شماره ۲۵۶۸ | ۱۴۰۱ چهارشنبه ۱۵ تير
صفحه را ببند
روایت خبرنگار اعزامی «شهروند» از امدادرسانی به مردم افغانستان؛ کسی که تنها زن کاروان 20 نفره امدادی هلال‌احمر بود
«بخير عازم شويد خواهرم»
من، امیررضا، مصطفی، وحید، رامین و دیگر برادران امدادگرم اولین و تنها نهاد خارجی بودیم که به مناطق زلزله‌زده افغانستان رفتیم.

میناقاسمی زواره، خبرنگار اعزامی «شهروند» به افغانستان| زمین‌لرزه خانمان‌برانداز افغانستان بامداد چهارشنبه 1 تیرماه در ولایت‌های خوست و پکتیکا رخ داد. شدت زلزله به قدری بود که بیش از ۱۵۰۰ کشته و بیش از ۲هزار زخمی بر جای گذاشته است. این زمین‌لرزه در نزدیکی شهر خوست ( Khost)، نزدیک مرز این کشور و پاکستان رخ داده و به گفته کارشناسان وقوع زمین‌لرزه‌ در استان‌های کوهستانی افغانستان و به‌خصوص خوست اتفاق غیرمعمولی نیست. افغانستان کشوری زلزله‌خیز است چراکه این کشور در منطقه کوهستانی هندوکش، بخشی از کمربند آلپاید واقع شده است. این منطقه دومین ناحیه فعال از نظر لرزه‌ای در جهان پس از حلقه آتش اقیانوس آرام است.
انگار در دلم رخت می‌شویند و تمام‌حواسم پیش مردمانی است که بی‌چیز زندگی کردند و حالا تمام زندگی‌شان هم آوار شده. سفر سال گذشته‌ام به افغانستان و زندگی در میان مردم این کشور که بخشی از فرهنگ‌وتاریخ ما هم هستند، باعث شده هر اتفاقی در افغانستان توجه من را به خودش جلب کند و با هر انفجار و حادثه‌ای در این کشور من هم غمگین  و عزادار شوم و حالا این حادثه شوم که اتفاقا در روستاهای دو ولایت محروم و دورافتاده در جنوب‌شرقی افغانستان روی داده ، بیش از هرچیزی آزارم می‌دهد.

«میگن، خانم نه!»
 از همان دقایق اول که اخبار زلزله منتشر شد به مدیران روزنامه و هلال‌احمر اصرار کردم که اگر قرار است جمعیت هلال‌احمر محموله‌ای به افغانستان ارسال کند، من هم همراه آنها بروم. پاسخ همین چند کلمه است: «تیم اعزامی 19 نفر آقا هستند و نفر بیستم هم باید آقا باشه. حضور در شرایط بحرانی و سخت، آن هم در یک منطقه ناامن برای خانم‌ها دشواره. فعلا منتظر و گوش‌به‌زنگ بمانید که تصمیم بگیرند.» حضور قبلی‌ام در افغانستان و عملیات‌های امدادی را یادآور می‌شوم و امیدوار می‌مانم تا در تصمیم‌گیری مدیران، اتفاق متفاوتی رقم بخورد.
کوله‌بار سفر را می‌بندم و آماده در خانه می‌نشینم. از 12 شب تا 5 صبح خبری از رفتن نشد. مدام استرس داشتم که نکند رفته باشند و من را جا بگذارند. یک تماس تلفنی در ساعت 5 و 30 دقیقه صبح امیدم را برگرداند. تصمیم متفاوت گرفته شده بود. گفتند هرچه سریع‌تر به سازمان امدادونجات بروم تا از آنجا به پایگاه یکم شکاری مهرآباد برویم و با هواپیمای C-130  پرواز کنیم.
من تا زمانی که سوار هواپیما نشوم، مطمئن نیستم که واقعا رفتنم قطعی است. هرآن ممکن است مسئولی از فرستادن من پشیمان و همه‌چیز تمام شود. چندساعتی در سالن انتظار پایگاه شکاری نیروی هوایی ارتش ماندیم تا بلیت‌ها صادر و کارهای خروج ما انجام شود. گوشه‌ای نشستم و خودم را از چشم‌ها پنهان کردم که کسی چشمش به من نیفتد و متوجه شود من، تنها خانم همراه تیم اعزامی امدادگران هستم. اصلا حوصله توضیح دادن و نصیحت شنیدن هم نداشتم. ردیف آخر صندلی‌های سالن انتظار نشسته بودم. از دور چشمم به دو خلبان افتاد. فکر کردم خلبان‌های پرواز ما هستند. رفتم جلو  و بعد از احوالپرسی سوال کردم آیا شما هم در پرواز افغانستان هستید؟ خلبان گفت: «من مسئول این پرواز هستم، ولی در سفر نیستم. چیزی شده؟» گفتم: «نه، می‌خواستم ازتون خواهش کنم، اگر ممکنه موقع پرواز دقایقی اجازه بدین برم داخل کابین خلبان و بیرون را تماشا کنم.» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر شما هم با این پرواز هستید؟» گفتم: «بله.» خیلی محترمانه قول داد هماهنگ می‌کند که بروم داخل کابین.
هنوز با اعضای تیم ارتباط نگرفتم و یکه‌تاز کارهایم را خودم انجام می‌دادم. موقع تحویل بار همه در صف بودند. نوبت من که رسید یکی از امدادگران(وحید هاتفی) کوله من را گرفت و تحویل داد که من بلیت را بگیرم. از او تشکر کردم. دوان‌دوان به سمت گیت خروجی می‌رفتم که یکی دیگر صدایم زد: «خانم کلاه‌ایمنی  و کیف کمری تو جا گذاشتی.» گویا همه فهمیده‌اند چقدر عجله دارم!
  با هرکول در میدان هوایی خوست
برای اولین بار هرکول؛C-130  را از نزدیک می‌دیدم. هیبتش روی باند چقدر باشکوه بود. C-130 یک هواپیمای ترابری نظامی یا لجستیک است که علاوه بر حمل‌ونقل نظامی، توانایی انجام انواع ماموریت‌های مختلف، ازجمله حمل هوابرد، جست‌وجو و نجات، پشتیبانی تحقیقات علمی، شناسایی آب‌وهوا، سوخت‌گیری هوایی، گشت دریایی و آتش‌نشانی هوایی را دارد. تا قبل از سوار شدن هیچ تصوری از داخل این هواپیما نداشتم. داخل که شدم انگار شبیه کارگاه ماشین‌آلات بود. هرجایی نگاه می‌کردم کلاف‌های سیم، طناب، لوله و کلی پیچ و مهره آویزان بود.

