شماره ۲۵۳۵ | ۱۴۰۱ چهارشنبه ۴ خرداد
صفحه را ببند
شرح بی‌نهایت

دیده گریان
پرده برانداخت ز رخ یار نهان گشته ما/نوبت اقبال برد بخت جوان گشته ما
تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر/باخته شد در نظری آن تن جان گشته ما
گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی/هم سبک انداخته شد بار گران گشته ما
دیده گریان به دلم فاش همی گفت خود این/کآتش غم زود کشد اشک روان گشته ما
پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش/هم به کف آورد غرض پیر جهان گشته ما
نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی/تا همگی سود نشد سود زیان گشته ما
ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود/این نفس از غم برهد مرد ضمان گشته ما
اوحدی مراغه‌ای
 سپاه غم
از حال خود شکسته دلان را خبر فرست/تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش/از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
گفتم به دل که تحفه آن بارگاه انس/گر زر خشک نیست سخن‌های تر فرست
بودم در این حدیث که آمد خیال تو/کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی/این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد/شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی/جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
خاقانی شروانی

 


تعداد بازدید :  490