محمد مستوفی| چه کسی گفته به پدر و مادرتان احترام بگذارید؟ این پرسش اصلی خانم آلیس میلر در این کتاب است: کتاب «بدن هرگز دروغ نمیگوید». بهصراحت عنوان میکند فرمان چهارم حضرت موسی (ع) مبنی بر احترام به والدین، نهتنها همه جا مصداق ندارد بلکه در بسیاری موارد میشود آن را کنار گذاشت. در وهله اول، بدون توجه به این باور در ادیان مختلف، بهتر است این کتاب را با دقت بخوانید؛ چون مطالب فوقالعاده قابل تأملی دارد، اما در ادامه خواهم گفت چرا خانم میلر در کنار مطالب ارزندهاش در این کتاب، خودش به مغلطه افتاده است. او در ابتدا ماجرا را از آزارهای جسمی و روانی والدین شروع میکند و تمام آنها را به بیماریهای جسمی کودکان در بزرگسالی مرتبط میکند. حرف آلیس میلر این است که بدن شما دروغ نمیگوید و اگر بیمار شده است، درواقع بیانگر هشداری است که ممکن است علتی جسمانی نداشته باشد. میلر در ادامه به بیماریهای وخیم افراد مشهور اشاره میکند؛ چرا ویرجینیا وولف در دهه چهارم زندگیاش خودکشی کرد؟ چرا جیمز جویس کور شد؟ چرا داستایفسکی صرع گرفت؟ چرا چخوف به سل دچار شد؟ حتی دیکتاتور عراق، صدام را مثال میآورد که چرا بعد از بهدست گرفتن قدرت، تبدیل به هیولا شد؟ بعد سراغ کودکی هرکدام از این چهرهها میرود و ریشه اصلی را در رفتار پدرومادرشان پیگیری میکند. هرچند گاهی هم اغراقآمیز به خیالپردازی میافتد و آسمانوریسمان را به هم میبافد اما در مجموع نکات فوقالعادهای مطرح میکند؛ ازجمله اینکه در بعضی ایالتهای آمریکا (22 ایالت)، تنبیه بدنی کودکان در مدارس، قانونی شده است! درواقع بااینکه ثابت شده هرنوع تنبیه بدنی کودکان به چه تاثیرات روانیوجسمی منجر میشود، با اینحال چنین قانون قرون وسطایی، حتی در آمریکا در حال اجرا شدن است. نویسنده در ادامه با اشاره به آزارها و خشونتهای احتمالی کودکی، میگوید باید اخلاقیات رایج درباره احترام به پدرومادر را کنار گذاشت. اگر در کودکی از آنها آزار دیدهاید، نباید احساسات منفی خود را سرکوب کنید چراکه سرکوب احساسات در نهایت باعث میشود روزی در بخشی از بدن شما، این سرکوبگری به شکل بیماریهای مختلف بیرون بریزد و خودش را نشان بدهد. او از مفهومی با عنوان «والدین درونیشده» حرف میزند؛ اینکه جایی باید جلوی این تکرار را بگیرید. او میگوید شما گاهی تا پایان عمر احترام والدینتان را به جهت فرامین عرفی نگه میدارید، درحالیکه نمیدانید صرفا در دایرهای بسته گرفتار آمدهاید و بهشکلی ناخودآگاه قصد گدایی محبتهای ندیده از آنها را دارید. آلیس میلر، روانشناسی مشهور است که آثارش با استقبال مواجه شده اما در وهله اول خطابم به تمام خوانندگان این است که هرگز مرعوب نامها نشوید و از انتقاد به هیچ چهره مشهور و گمنامی هراس نداشته باشید. بههمیندلیل، به صراحت میشود از تناقضگوییهای او در این کتاب نوشت، اما پیش از اشاره به این تناقضها، پرسشهایی جدی مطرح است که میلر از پاسخگویی به آنها ناتوان است؛ اینکه «احساسات» دقیقا چیست؟ آیا مفهومی ثابت است؟ هرچیزی که ما به زبان میآوریم دقیقا «احساسات» ما است؟ یا هرچه به آن فکر میکنیم و رنجشمان را در پی دارد، مستقیما با «احساسات»مان مرتبط است؟ میلر از توضیح تعاریف بنیادین در این موضوع طفره میرود و یکسره بر روش درمانی خود، بیتوضیح اصول ماجرا، اصرار دارد. هرچند بنده میفهمم که بخشش، عملی مکانیزه نیست؛ تصمیمی صرفا عقلانی هم نیست. تمام اینها قابل فهم است. این نکته هم قابل پذیرش است که ما باید دلایل تنفر از آدمها را پیدا کنیم. اگر در کودکی خشونتی دیدهایم، باید آن را بپذیریم؛ باید بدانیم پدرومادرمان کجا آزارمان دادهاند، به ما بیتوجهی کردهاند یا ناآگاهانه و حتی آگاهانه ما را رنجاندهاند، اما جایی با این خانم روانشناس مشکل پیدا میکنیم که میگوید بهجای بخشش، ترکشان کنید؛ خودتان را از شر رابطه با والدین رها کنید و بعد ببینید که کمکم نفرت از شما بیرون میرود! اینجاست که پای تناقضگویی مولف، آشکار میشود. چراکه ایشان برای احساسات منفی، عاملی بیرونی در نظر میگیرد، ولی برای احساسات مثبت، هیچ عامل بیرونی تعریف نمیکند؛ فقط میگوید ترکشان کنید تا حالتان بهتر شود! میدانید چرا چنین توصیهای میکند؟ چون خودش هم دقیقا به دایرهای بسته گرفتار آمده است. ما از منطق خود نویسنده استفاده میکنیم؛ بنا به منطق او، چون والدینش این خانم را در کودکی آزار دادهاند، حالا او هم دارد از طریق توصیه کردن بیمارانش به ترک والدین، از پدرومادرش انتقام میگیرد. درواقع اینجا با روانشناسی مواجه هستیم که خودش گرفتار همان دایره تکراری شده است که دیگران را از آن پرهیز میدهد! درواقع باید خطاب به نویسنده کتاب گفت نفرت چیزی نیست که در خلأ از بین برود؛ عشق باید بیاید و جای آن را پر کند.