صندلی‌ها شبیه برانکارد به دیواره‌های هواپیما آویزان شده بودند. تقریبا بیشتر فضای سالن را محموله امدادی پر کرده و همه فشرده نشسته بودند. من که آخرین نفر وارد هواپیما شدم احساس کردم جایی برای من نیست. همه در حال جاگیری بودند و من دم°در ایستادم که مهندس هواپیما صدایم زد: «خانم برای شما این گوشه جا گذاشتم که راحت باشید.» شروع کرد صندلی را نصب کند که پایه صندلی شکست. بنابراین همه فشرده‌تر نشستند که من هم جا بشوم. از همان اول دوست نداشتم بین من و آقایان این تفاوت جنسیتی خیلی دیده شود و تمام تلاشم را می‌کردم که حس نکنند به توجه و مراقبت بیشتری نیاز دارم. مهندس، آمادگی پرواز داد و هرکسی یک جا را نگه داشته بود که به وسط پرت نشود. من هم محکم خودم را به صندلی و میله کنار دستم چسباندم. هواپیما روی باند سرعت گرفت و با تکان‌های خیلی شدید تیک‌آف کرد. دیگر خیالم راحت شد که من عضوی از کاروان اعزامی هلال‌احمر به افغانستان هستم. من نفر بیستم تیم امدادی شدم. چنددقیقه‌ای گذشت که همان مهندس پرواز آمد و گفت: «مسئول پرواز گفته شما را به کابین ببرم». خوشحال! با دوربین و وسایلم رفتم داخل کابین.

کابین این هواپیما با هواپیماهای عادی بسیار متفاوت است. یک اتاقک بزرگ که حدود 10 نفر می‌توانند راحت آنجا بایستند. اولین پلاتو را در کابین گرفتم و بعد با خلبان مصاحبه‌ای کردم که حراست پرواز گفت ممنوع است و خواستند آن را پاک کنم. به ناچار پاک کردم اما اجازه دادند چندساعتی در کابین بمانم و با عوامل پرواز گپ بزنم. تا نزدیک فرودگاه خوست در کابین خلبان بودم و افغانستان را از بالا دیدم. سپس به بخش بار برگشتم. همه خواب بودند، حتی برخی از امدادگران به‌علت نبودن جا روی محموله خوابیده بودند و من تمام حواسم به صدای فرود بود. از تهران تا خوست حدود 4 ساعت فاصله داشت.


هواپیما آرام نشست اما مسیر حرکت تا زمان توقف روی باند میدان هوایی(فرودگاه)بسیار سخت و پرتكان بود. وقتی پیاده می‌شدم هنوز چشمانم به نور عادت نكرده بود. تعداد بسیاری از طالب‌ها با اسلحه دور هواپیما به نیت استقبال ایستاده بودند. بعد از خروج كامل گروه امدادی بارگیری از هواپیما شروع شد. در حین بارگیری یك فروند هواپیمای دیگر هم فرود آمد و جنب‌وجوش نیروهای نظامی و استخبارات طالبان برای تخلیه بار بیشتر شد. به جمع امدادگران اضافه شدم و گوشه‌ای نشستم اما نگاه‌ها خیلی حیران بود. برای همه سوال شده بود كه یك خانم اینجا چه ‌می‌كند؟ فكر می‌كردند پزشك یا پرستار هستم یا قرار است بعد از تخلیه با هواپیما برگردم. یكی از خبرنگاران افغانستانی بعد از پایان مصاحبه با مسئولان از من سوال كرد: «شما با این طیاره‌ها بخیر برمی‌گردید؟».گفتم: «نه، با برادران میرم منطقه». بسیار متعجب شده بود و سعی می‌كرد از جاده، مسیر و شرایط آنجا به من تصویر ذهنی دهد، وقتی دید برای رفتن مصمم هستم، گفت: «بخیر عازم شوید خواهرم». نگاه‌های نیروهای استخبارات طالبان و ماموران میدان هوایی(فرودگاه) خوست را فراموش نمی‌کنم. فقط نگران بودم نكند مرا از رفتن به مناطق زلزله‌زده منع کنند، یا بگویند با همین هواپیماها برگرد. دائم در دلم نذر و نیاز می‌كردم، زودتر این هواپیماها پرواز کنند تا این استرس خفقان‌آور از روی گلویم برداشته شود.
وقتی هواپیماها پریدند دیگر مطمئن شدم که هیچ راه برگشتی نیست.

