شما یکی از ضعفهای عمده فرهنگ کنونی ما را در کنار سطحی شدن فرهنگ، از دست دادن ویژگی تطبیق و تطابق آن میدانید. اما چنانچه بخواهیم تعریفی از آن داشته باشیم، آن چیست؟
در تمامی فرهنگها، هم در حوزه مادی و هم در حوزه معنوی، داد و ستد وجود دارد و بین فرهنگهای مختلف، مانند فرهنگ ایران و یونان، در مقاطعی از تاریخ، ارتباطات گوناگونی وجود داشته. اما معمولا این ارتباطات بیشتر به صورت منطقهای بوده است. برای مثال در منطقه خاورمیانه، ما با چینیها، مصریها، هندیها، یونانیها و پس از آمدن اسلام نیز با عربها روابط نزدیکی داشتهایم. از قرن نوزدهم به بعد که دوران رنسانس پشت سر گذاشته شد و بعد هم جهان وارد بورژوازی- سرمایهداری متقدم و متاخر- شد، فرهنگ ما وارد ارتباط با فرهنگ اروپایی شد و این ارتباط دارای ارجحیت شد و میزان نقل قولهایی که از فرهنگ اروپایی میشود، به مراتب بیشتر است. به این ترتیب در مقاطع مختلف تاریخی این ارتباط فرهنگی رخ داده است. در زمان ساسانیان و پیش از ورود اسلام، این ارتباط میان ایران و یونان بسیار گسترده بوده است. کتابهای بسیاری وجود دارد که نشان میدهد دانشمندان ایرانی و یونانی گرد هم میآمدند و در مورد موارد گوناگون با یکدیگر بحثهایی طولانی میکردند. پس از آمدن اعراب این رابطه قطع شد و ارتباط با کشورهای عربی سابق- اسلامی فعلی- تقدم پیدا کرد. به این ترتیب حضور اعراب افزایش یافت و چنانچه در تمام این چهارده قرن را بگردیم، شاهد این امر خواهیم بود که تاثیرپذیری فرهنگی از اعراب بیشتر میشود. این روابط در مقاطع مختلف تاریخ تغییر کرده است. ارتباط با فرهنگهای غربی هم تا پیش از روی آوردن محمدرضا پهلوی به سمت آمریکا، به سمت انگلستان و فرانسه متمایل بوده است و پس از علاقه محمدرضا شاه این تمایل به سمت فرهنگ آمریکایی حرکت کرد. اما از دوران سامانیان روابط ما با فرهنگ جهانی شروع به نشت پیدا میکند. یعنی همین جریانی که در زمان ساسانیان وجود داشت، در زمان سامانیان و تا دوران حکومت غزنویان نیز ادامه مییابد. از قرن دوم تا چهارم، در ایران شاهد روابط گوناگون فرهنگی و در زمینههای ادبیات، موسیقی، شعر،نقاشی و... هستیم. که نمونههای آن بسیار بارز است. وقتی کتاب «اغراض مابعدالطبیعه» فارابی را میبینیم، کاملا مرتبط با فلسفه ارسطویی و افلاطونی است. بلافاصله پس از آن فلسفه سینوی است که بخشهایی از فلسفه او مرتبط با منطق و وجودشناسی ارسطو و اشراق افلاطون است. این امر تا ملاصدرا هم ادامه دارد و این آثار باقی مانده، نشاندهنده تبادل فرهنگی ما با فرهنگ یونانی است. ولی همچنان ارجحیت با فرهنگ ایرانی بوده است. یعنی اکثر فلاسفه تراز اول ما، سیر تفکر مشایی- ارسطویی یا اشراقی- افلاطونی را گرفتهاند و به سمت جلو آمدهاند. در کلام شعرای بزرگ مانند مولوی، حافظ و... نیز این موارد به وضوح وجود دارد. قدرت تطبیق و تطابقی که از آن سخن به میان آوردهام، این است که فلاسفه و شعرای ما بدون کینهورزی، بدون ممانعت و مخالفت با فرهنگ یونانی و... آشنا میشدند، بخشهایی از آن را میگرفتند و ایرانیزه میکردند.
به این ترتیب فلسفه ابن سینا، فارابی و بسیاری دیگر تحتتأثیر تطبیق و تطابق فرهنگی شکل گرفته است؟
بله. 350 سال قبل از میلاد اوج فلسفه مشایی در یونان است و ابنسینا هفت قرن بعد از آن ملهم از این نظرات شده است. ترجمههایی از فارسی قدیم و پهلوی، عبری، عربی، یونانی و... در این زمینهها صورت گرفت و به صورت تکهتکه در اختیار ابنسینا قرار گرفت. هرچه از ابنسینا دور میشویم و فاصله میگیریم، این ارتباط نیز کمتر میشود. خارج از ایران نیز بلُخ، کتاب معروفی دارد با عنوان (ابنسینا و ارسطوییهای چپ) که در این کتاب خط تفکر ارسطو را گرفته و ادامه داده است که میبینیم این تفکر در غرب قطع شده و در ایران توسط ابن سینا ادامه پیدا کرده است.
درحقیقت این تطبیق و تطابق، همان بحث بومیسازی است که در هر حال حاضر و درخصوص علوم انسانی بسیار بر آن تأکید میشود؟
بله. اما در آن زمان بدون اینکه چنین بحثی مطرح باشد، در تمامی علوم، از علوم انسانی تا طبیعی و بهخاطر ارتباط فرهنگی با جهان دیگر، منقولات بسیاری را از کشورهای دیگر میآوردند و به دلیل زبانی، دیانتی و... ایرانیزه میکردند.
