سیما فراهانی| خرابیها و آوارها در کلاتو کمتر از سایهخوش نیست. اینجا خانهای سالم نمانده؛ اینجا هیچکس سرپناهی ندارد. روستای دورافتاده در 20 کیلومتری سایهخوش که 35 خانواده در آنجا زندگی میکنند. ولی حالا هیچکدام از آنها نه خانهای دارند و نه وسیلهای برای زندگی؛ تا چشم کار میکند، سنگ، کلوخ، آهنپاره و خاک دیده می شود. اینجا روستاییان نفس میکشند، سالمند، اما سقفی بالای سرشان نیست. زندگیشان را روی ویرانهها بنا کردهاند. روستاییانی که گله دارند از کمتوجهی و امکانات کم برای زندگی؛ کمی کاسه و بشقاب و لباس و پتو از زیر آوارها بیرون کشیدهاند و با چادرهایی که امدادگران به آنها اختصاص دادهاند، روزگار میگذرانند، اما بهسختی؛ آذوقه برایشان توزیع شده، اما سیمکشی برق نیست و کولرها در چادرها آنها را خنک نمیکند.
روایت یک تازهداماد
روستای کلاتو روستای بسیار کوچکی است. تیمور یکی از همین روستاییان است که 6 ماه پیش داماد شده بود. با تازه عروسش زندگیشان را در خانه جدید آغاز کرده بودند. کلی وسیله برای خانهشان خریده بودند. همه چیز نو بود، اما حالا آوار امانشان نداده و دنیا روی سر این تازه عروس و داماد خراب شده است.
تیمور به «شهروند» میگوید: «با کلی سختی وسایل خانه را خریدیم. زندگی تازهمان را ساختیم و شروع کردیم. ولی حالا هیچ نداریم. 6 ماه بیشتر نتوانستیم از زندگی جدید لذت ببریم. حالا ما ماندهایم و یک مشت خرابه. وقتی زمینلرزه اول آمد بلافاصله از خانه بیرون آمدیم. همراه پدر و مادر و خانوادههایمان، بیرون نشستیم. اصلا فکرش را نمیکردیم که زمینلرزه دوم با شدت بیشتری رخ دهد و زندگیمان نابود شود. فقط بیرون نشسته بودیم و منتظر ماندیم. تااینکه زلزله دوم همه چیز را نابود کرد. زندگیمان از بین رفت. خانهها آوار شدند. جلوی چشممان زندگیمان از بین رفت. همه چیز نابود شد. حالا من باید چطور دوباره زندگیمان را از نو بسازم. چطور وسیله بخرم. از کجا پول بیاورم که دوباره یک زندگی را برای خودم و همسرم فراهم کنم.»
اینجا زندگی واقعا سخت است
تیمور از روزگار سختی که در این چندروز پس از زلزله داشتهاند، میگوید: «اینجا سیمکشی برق نیست. کولرها جواب نمیدهند. در چادرها نمیتوانیم زندگی کنیم. اگر اینطور ادامه پیدا کند، همهمان تلف میشویم. هیچکدام خانه و زندگی نداریم. اینجا فقط سه کانکس اختصاص دادهاند. در صورتیکه در این گرما نمیشود در چادر زندگی کرد. هوا خیلی گرم است. کولر و یخچالمان خراب شده است. حتی نمیتوانیم آب خنک داشته باشیم. حتی برای سرویس بهداشتی هم باید در این گرما کلی راه برویم. چون اینجا سرویس بهداشتی نیست. باید بشکه نفت را پر از آب کنیم تا بتوانیم حمام کنیم. همه اینها مشکل است و مگر میشود با این مشکلات زندگی کنیم و دوام بیاوریم. نهایتا چندروز بتوانیم اینطور دوام بیاوریم. بعد از آن دیگر نمیشود. باید به ما کانکس بدهند. خانههایمان را زودتر بسازند. من خودم یک کارگرم، درآمدم زیاد نیست. نمیتوانم خودم کار ساخت را شروع کنم. برای همین از مسئولان، مردم و خیرین کمک میخواهیم. زندگی اینجا واقعا برای ما و زن و بچههایمان بسیار سخت و طاقتفرساست.»