اولین شب بی‌خوابی


بالاخره همراه 19 برادر امدادگر دیگر با 4 موتر(ماشین) استخبارات طالبان با محافظ به سمت جمعیت هلال‌احمر خوست رفتیم. راننده اسلحه را به نحوی كنار دستش گذاشته بود كه قنداق تفنگ به سمت من و لوله آن به سمت خودش بود. دیدن این صحنه از سفر قبلی‌ام به افغانستان تاكنون دیگر برایم عادی شده اما به هرحال سختی خودش را هم دارد. چندساعتی در مركز جمعیت هلال‌احمر خوست ماندیم و مسئولان دو كشور با هم از ارزیابی منطقه صحبت كردند. آنطور كه روابط‌عمومی جمعیت هلال‌احمر خوست می‌گفت تا آن‌موقع هیچ نهاد خارجی به این كشور نرفته و ایران، اولین و تنها نهاد خارجی بود كه برای مردم زلزله‌زده كمك برده است. حتی پاكستان كه به‌علت هم‌مرزی با این ولایت‌ها توقع می‌رفت آنجا حضور داشته باشد، نبود و مردم تنها... آنچه از نتایج ارزیابی برمی‌آمد فقط UNHCR در دو ولایت حضور یافته و مشغول امدادرسانی بود.


راهروی اداره هلال‌احمر، موكت بود. ما همه روی موكت در كنار وسایل‌مان نشستیم و کم‌کم آزار حشره‌ها شروع شد. هرازگاهی یكی دست و سرش را می‌خارانید. هوا كه تاریك‌تر شد تعداد پشه‌های بالدار و نیش‌شان هم بیشتر و آزاردهنده‌تر شده بود. به‌طوری که ماندن را سخت ‌كرد. طی سفر با خودم عهد كردم در مورد هیچ مسأله‌ای اظهارنظر نكنم و سختی‌ها را با جان‌ودل بپذیرم. كم‌كم صدای همه درآمد كه اینجا نمی‌توان ماند و طبق تصور ما جایی هم برای ماندن تدارك ندیده بودند. حشره‌های بالدار تقریبا تمام فضای اتاق را پر كرده بودند و ما هم صورت، گوش، بینی و چشم را با پارچه پیچانده بودیم که دردسرساز نشود. عاقبت «حاجی رفیق» مسئول روابط‌عمومی هلال‌احمر خوست آمد و پیشنهادی داد که بدون هیچ فکر یا تردیدی مورد موافقت قرار گرفت: «من یك خانه راضاكارنه(محلی برای كارهای خیر و داوطلبانه) دارم كه شب می‌توانید آنجا بمانید.»
خانه بزرگ و شیكی بود اما به‌قدری خاكی و كثیف بود كه انگار به قعر تاریخ رفته‌ای و البته مهم‌تر اینکه كولر نداشت. بدون كولر، تحمل كردن آن گرمای شدید بسیار سخت بود. برای من یک اتاق در نظر گرفتند و بقیه در چنداتاق دیگر مستقر شدند. آن منطقه از نظر امنیتی مشکلی نداشت و همه برادران هم دورادور هوای من را داشتند، چون اتاق‌ها از داخل قفل نمی‌شدند برای اینکه خاطرم جمع باشد یک مبل بزرگ را پشت در گذاشتم و تا صبح چندباری هم بیدار شدم و در را چک کردم.
بعد از نماز صبح دیگر خواب از چشمانم پرید و برای اعزام به منطقه آماده شدم. صبحانه چایی و کیک خوردیم و کوله‌ها و وسایل را بار لندکروزها کردیم. تقریبا در طول آماده شدن همه بچه‌ها از خاطرات گرما و بی‌خوابی‌شان تعریف می‌كردند.

به سوی ولایت اسپیرا
  والسوالی(شهرستان) اسپیرا یا اسپرا یكی از مناطق استان خوست است كه روستاهای اطراف آن آسیب و تخریب شدیدی را متحمل شده‌اند. بعد از بررسی‌های مسئولان گروه اعزامی؛ دكتر پیمان نامدار معاون بهداشت، درمان و توانبخشی جمعیت هلال‌احمر ایران و مهندس حامد سجادی معاون لجستیك و آمادگی سازمان امدادونجات و هماهنگی با همتای افغانستانی به سوی این منطقه حركت كردیم. معمولا برادران به جهت احترام و راحتی من همیشه در هر ماشینی صندلی جلو را خالی  می‌گذاشتند كه آنجا بنشینم. هم خوب بود و هم احساس تبعیض و تمایز داشتم كه بیشتر نگرانم می‌کرد. چون با خودم قرار گذاشتم به نحوی فعالیت كنم كه كسی در گروه حس نكند یك خانم هستم و نیاز به مراقبت‌وحراست بیشتری نسبت به بقیه دارم. بنابراین تعارف می‌كردم اگر كسی تمایل دارد، جلو بنشیند، اما به‌دلیل كمبود ماشین و تعداد زیاد امدادگران، صندلی عقب معمولا 4 نفری فشرده می‌نشستند. بسم‌الله گفتم و همین كه داخل ماشین نشستم پایم به اسلحه راننده كه جلوی پای من گذاشته بود، خورد. به پشتون پرسید آیا مشكلی ندارم، من هم گفتم: «نه، گپی نیست.»
از جاده‌های عجیب و صعب‌العبوری رد شدیم. هرچه جلوتر می‌رفتیم، مسیر خراب‌تر و سخت‌تر می‌شد.

