دفن «نمیتوانم»ها
یک معلم در آمریکا به اسم کارلا کاری کرد که نامش در تمام کتابهای تربیتی و پرورشی چاپ شد. کارلا یک روز با یک جعبه کفش سر کلاس رفت. جعبه کفش را گذاشت روی میز و به دانشآموزها گفت: «بچهها میخواهم نمیتوانمهایتان را یا بنویسید یا نقاشی کنید، بعد بیاورید بریزید داخل جعبه کفشی که روی میز من است.» بچهها شروع به نوشتن کردند: «من نمیتوانم خوب فوتبال بازی کنم... من نمیتوانم دوچرخهسواری کنم... من نمیتوانم درس ریاضی را خوب یاد بگیرم... من نمیتوانم با دوستم که قهر کردم، آشتی کنم... من نمیتوانم با برادرم روزی چند بار در خانه دعوا نکنم...» بچههای دبستانی هم شروع کردند به نقاشی کردن نمیتوانمهایشان. خانم معلم هم شروع به نوشتن کرد. نمیتوانمها یکییکی در جعبه کفش جا گرفتند. وقتی همه نمیتوانمها جمع شدند، کارلا جعبه را برداشت و گفت: «بچهها برویم داخل حیاط مدرسه.» او وسط باغچه مدرسه با کمک یک بیل گودالی حفر کرد. سپس گفت: «بچهها امروز میخواهیم نمیتوانمهایمان را دفن کنیم.» جعبه را گذاشت داخل گودال و شروع کرد با بیل روی آن خاک ریختن. وقتی تمام شد به سبک مراسمهای خاکسپاری گفت: «ما امروز برای گرامیداشت یاد و خاطره شادروان «نمیتوانم» گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او «میتوانم» و «قادر هستم»، روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبانزد شوند و «نمیتوانم» در آرامگاه ابدی خود به سر برد.» بچهها وقتی دوباره سر کلاس رفتند متوجه یک کیک بزرگ روی میز خانم معلم شدند. وسط کیک یک مقوا بود که روی آن نوشته بود: «مجلس ترحیم نمیتوانم!» بعد از اینکه کیک را خوردند، خانم معلم مقوا را برداشت و چسباند روی دیوار کلاس. تا پایان آن سال تحصیلی، هرکدام از بچهها که به هر دلیلی به خانم معلم میگفت: «خانم، نمیتوانم»، در جوابش کارلا لبخندی میزد و نوشته روی آن مقوا را نشانش میداد. پایان آن سال تحصیلی شاگردان کارلا بالاترین نمره علمی را در مدرسهشان کسب کردند.
گم نکردن مسیر
سن فرانچسكو (فرانسیس آسیزی)، قدیس برجسته کلیسای کاتولیک در سال 1189 در شهر آسیز از شهرهای مركزی ایتالیا به دنیا آمد. فرانچسکو خانوادهای ثروتمند داشت و از مال دنیا بینیاز بود. او سالهای ابتدای عمر خویش را به عیش و عشرت گذراند و از انجام هیچگونه خوشگذرانی کم نگذاشت. اما در اوان جوانی بیماری سختی گرفت تا جایی که به زنده ماندنش امیدی نبود. با این وجود فرانچسکو از این بیماری نجات یافت. او نجات از بیماری را نشانهای از جانب خداوند خواند. نشانهای مبنی بر اینکه او برای چنین زیستی به دنیا نیامده و باید راه خود را تغییر بدهد. بنابراین هرچه داشت رها کرد، سپس در کوچه و بازار به راه افتاد تا مردم را به بندگی و ایمان آوردن به خدا دعوت کند. او حالا با عزمی راسخ دریافته بود که به هیچ چیز در این جهان اعتباری نیست. روزی یكی از دوستان قدیمیاش كه با او رفاقتها کرده بود، فرانچسکو را دید. آنها در جوانی با هم خوشیها کرده و روزگاری گذرانده بودند. او فرانچسکو را در حالی دید که در میدان آواز میخواند و كالای تازهاش را عرضه میكرد: فقر! دوست فرانچسکو بهتزده به سوی او دوید و گفت: «فرانسیس، چرا اینطور شدهای؟ چه كسی تو را به این روز انداخته است؟» فرانچسکو تبسمكنان پاسخ داد: «چه طور شدهام؟» دوستش گفت: «لباسهای ابریشمیات چه شد؟ پر قرمز كلاهت و انگشترهای طلایت؟» فرانچسکو پاسخ داد: «آنها را شیطان به امانت به من داده بود. همه را به خودش پس دادم.» دوست فرانچسکو قبای ژنده، پاهای برهنه و سر بیكلاه او را نگاه میكرد اما چیزی نمیفهمید. سرانجام با دلسوزی گفت: «بگو ببینم از كجا میآیی؟» فرانچسکو پاسخ داد: «از آن دنیا.» دوباره پرسید: «و به كجا میروی؟» فرانچسکو گفت: «به آن دنیا.» دوستش متعجبتر پرسید: «و برای چه آواز میخوانی؟» فرانچسکو گفت: «برای این كه مسیرم را گم نكنم.»