در سولفرينو، جايى كه براى قرنها برجى چهارگوشه با غرور ايستاده بود و بدون هيچ احساسى زمينى را نگاه مىكرد كه روى آن براى سومينبار، دو تا از بزرگترين قدرتهاى آن زمان به جنگ پرداخته بودند. آنها هنوز آثار نجات نگونبخت را كه بر همه جا افتاده بود، حتى صليبها و سنگ قبرهاى خونين قبرستان را هم پوشانده بود، جمع مىكردند.
حدود ساعت 9 به كاوريانا رسيدم. جو جنگى كه ستاد مركزى ژنرالهاى امپراتور فرانسه را دربر گرفته بود منظره تماشايى و در نوع خود بىنظير بود. من دنبال مارشال دو مگنتا كه افتخار آشنايى از نزديك را با ايشان داشتم، مىگشتم. از آنجا كه محل دقيق يگان ارتش او را نمىدانستم، كالسكهام را در ميدانى كوچك و مقابل خانهاى كه امپراتور ناپلئون در آنجا از جمعه شب اقامت داشت، نگه داشتم. در نتيجه بهطور غيرمنتظره به گروهى از ژنرالها برخوردم كه روى صندلىهاى ساده يا سهپايههاى چوبى نشسته بودند و در مقابل قصر موقت فرمانرواى خود سيگار مىكشيدند. در طول مدتى كه من در مورد محلى كه مارشال دمك مائون فرستاده شده بود، سؤال مىكردم. در عوض اين ژنرالها از سرجوخهاى كه همراه من بود و از آنجا كه روى صندلى كنار كالسكهران نشسته بود او را گماشته من پنداشته بودند، شروع به سؤال كردند. آنها كنجكاو بودند كه بدانند من كيستم و مىخواستند بفهمند كه هدف از ماموريتى كه به تصور آنان به من محول شده بود چيست؟ چرا كه آنها به سختى میتوانستند تصور كنند كه يك گردشگر ممكن است در ميان كمپها به جستوجو بپردازد و پس از آن با وجود اين كه تا كاوريانا آمده، قصد داشته باشد كه چنان دير وقت جلوتر هم برود.
ادامه دارد...