جاده‌های سنگلاخ با گردوغبار سنگین، عرض باریک و هوایی بسیار گرم…اینها تازه شروع ماجراهای سفر بود. از مرکز استان خوست تا اسپیرا و قریه مامدیه که قرار است آنجا مستقر شویم، حدودا 7 تا 8 ساعت راه است. هنوز یک‌سوم راه را هم تمام نکرده بودیم که آنتن و اینترنت محدود و سپس کاملا قطع شد. راننده هم که دست‌فرمان بسیار تندوتیزی داشت هر دقیقه یک‌بار به من شوکی وارد می‌کرد. خیلی حرف نمی‌زد، چون زبان مشترک با ما نداشت. از زمانی هم که راه افتادیم چندساعتی فقط موسیقی پشتو با صدای بلند گوش دادیم. ترجیح دادم کمی دست‌وپا شکسته با او پشتو صحبت کنم و از او بخواهم کمی بااحتیاط بیشتر رانندگی کند و اجازه دهد موسیقی را هم عوض کنیم. نامش «عمر» است. هرطور می‌توانستم او را متوجه کردم که از لب پرتگاه فاصله بگیرد و ماشین را بیشتر به سمت کوه ببرد. چنددقیقه مطابق میل ما رانندگی می‌کرد و دوباره برمی‌گشت به روال قبل. در ادامه راه اجازه گرفتم و بلوتوث گوشی یکی از برادران را به ضبط وصل کردم. صدای همایون شجریان در کوهستان‌های افغانستان پیچید.
برای خوراک روزانه چند باکس آب‌معدنی، کنسرو لوبیا و تن ماهی برده بودیم. آب‌ها همه گرم و غیرقابل‌استفاده شده بود. در مسیر نه تشناب(دستشویی) بود و نه خبری از آب آشامیدنی. کیلومترها جلوتر که رفتیم کنار جاده، اول ورودی روستا یک شیر تلنبه‌ای بزرگ بود که منبع آن از آب چشمه پر می‌شد. آقای «زین‌العابدین» رئیس جمعیت هلال‌احمر خوست برای ما توضیح داد که در این مناطق اصلا تشناب وجود ندارد و آب هم از همین منابع تامین می‌شود. این جمله به قدری نگران‌کننده بود که حدس می‌زدم ممکن است به دلیل نبود بهداشت فردی باید اغلب افراد بیمار و زنان نیز به بیماری‌های زنان مبتلا شده باشند. از طرفی نبود دستشویی یک معضل بزرگ برای ما هم خواهد بود.
روستاها اغلب با جاده اصلی فاصله زیادی داشتند. بنابراین در بیشتر مسیر کودکان کنار جاده ایستاده و درخواست کمک و موادغذایی می‌کردند. برای این همه کودک که امنیت جانی، روانی، بهداشت و غذایشان در خطر است ما دست‌تنها هیچ کاری نمی‌توانستیم انجام دهیم و فقط با حسرت و بغض برایشان  دست تکان می‌دادیم. البته امدادگران با خود مقداری اسباب‌بازی ساده و نشکن آورده بودند. از هر روستایی عبور می‌کردیم تعدادی وسایل بازی و توپ به بچه‌های روستا می‌دادند. آنچنان خوشحال می‌شدند و ذوق می‌کردند که انگار برای اولین بار است چنین چیزی می‌بینند.
از روستای افغانستان دوبی که یکی از مناطق هدف امدادرسانی است عبور کردیم و حدود ساعت 3 به روستای مامدیه رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و مشغول سیر کردن اطراف بودم که جوانی(ناصر) به سمت من دوید و به فارسی دری پرسید: «سلام‌علیکم. جان‌تان جور است؟ صحتمندید؟ شما هم پزشک هستید؟» گفتم: «علیکم‌سلام. نه، من مستندسازم». گفت: «بخیر باشید. همشیره من هم در هلال‌احمر ماماست. ما از کابل برای کمک بالای مردم اینجا روان شده‌ایم. طالبان گفتند باید محرم داشته باشد. من هم همراهش شدم. او هم اینجا تنها پزشک زن است و شب‌ها در آن(اشاره به چادر آخر) خیمه(چادر) تنها می‌خوابد. اگر خواستید می‌توانید بیایید باهم در خیمه بمانید.»
من تا آن موقع ذهنم درگیر اسکان شب بود و می‌دانم همه به این موضوع فکر کرده بودند، اما وقتی ناصر من را به خیمه خواهرش دعوت کرد فهمیدم خدا همه‌چیز را جفت‌وجور کرده است.

