دهم به فکر فرو رفتم. مهران... مهران... مهران...
مهران پسرعموی بزرگ من است. وقتی مجرد بود خوشگل و خوش‌هیکل و بشّاش و بگوبخند بود، حالا از او یک خیک آویزان به جا مانده که وقتی برایش جوک تعریف می‌کنی، جوری نگاهت می‌کند که از به دنیا آمدنت پشیمان می‌شوی چه رسد به جوک تعریف کردنت. زن‌عمو شریفه آن‌قدر مهران را دوست داشت که نمی‌گذاشت او نفس بکشد. به‌خصوص در بحث ازدواج پسرش چنان مو را از ماست می‌کشید که اگر سازمان بازرسی او را الگوی خود قرار می‌داد، خاک ادارات هم کف کفش ارباب رجوع از ادارات خارج   نمی‌شد!
آن موقع دبیرستانی بودم و چون مثل همه مهران را دوست داشتم، بریکینگ‌نیوز خواستگاری و ازدواجش را لحظه به لحظه دنبال می‌کردم. زن‌عمو سیستمش این طوری بود که می‌خواست زن مهران را خودش انتخاب کند و به طرز غریبی اگر مهران از دختری خوشش می‌آمد، اتوماتیک او را دول متخاصم فرض می‌کرد و سر ناسازگاری می‌گذاشت. الا و للا باید خودش زن مهران را انتخاب می‌کرد. متاسفانه مهران بعد از چندین ماه مبارزه با بیماری دردناک مهر [زیادی] مادری، بالاخره دعوت تأهل را لبیک گفت و تن به انتخاب مادرش داد. دیگر مهران را نمی‌دیدیم! آن موقع‌ها اینترنت به این صورت در اختیار همه نبود و فقط عده اندکی به مسبب سرعت آن فحش می‌دادند، موبایل هم جزو آپشن آدم‌ها بود و هرکسی نمی‌توانست یکی داشته باشد بنابراین نامزدها مجبور بودند به جای چت و اس‌ام‌اس بازی، بروند پارک لاله.
اوایل فکر می‌کردم به خاطر علاقه وافر ما به مهران بود که «محبوبه» زیاد به دل فامیل نمی‌نشست ولی بعد از عروسی آنها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها، مهران شش ماه یک بار آفتابی می‌شد و در همان یک بار هم عصبانیت او معلوم بود. بعدها شنیدم که محبوبه ناراحتی اعصاب داشته و تقریباً هر شب جنگ و دعوا راه می‌انداخته. عادت دیگرش این بوده که هر موقع پول می‌خواسته (که همیشه هم می‌خواسته) می‌رفته سر جیب مهران و بدون اطلاع و اجازه برداشت می‌کرده. اما چیزی که مهران را به ستوه آورد، دروغگویی محبوبه بود. گویا مهران یک بار اتفاقی محبوبه را دیده که از خانه مادرش بیرون می‌آید. شب که به خانه رفته، حال مادرجان را پرسیده و محبوبه در چشمان مهران زل زده و قسم قسم که امروز از خانه بیرون  نرفتم.
القصه؛ زندگی آنان دوام نیاورد و به طلاق کشید. هر بار مهران با زن‌عمو بحث می‌کرد و می‌گفت: «مامان این لقمه رو شما برام گرفتی... مامان این نون رو شما گذاشتی تو سفره‌ من...» زن‌عمو به صورتش چنگ می‌زد و می‌گفت:  «بی‌خود تقصیر من ننداز! من اولین نفری بودم که درباره این سلیطه به تو هشدار دادم. مگه من گفتم برو بگیرش این... چیزو... اممم... اسمش چی بود؟!»
روانکاو نفس عمیقی کشید و گفت: «وقتمون تمومه. می‌تونم جلسه بعد مادرتون رو ببینم؟»


تعداد بازدید :  335