دام بلا
اگر روم ز پیاش فتنهها برانگیزد/ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری/چو گرد در پیاش افتم چو باد بگریزد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس/ز حقه دهنش چون شکر فروریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم/بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست/کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز/هزار بازی از این طرفهتر برانگیزد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ/که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
حافظ
زلف سیاه
ای بی تو گلهای چمن شسته به خون رخسارها/خار است بی رخسار تو در دیده گلزارها
شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان/رگها نگر اینک بر آن افتاده همچون تارها
تا آفتاب و روی مه دیدند آن زلف سیه/در کوی او رو همچو که ماندهست بر دیوارها
هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو/آری، مرا در عشق او باشد از این سر کارها
تا چند چشم پر زنم در عشق خون بارم ز غم/آری، که از غم شستهام من دست از این خون بارها
پیکان که بودی در درون با تیر خود کردی برون/خرسندیای دارم کنون در را بدان زنگارها
از دیده اشک من روان، آن سرو دلجوی کسان/خسرو چو بلبل در فغان او همنشین با خارها
امیرخسرو دهلوی