 بفرمایید شام!
برای شروع کار، در کنار چادر جمعیت هلال احمر افغانستان دو چادر زدیم. طبق برنامه‌ریزی، مدیران گروه چهار تیم برای بررسی و ارزیابی میزان خسارت جانی و مالی به اطراف روستا اعزام کردند و عده‌ای هم مشغول تدارک یک دستشویی صحرایی شدند. روستای مامدیه طبق اعلام مردم محلی، 35 کشته داشت و صددرصد خانه‌های آن تخریب شده بود.
ساعت حدود 7 عصر است و از صبح با همان چای و کیک دوام آورده‌ایم. اینجا منطقه زلزله‌زده است و نمی‌توان پخت و پز راه انداخت. مردم اینجا تنها راه ارتباطی‌شان با ما نگاه کردن و لبخند زدن است. اطراف چادرها هم بسیار شلوغ شده، پس ترجیح می‌دهیم، چیزی نخوریم. سر شب کمی دلم بهانه یک خوراکی نمک‌دار می‌کرد. رفتم کمی نان بردارم که آقای فرجی، آشپزمان، گفت: «اینجا شب خیلی تاریک است و نور نیست. مردم هم به چادر‌های خودشان می‌روند. می‌توانیم کنسروها را برای شام گرم کنیم. فعلا خودت را با نان خالی سیر نکن.» باورم نمی‌شد قرار است امشب شام بخوریم!
هنگام شام، آشپز برای هر چهار نفر یک تن ماهی و لوبیا داخل ظرف یک‌بار مصرف ترکیب می‌کرد و با نان لواش دست به دست می‌داد تا برسد به اول سفره و این کار تا رسیدن به گروه چهار نفره آخر ادامه داشت. به علت طولانی بودن مسیر، تقریبا نان‌ها هم خشک و خرد شده بودند. هر چه موجود بود، ریختیم وسط سفره و همه با اشتیاق شروع کردیم به غذا خوردن.
بعد از شام، بیرون چادر یک چای آتیشی نوشیدیم و من کوله و وسایلم را برداشتم و به خیمه خانم ماما رفتم. نامش مژگان است و 25 سال دارد. دختری امروزی و بسیار مهربان و خوشرو که وقتی من را دید در آغوشم گرفت و ابراز خوشحالی کرد که دیگر تنها نیست. از بعد از فارغ‌التحصیلی در هلال احمر مشغول شده و بعد از پایان یک ماموریت، بدون آنکه به خانه برود، مستقیم به اینجا آمده است. دختر دلنشینی است و خیلی خوب و قابل فهم فارسی دری صحبت می‌کند. تا نیمه‌شب با هم گپ زدیم. مامدیه جای عجیبی است. در این نصف روز حضورم در روستا، اینجا هیچ زنی بین آنها ندیدم. از مژگان پرسیدم: «زن‌ها پیش تو می‌آیند؟ تا الان چند بیمار داشته‌ای؟» در کمال تعجب گفت: «تا حالا که سه روز است اینجاییم، هیچ زنی برای ویزیت نیامده به خیمه. شاید هم بیمار نیستند، دلیلش را نمی‌فهمم.» اما این نمی‌تواند فرضیه درستی باشد. با این شرایط بهداشتی مردم، مگر می‌شود زنی بیمار نباشد؟ مژگان در فرضیه بعدی گفت: «اینجا انگار زن‌ها بند هستند و کسی آنها را نمی‌بیند. البته من خیلی در مورد این منطقه معلومات ندارم.»
 «خوست» در فرهنگ لغت به معنای جزیره یا مکان خشکی بین دریاست؛ زیرا دریاهایى که در زمان‌هاى قدیم از کوه‌هاى منگل و تنى جارى بوده، همه در «خوست» جمع می‌شدند. این ولایت (استان) تا چند سال گذشته یکی از ولسوالی‌‌های (شهرستان‌های) ولایت پکتیکا بود که بعدا به ولایت ارتقا یافت. «خوست» از شمال با ولایت پکتیکا و از جنوب و شرق با پشتونستان کشور پاکستان همسایه است. روستای مامدیه در ولسوالی اسپیرا یا سپیره یک منطقه مرزی بین افغانستان و پاکستان است، به نحوی که از هر جای روستا مرز پاکستان روی تپه‌های شرقی قابل تشخیص است. شهرستان اسپیرا یکی از آبادترین شهرستان‌های جنوب شرق افغانستان است که مردم آن برای کار اغلب به پاکستان می‌روند. در روستای مامدیه هم کار و درآمد مردم کشاورزی و دامداری است. بیشتر مردمان این مناطق باغ‌های وسیع چلغوزه دارند که با توجه به قیمت بالای این محصول باید درآمد مناسبی هم داشته باشند، اما ظاهرا این‌گونه نیست؛ چرا که صرفا یک کشاورزی فصلی است و در کاشت، برداشت و فرآوری آن هیچ خلاقیتی دیده نمی‌شود. تنها پس از برداشت خشک کرده و در بازار به صورت خام می‌فروشند و با درآمد همان زندگی می‌گذرانند.
ساعت 2:40 بامداد، بعد از صحبتی طولانی با خانم دکتر و نوشیدن چای و آب نیاز به دستشویی داشتیم. امکان بیدار کردن برادران نبود. تصمیم گرفتیم خودمان بیرون چادر جایی را پیدا کنیم. در این مناطق کوهستانی روزها هوا گرم و شب‌ها بسیار سرد است. کیسه خواب را دور خودم پیچیدم و با یک هدلایت، دو نفری روی کوه به دنبال جای امنی گشتیم، به‌طوری که از چادر هم خیلی دور نشویم و نور مزاحمتی برای چادرهای دیگر ایجاد نکند. به هر مرارتی بود، هر دو بعد از اتمام کار به چادر برگشتیم. جز چند پتو در چادر چیزی نداشتیم. همان را تقسیم کردیم. لباس‌هایم را روی آنها پهن کردم و خوابیدیم. ماجرای رفتن به دستشویی به علت هوای سرد تا صبح دو بار دیگر تکرار شد و هر بار با استرس بیشتری از چادر بیرون می‌رفتیم.
صبح که شد، وسایلم را در چادر مژگان گذاشتم و برای گرفتن چای و صبحانه به چادر امدادگران رفتم. نشسته بودیم که از «خوست» آقای سجادی به تلفن ثریا (تلفن ماهواره‌ای) زنگ زدند و اعلام کردند کامیون‌های حامل  اقلام امدادی در راه است و یک روز زمان می‌برد که به روستاهای مورد نظر برسد. آن روز فرصت خوبی برای گشتن در منطقه، جمع‌آوری اطلاعات و معاشرت با مردم و برادرانم بود.
امروز تا قبل از تاریک شدن هوا باید حتما گزارش‌های تصویری مامدیه را ضبط و ارسال می‌کردم. مصطفی عباسی و رضا مومنی من را در گرفتن این گزارش‌ها از روستا همراهی کردند. رضا مومنی فیلم می‌گرفت و من و مصطفی عباسی برای ناصر و آنان که فارسی را کمی متوجه می‌شدند، توضیح می‌دادیم که زلزله چرا و چگونه رخ می‌دهد. همان جمع چندنفره کمی بعد به حدود 60 یا 70 نفر رسیده بود و مردم روستا مدام در حال اضافه شدن به این جمع بودند. اغلب مردان و پسران جوان روستا روی موهای بلند و روغن‌زده، کلاه‌های پکول چین‌دار زیبایی داشتند. لباس‌های رنگی آنها اتو شده و تمیز بود و شال‌های بلندی هم روی کلاه و سرشان انداخته بودند. ما خیلی تلاش می‌کردیم با هم حرف بزنیم یا آنها چیزی به من بفهمانند، اما نمی‌شد. ما زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم و تنها زبان مشترک‌مان لبخند بود! ناصر می‌گفت: «در این مناطق مردم قوم پشتون زندگی می‌کنند و جز خودشان با قوم دیگری مراوده نداشته‌اند که از زبان آنها معلومات داشته باشند. حتی زبان پشتویی که صحبت می‌کنند بسیار نزدیک به زبان پاکستانی است و برای ما هم قابل درک نیست.»