تشکر از اقدامات هلالاحمر
احمد پسر نوجوانی است. او از زندگی سختش میگوید: «خانه ما پودر شده است. پدر و مادرم پیر و ناتوان هستند. زندگی برای آنها بسیار سخت شده است. البته هلالاحمر و امدادگران کمکهای بسیار زیادی به ما کردند. از همان روز اول به ما چادر دادند. حتی اقدامات درمانی هم انجام شد و اگر کسی حالش خوب نبود، فورا اقدامات لازم را انجام میدادند، اما بازهم نمیتوانیم مثل قبل زندگی کنیم. شرایط بسیار سخت است و ما جایی برای زندگی نداریم.»
روزگار سخت خاله شریفه
خاله شریفه، زنی است که سرپرست خانوادهاش را به عهده دارد. او به همراه سه پسر معلولش در این روستا زندگی میکند. خانه و زندگیاش با خاک یکسان شده و در آن لحظه به تنهایی دست سه پسر معلولش را گرفته و از خانه بیرون کشیده، تا زیر آوار نمانند. او نیز درباره وضعیت زندگیاش میگوید: «وقتی زمینلرزه اول آمد، بلافاصله دست صلاح، نادر و حمید را گرفتم. پسرانم جوانند، اما هر کدام یک نوع معلولیت دارند. یکی معلول جسمی است، دیگری معلول ذهنی و آن یکی هم معلولیت جسمی و هم شب کوری دارد. شوهرم چندسال پیش فوت کرد و من را با بچه تنها گذاشت. زندگی همینطوری برایم سخت بود، حالا دیگر با این وضعیت نمیدانم چطور میتوانم ادامه دهم. مراقبت از پسرانم و زندگی در این شرایط واقعا برایم طاقتفرسا شده است. البته همسایهها تنهایمان نمیگذارند و همیشه کنارمان هستند. هرکس هر کمکی از دستش بربیاید برایمان انجام میدهد، اما من دیگر پیر شدهام و نمیتوانم خانهام را از نو بسازم یا بهدنبال کارهای ساخت خانه بروم. تنها چیزی که برای ما مهم است تا بتوانیم اینجا دوام بیاوریم، یک سرپناه است. چادر، کافی نیست. این گرما ما را از پا درمیآورد. من حتی یک وسیله سالم هم برایم نمانده تا بتوانم از آن استفاده کنم. در این چندروز هم به جز کمکهای هلالاحمر و خیرین، مردم و اهالی هم کمکمان میکنند. ولی آنها خودشان هم زندگیشان نابود شده و کار زیادی از دستشان برنمیآید. من واقعا نگران آینده هستم و اینکه روزهای بعدی را باید چطور سپری کنیم.»
وضعیت طاقتفرسای پیرمرد نابینا
عبدالحمید، پیرمردی نابیناست. مردی میانسال که به همراه همسرش زندگی میکرد و هنگام زلزله اگر همسرش دست او را نمیگرفت، زیر آوار میماند: «مدتهاست که به خاطر چشمانم نمیتوانم کار کنم. زندگی خوبی نداشتم. هیچ پساندازی ندارم. تمام داروندار و زندگیام از دست رفت. هیچ پولی هم ندارم که بخواهم همهچیز را از نو بسازم. ماندهام در چادر و اگر همسرم نبود، شاید الان زنده نبودم. چون او دستم را گرفت و کشید بیرون. وقتی زلزله آمد خواب بودم. خیلی وحشتناک بود. صدای ترسناکی شنیدم. زمین تکان میخورد. فریاد زدم خدایا به دادم برس. من چشمانم نمیبیند. هر لحظه احساس کردم که الان چیزی روی سرم میافتد و میمیرم. ولی حالا زندهام، اما دیگر زندگی ندارم. همهچیز نابود شده و من هم ذرهای توان ندارم تا بتوانم دوباره زندگیام را از نو شروع کنم. بچههای امدادگر هلالاحمر کمکهای زیادی به ما کردند و به دادمان رسیدند. ولی زندگی در این چادرها خیلی سخت است. امیدواریم که این کمکها ادامهدار باشد. چون خیلی از ما اینجا وضعیت زندگیمان شبیه به هم است. وضعیت معیشتیمان خوب نیست.»