اما نگاهتان به مقوله بومیسازی که اکنون مطرح است، چیست؟
در این زمینه بحثهای بسیاری صورت پذیرفته. اما واقعیت اینجاست که ما در علوم اخذی جز تغییرات زیباییشناسانه نمیتوانیم تغییری ایجاد کنیم. در علوم تاسیسی هم که توسط خودمان شکل گرفته مانند فقه ایرانی-اسلامی، ادبیات فارسی و... نیز نمیتوانیم تغییری ایجاد کنیم و درواقع این دو از مقوله بومیسازی به دورند. در وجه تملیکی است که باید بومیسازی رخ دهد. یعنی چیزی را از خارج میگیریم و میخواهیم آن را به تملک خود درآوریم و اینجاست که باید آن تطبیق و تطابق بهخوبی رخ دهد و لازمه این تطبیق و تطابق درست نیز آزادیفکر است. در زمانی که این آزادیعمل و عقیده وجود داشته، ما شاهد تطبیق و تطابق بودهایم و اینجاست که میگویم این خاصیت از بین رفته است و دلیل اصلی آن را باید در سرکوب جست. سرکوبی که توسط خلفا آغاز شد و در طی قرون متمادی ادامه یافت. ابتدا با ابنسینا برخورد کردند، پس از او وقتی ابن رشد آمد که بسیار تندتر از ابنسینا بود، خلفا برای مقابله با او به ابنسینا متوسل شدند و شرایط بسیار مضحک بود. حال بومیسازی نیز شرایط پرمخاطره خود را دارد چراکه آزادی عمل، آنطور که باید و شاید وجود ندارد.
از قرن دوم خصوصیت تطبیق و تطابق دادن فرهنگ ایرانی با سایر فرهنگها آغاز میشود و پس از این دوره افول آغاز میشود. کمی درخصوص چگونگی این امر و تبعات آن توضیح بفرمایید.
این ارتباط قطع شد اما به صورت رسوبی و ته نشستی، بقایای تفکر مشا و اشراق، در تمام آثار ادبی و فلسفی ما باقی ماند و این امر بهطور مختلفی تا زمان ما ادامه پیدا کرد. اما دیگر به صورت بارز و مانند زمانی که ابنسینا به صورت مستقیم از ارسطو نقلقول میکند، نیست. یا زمانی که فارابی رساله معروفی درباره فرق ارسطو و افلاطون مینویسد و با کمال شگفتی مطلبی را در قرن سوم، چهارم درخصوص فرق بین افلاطون و ارسطو میگوید و فرق میان آنها را در امور فرعی میداند. امری که اکنون در کشورهای اروپایی به آن دست یافتهاند. حتی در زمان صفویه که اوج تفکر فلسفی رخ میدهد، به پای قبل نمیرسد که در این زمینه هم عوامل گوناکون تاثیرگذارند که یکی از آن عوامل، حرکت عقلزدایی است که ناگهان در زمان مغول رواج مییابد و باعث سقوط این فلسفه میشود.
ویژگی تطبیق و تطابق، به نوعی لازمه تمام فرهنگهاست، از اینرو نشانههایی را میتوان یافت که فرهنگ غرب نیز چنین ویژگی را در تعامل با فرهنگ ما داشته است؟
به صورت تقریبی کم است اما درحقیقت آنها نیز بخشهای زیادی از فرهنگ ما را با خود منطبق کردهاند. نستله کتابی دارد با عنوان از اسطوره تا عقل. که این کتاب درسال 1921 تالیف شده است. در این کتاب معروف که کل فلسفه یونان را مورد بحث قرار میدهد، با کمال شگفتی باید گفت که درحدود صد صفحه به این امر اختصاص داده شده است که دیالکتیک فلسفه افلاطون متاثر است از نظریه دوآلیسم زرتشت یا نبرد اهورا و اهریمن. اما این مباحث به ندرت ادامه پیدا میکند و از تأثیر فرهنگی-فلسفی ایران بر غرب دیگر صحبتی نیست تا قرن چهاردهم، پانزدهم میلادی که آثار ابنسینا به لاتین ترجمه و در غرب مطرح میشود و بسیاری از دانشمندان آن دوره غرب به آثار او رجوع کرده و این آثار را تدریس میکنند. اروپاییها برخوردشان بین فرهنگ یونانی و رمی بود و بهعلاوه برخورد خرده فرهنگها بین فرهنگهای محلیشان. اما در رنسانس که سرکوب دوران فئودال از بین رفت، آشنا شدن غربیها با فرهنگ شرقی علیالخصوص فرهنگ ایرانی افزایش مییابد. نفوذ فرهنگ ما در میان آنها تا حدی شدید بود که تعجببرانگیز است. آنها در دورهای که میخواستند از سرکوب نجات یابند، از فرهنگ ما بهره بردند. مارکس و انگلس مقالهای درخصوص رنسانس ایرانی دارند که البته از آن بهعنوان رنسانس عربی یاد میکنند - چراکه از طریق زبان عربی با این منطقه آشنا شدند- در آن مقاله میگویند که روشنفکری و آزادی فکر در ایران، به مراتب بیشتر از ما است و آنها از ما جلوترند. اما آنچه این رابطه را بیش از پیش به مخاطره میاندازد، در کنار سایر چیزهایی که به آن اشاره شد، جنگهای ایران و عثمانی و در بدترین زمان ممکن است. رابطه ما با جهان غرب از طریق ترکیه بود اما جنگهای ایران و عثمانی این رابطه را برای سه قرن قطع کرد و ما زمانی با اروپا روبهرو شدیم که سه قرن از آنها عقب بودیم و همچنان هم با سه قرن فاصله از آنها قرار داریم.