100 دلار برای یک مشت اینترنت
چند روز است که از آنتن و اینترنت خبری نیست. کوه به کوه و تپه به تپه آواره یک خط آنتن و اینترنت بودیم. از اهالی پرس‌وجو کردیم، گفتند در روستای افغان دوبی جایی به نام دکان اینترنت هست که می‌توانیم آنجا از وای‌فای ماهواره‌ای برای ارسال اخبار و تصاویر استفاده کنیم. با آقایان محمد نسیمی، مسئول روابط عمومی سازمان امداد و نجات؛ علی مظاهری، یکی از کارشناسان سفارت ایران؛ محسن اسلام‌زاده، مستندساز و آقای یزدانی، خبرنگار صدا و سیما با یک ماشین روانه روستای افغان دوبی شدیم. از مامدیه تا افغان دوبی تقریبا دو ساعت راه  است و باید با سرعت برویم که برای برگشت دیر وقت نشود.
 برای رفتن به افغان دوبی همان مسیر آمدن را دو ساعت برگشتیم تا به روستا رسیدیم. دکان اینترنت جای عجیب و بامزه‌ای بود. در واقع همان کافی‌نت یا گیم‌نت خودمان بود که مردم روستا آنجا اینترنت می‌خریدند و با گوشی هوشمند فیس‌بوک چک می‌کردند یا با بستگان تصویری تماس می‌گرفتند؛ اتاقی 30 متری با یک پیشخوان چوبی و آهنی روی زمین و کلی سیم که از درزها و اطراف میز بیرون زده بود. دور تا دور اتاق متکا و پشتی چیده شده بود و هر کسی می‌آمد آنجا لم می‌داد، اکانت می‌خرید و با گوشی به اینترنت وصل می‌شد. «شفیق جان» پسر صاحب دکان می‌گفت: «به خاطر زلزله و خرابی‌ها آنتن روی سقف دکان، فرکانسش تغییر کرده و اینترنت گاهی دیس کانکت می‌شود.» من و بقیه با هم 10جی بی (به گیگابایت می‌گویند) اینترنت به قیمت 100 دلار خریدیم، اما این‌قدر ضعیف بود که برای ارسال عکس یک مگابایتی باید 5 دقیقه زمان صرف می‌کردیم. کمی بعد تعداد افرادی که در دکان از اینترنت استفاده می‌کردند، زیادتر شد و دیگر هیچ اطلاعاتی نمی‌توانستیم ارسال کنیم. از همه خواهش کردم اگر می‌شود دیس کانکت شوند تا ما راحت‌تر کانکت شویم و اطلاعات را برسانیم و برایشان کمک‌های بیشتری جلب کنیم. با این پلتیک (سیاست) بخشی از سرعت اینترنت بازگشت، اما همچنان تعریفی نداشت. هوا در حال تاریک شدن بود و راننده اصرار داشت هر چه زودتر باز پس برویم به مامدیه....
چندباری راه را گم کردیم و دیر به مقصد رسیدیم. به محض رسیدن، برادر عادل طرفیان و عمران سعیدی آمدند جلو که چرا این‌قدر دیر کردید و نگران شده بودیم. من که دیگر جان در بدن نداشتم، تمام حواسم پی شام بود. سوال نکردم، اما حاج عمران گفت بچه‌ها شام سیب‌زمینی آب‌پز داریم و ما که جز شام دیشب و صبحانه‌ای اندک غذای دیگری نخورده بودیم، حسابی شادمان شدیم.
آقای سجادی سر شام گفت بارها هنوز نرسیده و فردا معلوم نیست کی حرکت کنیم. باید منتظر خبر رابط‌های روستای افغان دوبی باشیم.

 به سوی افغان دوبی
از صبح زود، آقای فرجی، آشپزمان بیدار شده که برای ناهار توی راه ماکارونی بپزد؛ آن هم در شرایط بسیار سخت با یک پیک‌نیک و کمترین وسایل در چادر که کار خطرناکی هم بود. اما بالاخره چند روز است بچه‌ها غذای درست و درمانی نخورده‌اند و باید برای توزیع اقلام در روستا انرژی داشته باشند.
مردم هنوز دور و بر چادر جمع نشده‌اند و فرصتی است که آقای فرجی بعد از آماده شدن سس سویا، ماکارونی را بپزد. همین که ماکارونی را در دیگ ریخت، آقای سجادی با عجله آمد و گفت: «بچه‌ها جمع کنید بریم؛ کامیون‌ها رسیده افغان دوبی. ماکارونی رو ول کنید، حرکته.» همه از جا بلند شدیم. آقای هاتفی، فرجی و احمدوند که خیلی برای غذا زحمت کشیده بودند به بقیه گفتند تا شما جمع می‌کنید ما هم سریع کار را تمام می‌کنیم. عمران سعیدی، مهدی فرزاد و عادل طرفیان خیلی سریع کوله‌ها را بار زدند که بقیه پخت ماکارونی را ادامه دهند. اما این نقشه هم بر آب شد. مسئولان تیم آمدند و گفتند: «فرصت غذا خوردن نداریم دوستان.» یکی گفت: «پس اینا رو چه‌کار کنیم؛ این همه زحمت کشیدند بچه‌ها...» گفتند: «بین مردم تقسیم کنید و بریم.» مرتضی مرادی‌پور گفت: «حالا میشه توی ماشین هم ماکارونی رو خورد. بالاخره اونا که سن‌شون بیشتره باید یه چیزی بخورند.» اما مدیران همچنان معتقد بودند که وقت گرفته می‌شود و شب که کار تمام شد برای شام یک چیزی درست می‌کنیم. محمد نسیمی و رامین جنگی دیگ را بردند بین جمعیت و دادند به یک نفر که بین مردم تقسیم کند. دیگ و ماکارونی ماند و ما رفتیم!
تا افغان دوبی دو ساعتی راه بود، همان‌جا که دکان اینترنت داشت. به ورودی روستا که رسیدیم، نیروهای استخبارات آمدند استقبال و ما را بردند کنار کامیون‌های اقلام هلال احمر. دو کامیون چادر، موکت و دارو را برای اینجا در نظر گرفته بودند و بقیه قرار شد چند روز دیگر به ولایت زلزله‌زده پکتیکا ارسال شود. بعد از هماهنگی‌های دو طرف برای توزیع اقلام، مردم را در یک میدانگاه جمع کردند. مردان روی زمین نشستند و کودکان را از بزرگسالان جدا کردند که سرپرست خانوارها مشخص باشد. ایوب خان یکی از کارشناسان جمعیت هلال احمر «خوست» که اصالتا هندی بود و سال‌ها در «خوست» زندگی می‌کرد، تنها کسی بود که فارسی دری را می‌فهمید و دست و پا شکسته می‌توانست حرف بزند. ایوب خان اسامی افرادی را که قبلا ثبت نام  کرده  بودند، می‌خواند و هر فرد کنار یک چادر امدادی و موکت می‌نشست که معلوم باشد سهم اوست. تقریبا اکثر مردمی که برای دریافت کمک آمده بودند، چیزی به دست داشتند و بعد از پایان توزیع به همه گفتند که می‌توانند بروند. در آن شلوغی و برو بیا، محشری به پا شده بود و مردان از یک‌سو به سوی دیگر می‌دویدند و کودکان به دنبال پدر یا بستگان‌شان می‌گشتند.
من و همه اعضای تیم با وجود خستگی، گرسنگی، بی‌آبی و گرمای شدید خیلی خوشحال بودیم که بالاخره خودمان ماموریت را انجام دادیم و لطف و مهر مردمان ایران را در کمال همدردی نثار این مردم تنهای آسیب‌دیده کردیم. کار هلال احمر امدادرسانی در بحران است و شاید بعد از این ماموریت دیگر گذرمان به اینجا نیفتد و جز چند برگ خاطره، اطلاعاتی از مردان و زنان و کودکان این خطه به دست‌مان نرسد، اما فعلا همین چادرها در کنار کوه و دره‌ها و سایه درخت‌ها پناه و مأمن خواب و ‌خوراک و نماز این مردم شده است… و همین، حال همه ما را خوب می‌کند.
ماموریت تیم امداد در افغان دوبی به پایان رسید و بعد از جابه‌جاکردن ماشین‌ها، آماده رفتن به مرکز استان «خوست» شدیم تا آنجا برای برنامه‌های بعدی تصمیم بگیریم. رئیس هلال احمر «خوست» که موقع آمدن چند نفر از امدادگران را با خودش آورده بود، گفت قصد دارد چند روزی کنار مردم باشد و ما 20 نفر باید با همین سه ماشین برگردیم! من طبق معمول در صندلی جلوی یکی از ماشین‌ها نشستم و چهار نفر عقب و دو نفر روی کوله‌ها در قسمت بار با طناب خودشان را به کوله‌ها بستند! بقیه ماشین‌ها هم به همین صورت؛ و قرار شد بین راه بچه‌ها با هم جابه‌جا شوند. تنها کسانی که این مسیر 6 ساعته را تا مرکز «خوست» در بدترین شرایط پشت لندکروز در قسمت بار دوام آوردند وحید و مصطفی بودند. حتی برای اینکه در تاریکی شب روحیه خودشان را حفظ کنند با صدای بلند آوازهای ایرانی می‌خواندند و من فقط ذکر می‌گفتم که در این راه دشوار و جاده صعب‌العبور که یک طرف کوه بلند و یک طرف دیگر دره‌های عمیق است، همه به سلامت به شهر برسیم.
‎ امشب «خوست» همان منزل رضاکارانه می‌مانیم و فردا عازم کابل می‌شویم.

با ماشین گشت ارشاد تا کابل!
دیشب تصمیم گرفته شد بر اساس برخی ملاحظات و حفظ امنیت گروه، کاروان امدادی به دو دسته تقسیم شوند. عده‌ای از کابل به تهران برگردند و عده‌ای هم به پکتیکا بروند برای توزیع بقیه اقلام امدادی.
من هم برخلاف میلم، در لیست گروه بازگشتی به تهران بودم. پس از تلاش‌های بسیار برای ماندن، اما به هر حال به تصمیم گروه احترام گذاشتم و دیگر کم‌کم باید «خوست» را به قصد کابل ترک می‌کردیم. به دلیل شرایط بحرانی مناطق زلزله‌زده همه امکانات لجستیکی استان در اختیار این مناطق قرار داشت و تعداد ماشین‌ها محدود بود. بنابراین ما سوار یک ون شدیم. آقای اسلام‌زاده و نسیمی گفتند سرت را از پنجره بیرون بیاور، عکس بگیریم. بعد از این چند روز، بالاخره از من هم عکس گرفتند. وقتی عکس را دیدم، همه خندیدیم. بله! ما با ون امر به معروف و نهی از منکر (گشت ارشاد) قرار بود به سمت کابل برویم. یک ماشین اسکورت با پنج نیروی نظامی استخبارات هم ما را همراهی می‌کردند.
باز هم من صندلی جلو نشسته بودم و این‌بار لوله تفنگ راننده سمت من بود... قرار است در کابل سفیر ایران در افغانستان را ببینیم و یک نشست صمیمی داشته باشیم. بعد هم چند دیدار و بازدید کوتاه و پرواز به سمت مشهد و سپس تهران؛ سفر شش‌روزه من به افغانستان همین‌گونه طبق برنامه به پایان رسید.
موقع خداحافظی از مردم افغان ‌دوبی در جایگاه پطرول (بنزین) خیلی‌ها آمده‌ بودند دور و اطراف‌مان و با بالا بردن دست از ما تشکر می‌کردند و می‌گفتند: استرامشو (خسته نباشید). ما هم می‌گفتیم: درمَندا نشو (درمانده نباشید). اکنون دلم پیش چشمان دخترکانی مانده که نصف صورت‌شان را پوشانده و از دور ما را دید می‌زدند، قلبم برای آنان که هر روز زندگی روی دیگری به آنها نشان می‌دهد، ‎می‌تپد، ذهنم پیش زنانی که هرگز ندیدم‌شان ولی شاید آنها از لابه‌لای خرابه‌ها و دار و درخت‌ها من را دیده زده‌اند، گیر است.... سرزمین عجیبی است افغانستان و ولایت مبهمی است «خوست» که در آن، محیط انسانی روی زنی به خودش نمی‌بیند! حتی همان زنان بدون چهره با چادر و برقع... همه جا تاریکی مطلق است و من بعد از آن سفر امدادیِ سختِ شش‌روزه، هنوز به سرزمینی فکر می‌کنم که تصویر ندارد.


تعداد بازدید :  212